13/آبان/1404
|
12:11
نگاهی به مجموعه‌ غزل «مرگ‌سالی» سروده لیلا حسین‌نیا

زیاده‌گویی‌های امروزی

الف.م. نیساری: «مرگ‌سالی» نام مجموعه ‌غزلی است از لیلا حسین‌نیا که انتشارات سوره مهر سال 1402 در 83 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 39 غزل دارد با مضامین‌ عاشقانه:
«کجای قلب خود پنهان کنم آشفته حالی را
تو بهتر می‌شناسی، بهتر از من این حوالی را
نگاه خانه بر ابری‌ست پنهان کنج چشمانم
که این باران برویاند مگر گل‌های قالی را
کلید نوبهاران را اگر با خود نمی‌بردی
به پایان می‌رساندم عاقبت این مرگ‌سالی را
مرا تشنه نگه می‌دارد امید تو را دیدن
چنانکه شوق دریا کوزه‌ خشک سفالی را
نه برگی دارم و نه غنچه‌ای؛ حق می‌دهم، ‌ای دوست
که روزی بشکنی بی‌واهمه گلدان خالی را
تمام شب به گوش کوچه‌ها از عشق می‌گویم
سحر، دیوانه خواهی کرد در هر سو اهالی را»
شاعر در ابیاتی از ۲ نمونه‌ بالا نشان می‌دهد می‌خواهد به زبان روزگار خود شعر بگوید و در این فضا نفس بکشد و قرار گیرد اما تفاوت فاحشش با غزل‌سرایانی که این زبان و فضا را به نوعی کامل درک و احساس کرده‌اند نمایان است، چون لیلا حسین‌نیا در بسیاری از ‌غزل‌های «مرگ‌سالی» دچار اشکالاتی است که او را بازمی‌دارد از غزل امروز؛ یکی از آنها اضافه‌گویی‌هایی است که در بسیاری از ابیات دارد که آن اضافات اگر چه اغلب حشو زاید نیستند اما کمر ایجاز را می‌شکنند؛ علاوه بر اینکه وجود و حضورشان به زیبایی‌ها و برجستگی‌های و تازگی‌های هر بیت لطمه می‌زند؛ لطمه‌ای که در نهایت به کلیت غزل بازمی‌گردد؛ یعنی نه تنها ابیاتی از یک غزل را سست یا کم‌مایه نشان می‌دهد، بلکه این ابیات سست و کم‌مایه خود را تسری می‌دهند به کلیت و بافت غزل‌ها و از راه رگ‌های هر غزل، آنها را از قوت و قدرت می‌اندازند یا قوت و قدرتش را کم می‌کنند؛ مثل «چنانکه» در بیت چهارم، یا «حق می‌دهم،‌ ای دوست» و «بی‌واهمه» در بیت پنجم که این دومی حتی حشو و زاید است، یا «هر سو» در بیت آخر که این نیز اضافی و حشو و زاید است، چون وقتی می‌گوییم: «تمام شب به گوش شب از عشق می‌گوییم، سحر دیوانه ‌خواهی دید اهالی را»؛ ضمن اینکه ابیات قدرت باورپذیری نازلی دارند؛ یعنی این حرف شاعر قدرت و قوت نشستن در مخاطب را ندارد؛ غلوش از نوع غلوهای سطحی و معمولی است؛ حتی شگفتی‌آفرینی ندارد که پذیرفتن و باورپذیری من مخاطب را به ناباوری ملیح بیاراید، چون شاعر باید با ترفندی و تعبیری «در شب از عشق بگوید، تا دیوانه شدن اهالی در سحر» باورمان شود. این بیان به صورت مستقیم آن زور و توانایی را ندارد.
