
میلاد جلیلزاده: ایران و آمریکا هر چند وقت یکبار رویارویی مستقیم یا با واسطهای، چه در زمینههای سیاسی و امنیتی و چه حتی نظامی پیدا میکنند اما زمان میان این تقاطعهای چالشبرانگیز را جنگ روایتهاست که پر میکند. از این منظر روزی در تقویم هست که چشمها را میخکوب خود میکند؛ روزی که انگار حلول ابدیت در زمان و چشمه روایتهای ناتمام است؛ هرچند غفلت ما همیشه باعث حسرت بوده. سیزدهم آبانماه روز عجیبی در تقویم تاریخ روابط ایران و آمریکاست. اساساً اینکه یک روز خاص در تقویم تا این حد در نسبت با روابط سیاسی و اجتماعی 2 کشور، پر از اتفاقات متعدد باشد عجیب است. سیزدهم آبانماه تاریخی نیست که در آن صرفاً یک اتفاق بین این 2 کشور رخ داده باشد، بلکه با فاصله چندین و چند سال، بارها مهمترین اتفاقات، دقیقاً در همین تاریخ رخ میدادند. سال ۱۳۴۳ امام خمینی به دلیل اعتراض درباره الحاق ایران به ضمیمه پرچالش قرارداد وین، یعنی نوعی قضاوتسپاری که به کاپیتولاسیون معروف شد، از کشور تبعید شد. این آخرین مرحله از نقادی حکومت پهلوی، هرچند با لحنی تند و تیز بود و پس از آن بسیاری از مخالفان وضع موجود آن دوره، به این نتیجه رسیدند که هیچ راهحل اصلاحی وجود ندارد. ۱۴ سال بعد در 13 آبان سال ۵۷ تعدادی از دانشآموزان تهرانی در تظاهراتی اعتراضی که به نوعی دنباله همان سخنرانی سال ۴۳ محسوب میشد، توسط نیروهای نظامی شاه به شهادت رسیدند. اینکه آنها با اسلحههای آمریکایی شهید شدند، چیزی بود که زبانگرد مردم ایران در آن روزگار بود و حتی در فیلم «آرگو» هم وقتی آمریکاییها در بازار تهران با پدری که فرزندش را از دست داده روبهرو میشوند، اشارهای اعترافگونه به آن میشود. آن شهدای دانشآموز به نمادهایی همدلیبرانگیز برای تعدادی از همنسلانشان تبدیل شدند که چند سال بعد در جنگ مقابل رژیم بعث، رژیمی که مردم ایران آن را نیروی نیابتی آمریکا میدانستند، داوطلب شدند تا اسلحه به دست گیرند. 2 سال بعد در 13 آبان سال ۵۹، دانشجویان پیرو خط امام پس از آنکه شاه به آمریکا پناهنده شد، از ترس اینکه چیزی شبیه کودتای سال ۳۲ تکرار شود، سفارت آمریکا را اشغال کردند و افراد حاضر در آنجا را گروگان گرفتند تا با شاه مبادله کنند. به عبارتی ۲۸ مرداد سال ۳۲ که در آن کودتای آژاکس رخ داد هم به این ترتیب با روز ۱۳ آبان پیوند خورد. این اما آخرین بار نبود که در سیزدهم آبان بین ایران و آمریکا اتفاقات مهمی رخ میداد.
