تعابیر در حال فرار از هم
الف. م. نیساری: «آوازی برای یک آدم آهنی» را انتشارات فصل پنجم در 88 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه شامل 66 شعر سپید رؤیا شاهحسینزاده است؛ شعرهای کوتاه و غیرکوتاه یکی دو صفحهای. البته اغلب شعرهای این دفتر کوتاه نیستند.
شعری که در پشت جلد این دفتر چاپ شده، اینگونه است:
«دنبال کسی نگرد
که دارد غرق میشود
مرا که اینقدر آرام روی صندلی نشستهام
و دارم چای مینوشم
نجات بده»
شعری که مضمون و مفهومش تازه نیست اما شاعر آن را ملموس و دمدستی کرده و شکل دیگری به این مضمون داده است. با این حال، بسیاری از شاعران از روی احترام و ادب به مبدا الهام خود اشاره میکنند.
اما پرداخت این شعر که نمونه و نوعی از شعرهای کتاب «آوازی برای یک آدم آهنی» است (با توجه به تورقی که در ابتدای نقد در این کتاب کردم)، نشان از دیگر شعرهای این کتاب دارد که در این حال و هوای زبانی و نوع بیانی سیر میکنند؛ سیری که به زبان نثر و گاه به نثرزدگی بسیار نزدیک است. در واقع اگر شاعری در شعر سپید با زبان نثر شعر بگوید اشکالی ندارد اما نثرزدگی یعنی خالی بودن شعر از جوهره و نگاه شعری.
آیا شعر پشت جلد کتاب «آوازی برای یک آدم آهنی»، رویا شاهحسینزاده نیز دچار نثرزدگی است؟
آری! دچار نثرزدگی است؛ آن هم نثری که روان نیست و لکنت دارد؛ به کلمههای «دارد» و «دارم» و «اینقدر» و حتی «دنبال» در همین شعر نگاه کنید؛ ببینید چقدر دستانداز ایجاد کرده است.
از آنجا که شعر سپید وزن ندارد، باید آهنگین باشد؛ حالا اگر شاعری اعتقادی به آهنگین بودن شعر سپید ندارد، لااقل باید نثرش را در شعر سپید روان و شستهرفته کند. اینکه 4 نفر مخاطب بیذوق و کمهوش و نابلد و غیر جدی از شعر سپید ما خوششان آید که دلیل بر حقانیت و زیبایی اشعار ما نمیشود؛ شعر سپید از هر لحاظ باید خالی از نقص و کاستی و سرشار از قدرت و زیبایی باشد. اینکه دلمان را خوش کنیم به پرداخت کمجان مضمونی، بیشک از ما چیزی جز شاعرانی متوسط نخواهد ساخت.
شعر «یک» هم به نوعی مثل شعر بالاست، البته با تفاوتهایی. شاعر در این اثر تنها به برجستگی یک تعبیر شاعرانه و یک تشبیه و جملهای که به آن خدمت میشود، یعنی به این چند سطر: «روی کدام خط/ دیدمت/ شدی/ یکی از خطوط پیشانیم» دل خوش کرده است و متوجه حرفهای اضافی و بیارتباط اثرش نیست؛ مثلا «شناختن شهری مثل کف دست» چه ربطی به «روی کدام خط/ دیدمت/ شدی/ یکی از خطوط پیشانیم» دارد؟!؛ ضمن اینکه 4 سطر آخر نیز اضافی و حشو زاید است و بهتر است شعر در سطر «یکی از خطوط پیشانیم» تمام شود؛ البته با اضافه کردن «عمیقترین» به این سطر؛ اینگونه: «یکی از عمیقترین خطوط پیشانیم».
شاعر تصور درستی از «تکرار» در شعر و زیباییشناسی آن ندارد؛ یعنی جایگاه و محل درست آن را نمیداند و نمیداند که تاثیر «تکرار» کجا و چگونه اتفاق میافتد. از این رو، عملکردی این چنین دارد:
«من این شهر را میشناسم
درست مثل کف دست
یادم نمیرود
روی کدام خط
دیدمت
شدی
یکی از خطوط پیشانیم
عمیقترین خطم
عمیقترین خطم
سلام
خط عزیز»
«دلسردی و کوتاهتر شدن آرزوهای آدمی» ممکن است به ناسازی و ناجوری و بدی دنیا و زمانه ربط داشته باشد ـ که همین هم دلیل و امر محکمی ندارد ـ اما «دلسردی و کوتاهتر شدن آرزوهای آدمی» با «ناامنیِ» دنیا مرتبط نیست و ربطش به آن یک ربطِ کلی است مثل خیلی چیزهای دیگر. در صورتی که ارتباطها در شعر باید از هر سو یا چندسویه و در عین حال دقیق و ظریف هم باشد، یعنی جزئینگرانه باشد تا ملموس شود (حال از کشفهایی که ارتباطهای خاص شعری میتواند ایجاد کند میگذریم). اینکه یک حرف کلی بگوییم و بعد از مخاطب بخواهیم که به کمک ذهن خود، خودش همه چیز را به هم و سر هم بیاورد و... که البته غیر ممکن نیست و امکانپذیر است اما به شکلی که گفتم و اینگونه شکلها ربطی به شعر ندارند؛ یعنی حرفهای کلی شکلی ندارند تا قابل ترسیم باشند.
اگر چه «بلندتر شدن موها» که تا حدی و به نوعی گذر عمر و پا به سن گذاشتن آدمی را میرساند و کنایه «بلند میشوم و یک دور دیگر/ کلید را توی قفل میچرخانم» نیز تنها تعبیر شاعرانه و زیبای شعر زیر است (ضمن اینکه «بلند میشوم» اضافی و حشو است و نیازی به گفتنش نیست) که میتوانست محل و محور پرداخت مناسب و جالبی برای شاعرانه شدن یک اثر شود که این اتفاق در شعر زیر نمیافتد:
«دست میکشم به موهایم
بلندتر شدهاند
و به آرزوهایم
کوتاهتر.