و اما اشکال‌های غزل 3:
«غزل می‌کاشتم در هر قدم طول خیابان را
یکایک آن سحر پرسیدم احوال درختان را
چگونه می‌توانستم بیابم راه سمت تو
جز اینکه می‌گرفتم رد پای خیس باران را
تماشا کردمت از دور چونان قله‌ای در مه
تماشا کردی از دور این درخت خشک لرزان را
دویدم سمت تو شاید که تابستان آغوشت
به پایان آورد دلسردی عمری زمستان را
به گوش ابر و خورشید و نسیم از تو سخن گفتم
همه در کوچه‌ها دیدند یک مست غزلخوان را
جهان روزی رها خواهد شد از آشفتگی، آن روز
به دستان تو خواهم داد گیسوی پریشان را»
«آن» در بیت اول حشو و زاید است؛ کدام سحر؟ همچنین «جز اینکه می‌گرفتم» نیز در بیت دوم نشان از زبان و بیانی سست دارد، چون درونی کردن همین کلمات برای شاعری زبده چندان سخت نیست که بدرستی و زیبایی ادا نشود، اگر هم گاهی کلمات یاری‌اش نکنند، طبیعی است که شاعر یا از خیر غزل می‌گذرد یا حداقل از خیر ابیات سستش.
مصراع دوم از بیت سوم هم معلوم نیست به چه دلیل و با کدام منطق شعری آمده است؛ یعنی چه سنخیت یا ارتباطی بین «تماشای قله در مه» با «تماشا کردن آن مرا که درخت خشک لرزانی هستم» دارد؟!
در بیت پنجم هم «ابر و خورشید و نسیم» چگونه در کوچه بودند که «مست غزلخوان» را ببینند؟! اگر هم منظور این است که «از تو برای همه از جمله آدم‌های در کوچه‌ها و نیز ابر و خورشید و نسیم سخن گفتم»، به هر حال باید یک سیم اتصالی بین اینها باشد؛ خاصه با آن همه‌ای که در کوچه بوده‌اند.
در بیت  ششم هم اگر شاعر به جای «جهان» می‌نوشت «جهانم»، هم جزئی‌تر به موضوع می‌توانست بنگرد و هم می‌توانست محتوای بیت را برای مخاطب قابل باور کند، چون «با دادن گیسوی پریشان به دست یار، فقط جهان شاعر از آشفتگی رها می‌شود». اگر حافظ و دیگران می‌گویند: «جهان آشفته یا پرفتنه خواهد شد، از آن چشم و از آن ابرو»، کنایاتی از چنگیزی و خونریزی نداشته باشد، کنایه از قدرت عشق دارد که این همه با نوع بیان اعاده می‌شود و از حالت شخصی  دور شده، جمعیت مخاطب را در بر گرفته و حتی آنان را از محتوای خود اغنا می‌کند.
از طرفی، غزل‌های «مرگ‌سالی» به لحاظ زبانی تقریبا در همین حال و هوایی است که در ۲ نمونه‌ بالا آمده؛ یعنی زبان شعری‌اش نه ‌چندان قدیمی است و نه‌ چندان امروزی؛ آنگونه که انگار شاعر به حرکت‌ها و تجربه‌های که در شعر امروز، خاصه غزل امروز شده است، چندان کار ندارد:
«بگو به من که پس از تو قرار یعنی چه؟
مرا ببین و بدان حال زار یعنی چه؟...»
یا:
«اگر چه بی‌خبرم از تو خوب می‌دانم
همیشه گوشه‌ی قلب تو زنده می‌مانم...»
یا با همین زبان معمولی و تکراری، اندکی به حال و هوای ترانه نزدیک می‌شود و می‌گوید:
«می‌روم کوچه را کنار خودم، می‌روم پابه‌پای دلتنگی
آه سخت است دم زدن بی‌تو! دم زدن در هوای دلتنگی!...»
و گاه در همین حال و هوا به شعریت بیشتری می‌رسد:
«دلم تنگ است آن اندازه که گویی تمام عمر
به روی سینه با خود برده‌ام سنگ مزارم را...»
البته در تعدادی از غزل‌ها نیز به زبان غزل امروز اندکی نزدیک می‌شود:
«خالی‌ام خالی، چنان ابری که باران زاده باشد
یا درختی که برای سوختن آماده باشد
برگ زردی روی دوشم ناگهان افتاد، گفتم
مرگ یعنی می‌تواند اینقدرها ساده باشد؟...»