از این قضیه هم ۶ سال گذشت تا اینبار ماجرایی که در آمریکا به «ایرانگیت» یا «ایرانکنترا» و در ایران به «مکفارلین» معروف شد رخ داد. در میانههای جنگ ایران و عراق، به دلایلی که شرح آن مفصل است، آمریکاییها تصمیم گرفتند به ایرانیها به طور مخفیانه اسلحه بفروشند. از یکسو  دولت ریگان میخواست به عدهای از شورشیان نیکاراگوئه  در آمریکای لاتین که نام گروه آنها «کنترا» بود کمکهای مالی برساند اما کنگره این کشور چنین اقدامی را ممنوع کرده بود و از طرف دیگر احساس کردند پیروزی عراق ممکن است به نفع شوروی تمام شود. تحت چنین شرایطی سازمان امنیت آمریکا برای پیش بردن این ماجرا تصمیم گرفت تدابیر خاصی در نظر بگیرد؛ از جمله اینکه هر بار معادل مقدار اسلحهای که به ایران میدهد، آن مقدار را به اسرائیل هم بدهد تا دشمن منطقهای ایران از این معامله مخفی دلخور نشود. آنها به جای دریافت پول از اسرائیلیها بابت اسلحههای که به آنها داده میشد، هر بار یک بسته تشویقی مالی هم روی مرسولات تدارک دیدند و پول تمام اینها، یعنی هم کمک به کنتراها در نیکاراگوئه و هم پول تسلیحاتی که به اسرائیل میرفت، بهعلاوه بستههای تشویقی مالی و پول اسلحههایی که به ایران میآمد، همه را باید ایرانیها میدادند. سوای اینها از ایران خواسته شده بود گروگانهای سفارت آمریکا در بیروت را توسط نفوذی که در این کشور داشت، آزاد کند. لایههای امنیتی کاخ سفید در حالی پیگیر انجام این مذاکرات مخفی با ایران بودند که ریگان از خودش شمایلی بهشدت مقتدر و ضدایرانی به مردم آمریکا نشان داده بود و سعی داشت نقطه مقابل جیمی کارتر در این زمینه به نظر برسد. اما در یکی از روزهای پاییزی سال ۱۳۶۵ فرمانی از طرف امام خمینی(ره) به رئیس وقت مجلس ایران ابلاغ شد که در آن باید ماجرای این مذاکرات از حالت مخفیانه خارج میشد و به گوش تمام مردم ایران میرسید. اکبر هاشمیرفسنجانی، رئیس وقت مجلس ایران، این خبر را صبح روز 13 آبان سال ۶۵ از تریبون مجلس قرائت کرد. وقتی او این خبر را اعلام میکرد، در آمریکا ساعات پایانی شب بود و فردای آن روز قرار بود انتخابات کنگره در ایالات متحده برگزار شود. مردم آمریکا وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شدند، در رادیوها و تلویزیونها و روی تمام دکههای روزنامهفروشی خبری را دیدند که آنها را شوکه کرد. این اتفاق باعث شد دموکراتها، یعنی جناح مقابل رونالد ریگان، در آن انتخابات پیروز شوند و 2 سال آخر دولت ریگان تا حدود زیادی به اختلافات جناحی در داخل کشورش بگذرد. تمام آمریکاییها «ایرانگیت» را بعد از «واترگیت» دومین رسوایی بزرگ کاخسفید در تاریخ ایالات متحده میدانند. پس از این اتفاق بود که رابرت مکفارلین خودکشی کرد و رئیس سازمان سیا (ویلیام کیسی) هم هنگام بازجویی دچار سکته شد و چند روز بعد بر اثر سرطان مغز! مرد. بسیاری از دولتمردان آمریکا بعد از این واقعه استعفا دادند و تعدادی دیگر هم توسط رئیسجمهور و به منظور مقصر جلوه دادن زیردستان عزل شدند. سالها بعد وقتی دونالد ترامپ در دوره اول ریاستجمهوریاش میخواست از قرارداد موسوم به برجام خارج شود، دقیقاً روز ۱۳ آبان را برای این کار انتخاب کرد؛ این انتخابی بهشدت نمادین بود اما نمیتوانست شکستهای قبلی آمریکا در رابطه با ایران را که همه مربوط به ۱۳ آبان میشدند، یکجا جبران کند. همانطور که تبعید امام خمینی در سال ۴۳ و کشتار دانشآموزان ایرانی در سال ۵۷، در ابتدای امر میتوانست نوعی شکست ایرانیها در مقابل آمریکا به نظر برسد و در بلندمدت شرایط به شکل دیگری رقم خورد، این بار هم برای قضاوت نهایی باید صبر کرد.
