سکوت پنجهها
بنیا ابراهیمنژاد: در جهانی که سینمای انیمیشن سالهاست به ورطه دیالوگهای پرزرقوبرق، رنگهای غلیظ و شلوغی فرمی فرو غلتیده، «Flow» چون نسیمی آرام اما نیرومند از دل سکوت برمیخیزد؛ اثری که بیآنکه لب بگشاید، هزاران حرف نگفته را فریاد میزند. شاهکاری از گینتس زیلبالودیس، کارگردانی که در انیمیشنسازی، به سبک و سیاق «شاعرانه تصویر» پایبند است و در اینجا به اوج مینیمالیسم قصهگویی در سینمای انیمیشن میرسد.
۱- در دنیایی که «پیکسار» و «دیزنی» آن را به میدان دیالوگهای طنازانه و خطابههای پرفراز و نشیب بدل کردهاند، «Flow» جسورانهترین انتخاب ممکن را پیش میکشد: سکوت! اما این سکوت نه از جنس خلأ، بلکه از سنخ پرگویی تصویر است. آوای رودخانهای که آرام جاری میشود، صدای پای حیواناتی که گویی در جهانی متروک اما زنده گام برمیدارند و هارمونی رنگها و حرکات دوربین که به جای واژگان سخن میگویند. بیایید دقیقتر نگاه کنیم؛ در سینمای انیمیشن، بیکلامی همواره چالشی بزرگ بوده است. حتی «وال- ای» پیکسار که در نیمه نخست خود بر سکوت تکیه داشت، در ادامه ناگزیر از بازگشت به دیالوگ شد. اما «Flow» تا انتها بر عهد خود پایبند میماند؛ قصهگویی صرفاً با حرکت، رنگ و فضا. زیلبالودیس ثابت میکند که نیازی به توضیح اضافه نیست وقتی تصویر به تنهایی میتواند مخاطب را درگیر کند.
۲- فیلم، داستان گربهای سیاه را دنبال میکند که در پی توفانی عظیم و سیلی بنیانکن، از خانه و کاشانهاش جدا میشود و در قایقی کوچک همراه با گروهی از حیوانات، سفری بیبازگشت را آغاز میکند. سفر او استعارهای است از جریان زندگی، از تقلا برای بقا، از تلاطمهای سرنوشت و از همزیستی ناگزیر با دیگران. در این میان، هر حیوان، نقشی را در این پویایی اجباری بر عهده دارد؛ از ترس و تردید گرفته تا کنجکاوی و جسارت. زیلبالودیس همچون یک ژاک تاتی انیمیشنساز، همهچیز را به زبان تصویر و میزانسن بیان میکند. قابهای طولانی، حرکات آرام دوربین و رنگآمیزی خیالانگیز طبیعت، همگی نقش دیالوگهای ناگفته را بر دوش میکشند. سبک او یادآور سینمای آندری تارکوفسکی و هایائو میازاکی است؛ آرام، شاعرانه و غرق در سکون باشکوه طبیعت.
۳- یکی از درخشانترین ویژگیهای «Flow»، استفاده استادانه از جلوههای بصری و طراحی فضاهای سهبعدی است. برخلاف اغلب انیمیشنهای مدرن که از شفافیت و وضوح بیش از حد رنج میبرند، این فیلم بافتی نرم، اندکی غبارآلود و وهمآلود دارد. نورپردازی و ترکیببندی در «Flow»، واجد نوعی زیبایی سوررئال است؛ آفتابی که بر سطح آب میتابد و انعکاس حیوانات بر امواج، رنگهایی که در سپیدهدم محو میشوند و درخشش رازآلود شبهنگام روی رودخانه. این همان سینمایی است که میتواند مخاطب را وادار به «احساس کردن» و نه فقط «دیدن» کند. وقتی دیالوگی در کار نیست، صداگذاری و موسیقی بار روایت را بر دوش میکشند. صدای بال زدن پرندهها، حرکت آرام موجها، خشخش برگها و حتی سکوت مطلق در لحظات خاص، همگی نقش تعیینکنندهای در القای حس تعلیق و همراهی مخاطب دارند. موسیقی، مانند یک شخصیت نامرئی، داستان را پیش میبرد؛ گاه محزون، گاه پرتنش و گاه کاملاً غایب تا مجال تأمل به تماشاگر داده شود. شباهتهای زیادی میان موسیقی «Flow» و آثار یوهان یوهانسون و ماکس ریختر وجود دارد؛ موسیقیای که نمیخواهد خود را به رخ بکشد، بلکه چون روحی پنهان در تار و پود تصاویر تنیده شده است.
۴- بزرگترین ضربه فیلم، همان جایی فرود میآید که همه چیز باید تمام شود؛ پایانی که درهای تفسیر را به روی بینهایت روایت باز میگذارد. فیلم در نقطهای خاتمه مییابد که گویی داستان ادامه دارد، گویی تماشاگر را در میانه سفر رها میکند تا خودش به جستوجوی معنای آن بپردازد. این همان فرمی است که یادآور سینمای نئورئالیستی و پایانهای گشوده عباس کیارستمی است؛ پایانی که بیشتر آغاز است تا فرجام. پایان «Flow» باعث شده بسیاری از منتقدان آن را با آثار بزرگی همچون «سفر قایقی» یاسوجیرو ازو، «استاکر» تارکوفسکی و «باد برمیخیزد» میازاکی مقایسه کنند؛ آثاری که تماشاگر را پس از پایان، به فکر وامیدارند و او را درگیر حسرتی شیرین و پرسشی بیپاسخ میکنند.
۵- «Flow» را میتوان یکی از متفاوتترین و جسورانهترین آثار انیمیشنی دهه اخیر دانست؛ فیلمی که برنده اسکار بهترین انیمیشن سال شد و نام لتونی را برای نخستینبار در تاریخ جوایز آکادمی ثبت کرد. انیمیشنی که در کنار غولهایی چون«Inside Out2» و
«The Wild Robot» ایستاد و با شجاعت محض سینمایی، ثابت کرد که هنوز میتوان تنها با تصویر، بیهیچ واژهای، جهانی را ساخت و در جان تماشاگر طنین انداخت.
«Flow» نه فقط یک فیلم، بلکه جریانی آرام و عمیق در سینمای انیمیشن است؛ اثری که یادآوری میکند، سینما پیش از هر چیز، زبان تصویر بوده است تا کلام دیالوگ.