با این‌همه، لیلا حسین‌نیا نمی‌تواند به دور از جریان‌های غزل امروزی باشد و جریان «غزل نو» که با غزل‌های نوین منوچهر نیستانی شروع شد و به غزل‌های حسین منزوی و سیمین بهبهانی رسید و تا امروز... از این رو است که نشانه‌هایی از غزل امروز و گاه جلوه‌هایی از غزل  نو در غزل وی دیده می‌شود؛ البته غزل نوی آرام: 
«مرا بخوان به خودت، از دل جهان خودت
ببر مرا به فراسوی بی‌کران خودت
من آفتاب کسِ دیگری نخواهم شد
منم ستاره‌ کم‌سوی کهکشان خودت
تمام وسعت دنیا شبیه یک قفس است
مرا اگر که برانی از آسمان خودت
در انتظار چه هستی «به چارراه فصول»
بهار می‌رسد از سمت آشیان خودت
مرا ز پوچی این داستان بی‌پایان
بگیر و جا بده در بطن داستان خودت
چقدر شعر بگویم که قصه‌ غم من
نمی‌رسد به نهایت، قسم به جان خودت!»
در واقع، غزل بالا روایت دیگری است از نوع زبان امروز که اگر چه پرتصویر نیست و چندان هم مخیل نیست و فضایی عاطفی را تا حدی توانسته بسازد اما نوع بیان و زبانش متفاوت از زبان غزل دیروز است.
ورود به حوزه‌ نظم نیز از جمله ویژگی‌های منفی مجموعه‌ غزل «مرگ‌سالی» است؛ این ورود گاه با همان زبان تکراری و مستعملی که در آغاز از آن گفتیم همراه می‌شود و گاه در بعضی ابیات یک غزل جا خوش می‌کند و گاه نیز همچون غزل زیر بیش از 80 درصدش نظم است و دارای حرف‌های معمولی و عادی؛ حرف‌هایی یا همچون نثرهای معمولی یا شبیه گفتار عموم مردم در کوچه و بازار که در این غزل موزون شده است:
«مرا آتش بزن چیزی از این بهتر نمی‌خواهم
که از این دل به جز یک مشت خاکستر نمی‌خواهم
اگر گوشت به حرفم نیست، دیگر از چه بنویسم
اگر که شانه‌ات سهمم نباشد، سر نمی‌خواهم
مرا کنج قفس بگذار این زندان گوارایم
به سوی آسمانِ بی‌تو بال و پر نمی‌خواهم
خودم در نیل چشمان تو افتادم، اگر غرقم
به اعجازی نیازی نیست، پیغمبر نمی‌خواهم
غرورم را شکستی ناز شصتت! آن مزاحم را
اگر که پیش از این می‌خواستم، دیگر نمی‌خواهم
پر از بغضم ولی پیش تو تنها گریه خواهم کرد
که پیش از این جماعت چشم‌های تر نمی‌خواهم
تو از من خسته‌ای، باید که ساکت‌تر شوم آخر
برایت بیش از این، ‌ای دوست، دردسر نمی‌خواهم»
حرف آخر اینکه غزل‌های «مرگ‌سالی» لیلا حسین‌نیا چندان شور و بلندای تغزل را ندارند و اغلب در حد متوسط هستند؛ مانند:
«من هیچ‌گاه این همه حیران نبوده‌ام
اینقدر ناگزیر و پریشان نبوده‌ام
من آن شبم که ماه سفر کرده از بَرَش
بعد از تو هیچ‌گاه چراغان نبوده‌ام....»
و دست بالا به ابیاتی می‌رسد که زیبایی‌ها و بلاغت و شیوایی‌اش در یک غزل پراکنده است و گاه نیز در ۲ بیت نخست یک غزل پایان می‌گیرد:
«تو آفریده شدی تا به عشق جان بدهی
به این کبوتر پربسته آسمان بدهی
به من که رانده شدم از بهشت و از دوزخ
تو در میان ۲ بازوی خود امان بدهی...».

ارسال نظر