هیچ عجیب نیست اگر در آینده، تاریخ ۱۳ آبان باز هم مبدا اتفاق بسیار مهم دیگری در رابطه با روابط ایران و آمریکا شود. کسی از راز این روز خبر دقیقی ندارد اما رازآمیز بودنش را تقریباً همه دریافتهاند. آنچه در این میان اهمیت ویژهای پیدا میکند، جنگ روایتهاست. آمریکاییها درباره اشغال سفارتشان در تهران فیلم ساختهاند. حتی درباره ماجرای معروف به مکفارلین هم فیلمی ساخته شده است؛ البته با اشارهای تلویحی و گذرا اما آنها هیچوقت در فیلمهایشان کوچکترین اشارهای به ۱۳ آبان سال ۴۳ نداشتهاند؛ چون این رویداد پای نکاتی را وسط میکشد که نه توجیهپذیرند و نه با اعتراف به گناهکاری در زمینه آن، میتوانند چهرهای موجه به خود بخشند. گاهی میگویند کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ اشتباه بود چون در روند دموکراتیک ایران اختلال ایجاد کرد. یعنی اگر مصدق سرنگون نمیشد، سالها بعد انقلاب اسلامی به پیروزی نمیرسید و به این ترتیب انقلاب اسلامی را نوعی رادیکالیسم قلمداد میکنند که خروجی یک دخالت اشتباه آمریکا در ایران بود. آنها اما به ۱۳ آبان سال ۴۳ اشاره نمیکنند چون نشان میدهد که انقلاب سال ۵۷ دلایل عمیقتری از یک خشم احساساتی داشته است. این سکوتهای گزینشی و عامدانه در برابر آن روایتهای جهتدار و برجسته از بعضی مراتب دیگر تاریخ، تابع یک الهیات بیخدا و یک نوع معنویت مادی همیشگی است که در هالیوود میبینیم؛ یک نوع مسخ شعبدهگونه. چیزی که بیراه نیست آن را «انجیل به روایت سیا» بنامیم.
توقع نمیرود که آنها  درباره ۱۳ آبان سال ۵۷ هم فیلم بسازند اما از فیلمسازان ایرانی این توقع بجاست. در مقابل، ایرانیها فقط یک فیلم  درباره کاپیتولاسیون ساختهاند که مربوط به روزهای اول انقلاب است و درباره تسخیر سفارت و ماجرای مکفارلین و موارد متعدد دیگری از این دست، مطلقا کاری نشده است. وضعیت سینمای ایران در این زمینه را میتوان یک سیمپتوم یا دردنشان دانست. چرا ما به بیان روایتهای خودمان از این موضوعات نمیپردازیم؟ آیا احساس نیاز نمیکنیم؟ آیا توان آن را نداریم؟ آیا عدهای بین ما هستند که از بیان دقیق این موارد نفع نمیبرند یا به ضرر میافتند؟ فکر میکنیم این سوژهها جذاب نیستند و مردم نمیپسندند؟
آرگو که موضوع آن، گزینشی هدفمند از طرف آمریکاییها بود، ۲۳۲ میلیون دلار در گیشه فروخت؛ با بودجهای که تنها ۴۴ میلیون دلار بود. آنها نه اینکه فقط برای تلقین روایت خودشان هزینه کرده باشند، بلکه حتی توانستند از پروپاگاندای سیاسیشان پول هم دربیاورند اما ظاهراً در ایران اراده منسجمی برای رفتن به این سمت وجود نداشته است.