به دستم
سرد
سردتر
بلند میشوم و یک دور دیگر
کلید را توی قفل در میچرخانم
شاید دنیا جای امنتری بشود»
اما دفتر شعر «آوازی برای یک آدم آهنی» گاه خالی از زیباییهای دمدستی و خودمانی نیست؛ مثلا در شعر زیر با اندکی چرخش زبانی، شاعر اثرش را به شعر میرساند؛ یعنی او به جای گفتن حرفهای تکراری «میدیدم» یا «احساس میکردم»، اندکی آشناییزدایی کرده و به تعبیر مناسب «گاز میزدم» رسیده است که این گاز زدن به سیب نیز ـ در عین حال ـ تناسب جالبی ایجاد کرده است. ضمن اینکه دو سطر دوم و سوم، یعنی «وقت نداشت/ دستش همیشه بند بود» جایش در این شعر نیست. درست است که مادرها همیشه وقتشان پر است و دستشان هم همیشه بند اما در واقع وقت و دستشان همیشه برای دوست داشتن پر است و بند است:
«مادرم به من نگفت دوستم دارد
وقت نداشت
دستش همیشه بند بود
من اما
دوست داشتنش را
زنگهای تفریح
در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز میزدم»
و در اثر زیر، «تاکسی» و ادامه ماجرایی که شاهحسینزاده شرح میدهد، به «برگشتن» ربط دارد اما «دوست داشتن» هم به «برنگشتن» و هم به «برگشتن» ربط دارد؛ یعنی میشود از دوست داشتن هم برگشت و هم برنگشت. در صورتی که در قطعیت شاعر تنها شعر است که به باد فنا میرود، نه حرفی که شاعر با پیچاندن مخاطب در سطرهای متعدد و اضافی معلوم و نامعلوم بودنش معلوم نیست!
رویا شاهحسینزاده در شعرهای دفتر «آوازی برای یک آدم آهنی»، سعی بسیار دارد حرفهایش را در فضای امروزی و متفاوت از شعر دیروز بگوید اما بیان چون «کنار آمدن پیرمردها با لرزش دستانش» و «کنار آمد عاشق با دوست داشتن»، هر دو بیانهای قاطعی هستند که تنها در قطعیت و قاطع بودن به هم ربط دارند و ظرافتی را در این 2 تعبیر نمیتوان دنبال کرد و دریافت؛ ظرافتی که ارتباطِ مهمترین بخش شعر را رقم زند؛ چون شاعر سعی دارد شعر زیر را حول همین محور بچرخاند؛ تعبیری که مخاطب سادهلوح را گول میزند اما مخاطب حرفهای را نه:
«میتوانی از دوست داشتنم برگردی؟
دوست داشتن که خیابان نیست
تاکسی بگیری
بنشینی
پیشانیات را به شیشه بچسبانی
آه بکشی
و برگردی به پیش از آن...
با دوست داشتنم کنار بیا
مثل پیرمردها
که با لرزش دستهایشان»
این حرفهای به ظاهر امروزی و متفاوت از شعر دیروز در اثر زیر بیشتر خودش را نشان میدهد. شاعر میخواهد از ارتباط ذخایر نفتی با دایناسورها به پایداری عشق و عاشقان برسد؛ به این معنا و محتوا که هر کس که عاشقی بلد باشد، پایدار و ماندگار میماند. چگونگی ندارد؛ خودتان ببینید:
«به درد همین میخورند
از بقایای اجسادشان
مشعلهای پالایشگاههای جنوب
شراره بگیرند.
خاورمیانه را
آنچه که تنهایشان
با پیتهای نفت در میان گذاشته
به آتش.
به درد همیمن میخورند
دایناسورهایی که بلد نشدند درست عاشقی کنند و منقرض نشوند...»
ضمن اینکه ما در زبان فارسی ـ مانند زبان عربی ـ جمع در جمع نداریم، بنابراین «مشعلهای پالایشگاهها» غلط است و «مشعل پالایشگاهها» درست است.
بعضی شعرهای «آوازی برای یک آدم آهنی» نیز در حد نثرهای ادبی زیبا هستند یا در زیبایی خود خام و هنوز نرسیده و کال هستند و بر درخت شاعر نرسیدهاند؛ شعرهایی که خودش عمیق نیست اما مخاطب را به عمیق شدن دعوت میکند، تا مثلا پختگیاش را به نوعی حدس بزند، چون که خود شعر تنها در نثر ادبی خود بسادگی شاعرانه پیچیده است:
«تنهایی به تنهایی هم میتواند دخل آدم را بیاورد
چه برسد به این
که دست به یکی کند با جمعه
دست به یکی
با غروب
با
پاییز»
و نثر ادبی در اثر زیر حتی در سادگی شاعرانه خود هم پیچیده نشده است، اثری خالی از ایجاز که توانسته خود را فقط در یک نثر ادبی جای دهد و در آن شکل بگیرد:
«یک ذره هم
«من» نبودی
و این طبیعی بود
طبیعی بود اگر
دردم را خودم میکشیدم
دردت را خودت.
از یک جایی به بعد
در درون آدمها
برای کسی جز خودشان جا نیست»
و این هم مثل اثر بالایی:
«تنها غم حقیقی دنیا مرگ است
ای مرگ
ای ابر درد
درد بزرگ
درد مادر
غیر از تو هر دردی بود کشیدیم
تو اما غیر قابل بخشیدنی».