در ادامه میتوان به 4 مقطع مهم و تعیینکننده در مناسبات و روابط ایران و آمریکا از منظر نوع روایتهای سینمایی 2 کشور توجه کرد؛ ۱۳ آبان سال ۴۳ و تبعید امام به ترکیه به دلیل سخنرانی علیه کاپیتولاسیون، ۱۳ آبان سال ۵۷ و قتل دانشآموزان معترض به شاه مقابل دانشگاه تهران، ۱۳ آبان سال ۵۹ و تسخیر سفارت آمریکا در تهران و ۱۳ آبان سال ۶۵ که به افشای پرونده مکفارلین منجر شد. البته ماجرای سال ۵۷ را میتوان از این فهرست بیرون کشید چون سینمای ایران اساساً در 3 دهه اخیر به طور کل در زمینه انقلاب اسلامی خیلی کمکار بوده و هر توقعی در این باره را میتوان به بحث در آن زمینه برد. نگاه به وجود یا عدم روایتهای سینمایی از 2 طرف ماجرا در هر کدام از این موارد، به جهت شناخت بعضی زمینههای دیگر هم مهم است. میتوان از رهگذر یک نگاه به روایتهای قصهگوی مقابل دوربین، تا حدودی به ضعف و قوتهای 2 طرف ماجرا دقیقتر نگاه کرد و فراتر از همه این جزئیات، این سوال کلی را پرسید که اساساً سینمای ایران چرا سالهاست تا این حد با آمریکا مهربان شده و کوچکترین نقدی به آن نمیکند؟ چرا حتی اسم عامهپسندترین فیلمهای سینمایی ایران از روی اسم شهرهای آمریکایی برداشته میشود، مثلاً «تگزاس» و «میامی» و «لسآنجلس - تهران» اما یک فیلم که حتی به شوخی و تمسخر هم که شده، تا حدی یک آمریکایی را مقابل ما پایین بیاورد به سختی میتوان پیدا کرد؟ چطور میشود که شبکه نمایش خانگی ایران سراغ محکوم کردن حضور روسیه در ایران میرود؛ آن هم روسیه تزاری که فروپاشید و پس از آن شوروی سر کار آمد که آن هم فروپاشید و حالا با یک نظام سوم که روی کار است طرف هستیم؛ اما سراغ نقد رفتارهای آمریکا که در تاریخی نزدیکتر به روزگار ما رخ دادند و همین نظام سیاسی فعلیشان هم آنها را انجام داده نمیروند؟ این سوالات بنیادین هستند و پاسخشان در هر پنجرهای، رو به منظرهای متفاوت و بسیط باز میشود.
کاپیتولاسیون
در سریالهای «معمای شاه» و «سرزمین مادری» اشارههایی به مقطعی از تاریخ ایران که حضرت امام سخنرانی معروف روز تولد حضرت زهرا را انجام دادند و به عنوان سخنرانی «اعلام خطر» اسم گرفت شده بود اما نفس این ماجرا به هیچوجه دراماتیک نشده بود و بهعلاوه پرداخت این موضوعات طوری نبود که حتی مخاطبان پیگیر این سریالها اطلاع دقیقی از اصل ماجرا پیدا کنند. معالاسف بسیاری از مردم ایران هنوز وقایعی مثل ۱۵ خرداد سال ۴۲ را با ۱۳ آبان ۴۳ اشتباه میگیرند و از تفاوت آنها بیخبرند و این ضعف ما در روایتسازی را نشان میدهد. غیر از چند صحنه در فیلم «فرزند صبح» که هرگز به نمایش عمومی درنیامد، تنها یک فیلم ایرانی به مساله کاپیتولاسیون پرداخته که البته متوجه تاثیرات آن است نه لزوماً سخنرانی امام و تبعید شدن ایشان. با این حال آن فیلم بهشدت در دوره خود گرم و تاثیرگذار بود. داستان فیلم درباره احمد ضیایی، یک دبیر تاریخ است که همسر باردارش در اثر تصادف با 2 آمریکایی دچار سقط جنین و جراحات شدید میشود. احمد برای احقاق حق همسرش تلاش میکند اما به دلیل قانون کاپیتولاسیون، آمریکاییها از محاکمه مصون هستند. احمد که از پیگیری قانونی نتیجهای نمیگیرد، تصمیم میگیرد موضوع کاپیتولاسیون را در کلاس درس برای دانشآموزانش توضیح دهد. این اقدام باعث دستگیری او میشود و در غیابش، همسرش جان خود را از دست میدهد.
تسخیر سفارت
میدانیم که آمریکاییها درباره تسخیر سفارتشان به دست دانشجویان ایرانی فیلمهایی ساختهاند که معروفترین موردش آرگو بود اما در مقابل ایرانیها حتی یک بار هم به جز فیلم «توفان شن» که مربوط به سالها پیش میشود و حادثهای را در ادامه آن اتفاق به تصویر میکشد و البته سریالی ناموفق در تلویزیون از همان کارگردان، سراغ این موضوع نرفتهاند. در سالهای اخیر تنها یک بار قرار شد سینمای ایران در این زمینه کاری انجام بدهد که علنا به دلایل سیاسی کنار گذاشته شد. چند روز قبل از آغاز جشنواره سیودوم فیلم فجر در سال ۹۲ بود که خبر ساخت پروژهای سینمایی درباره تسخیر سفارت آمریکا در تهران منتشر شد اما پس از گذشت چند ماه خبرهایی از توقف این پروژه به گوش رسید. تهیهکننده این پروژه سینمایی سید جمال ساداتیان بود ولی کارگردان آن اعلام نشده بود. فقط بر این نکته تاکید شد که احتمالا بیش از یک نفر کارگردانی و فیلمنامهنویسی این اثر را بر عهده خواهند داشت. همچنین ابراهیم اصغرزاده که در جریان تسخیر سفارت جزو دانشجویان خط امام و یکی از رکنهای اصلی بود، به عنوان مشاور این پروژه معرفی شد. او در این رابطه با تاکید بر اینکه دانشجویان خط امام که در حادثه اشغال سفارت شرکت داشتند معصوم نبودند، گفت: قرار نیست در این پروژه قرائتی از اشغال سفارت آمریکا به تصویر کشیده شود که افکار عمومی از آن احساس سرشکستگی کند، بلکه باید کاری که جوانان در آن خودباوری داشتند، روایت شود. اصغرزاده در ادامه طوری که با گفتمان دولت وقت مشکل خاصی پیدا نکند این را هم اضافه کرد که قرار نیست ما دوباره بر مدار جاذبه آمریکا برگردیم ولی قرار هم نیست که در انزوا باشیم. با این حال چنین جملهای هم نتوانست پروژه را نجات بدهد و بودجههای آن توسط سازمان سینمایی تامین نشد. شاید به نظر میرسید اظهار نظر چندی پیش اصغرزاده که در ابتدای روی کار آمدن آن دولت، آن را رحم اجارهای اصلاحات نامیده بود هم در ایجاد این وضع بیتاثیر نبوده اما باید توجه کرد پیش از آن هم نام کمال تبریزی (که از دانشجویان فعال در این واقعه بود)، علیرضا شجاعنوری و تقیپور (تهیهکننده سینما) برای ساخت فیلمی با موضوع تسخیر سفارت آمریکا در خبرها منتشر شده بود اما هیچکدام به سرانجام نرسید.
ماجرای فارلین
ما درباره موضوع ایران کنترا یا همان ماجرای مکفارلین هم در سینمایمان کاملاً سکوت کردهایم و میشود گفت ذهن افراد نسل جدید کاملاً آماده است تا هر روایت جعلی و مخدوشی را به عنوان نخستین روایت بلافاصله بپذیرد. در مقابل آمریکاییها کاملا به موضوع بیتوجه نبودند. همانطور که آرگو نخستین آزمون آنها در این زمینه نبود، ممکن است بعدها نسخههای تکاملیافته و مخاطبپسندتری از روایتهای سینمایی درباره ماجرای مکفارلین را هم از آنها ببینیم. «آخرین چیزی که او میخواست (The Last Thing He Wanted)» نام فیلمی است با موضوع پرونده ایران-کنترا به کارگردانی دی ریس که اتفاقا بنافلک، کارگردان «آرگو» هم در آن بازی کرده است. این فیلم بر اساس کتابی به همین نام به قلم «جوآن دیدیون» نگارش شده است. دیدیون روزنامهنگار و داستاننویس ۹۱ ساله آمریکایی است که جزو نویسندگان قدیمی و همیشگی نیویورکتایمز به حساب میآید. البته این فیلم که بر بستر نتفیلیکس منتشر شد، شکست سختی را در نظرگاه منتقدان به تجربیات کارگردان اسکاریاش اضافه کرد. تنها ۵ درصد از ۵۶ نقدی که در وبسایت راتنتومیتوز برای این فیلم جمعآوری شده بود مثبت بود و نظر کلی وبسایت این عنوان شد: «این آخرین چیزی است که اکثر بینندگان هم میخواهند». با این حال به راحتی میشود این حدس را جدی گرفت که این آخرین فیلم آمریکاییها درباره ماجرای ایران - کنترا یا همان مکفارلین نخواهد بود.