غرب زخمی
بنیا ابراهیمنژاد: سریال «۱۹۲۳»، به عنوان پیشدرآمدی بر «یلوستون»، تلاشی است برای بازنمایی دورهای پرتلاطم از تاریخ آمریکا، جایی که خانواده داتن در مواجهه با چالشهای اقتصادی، اجتماعی و طبیعی، بقای خود را به آزمون میگذارند. این مجموعه با بهرهگیری از عناصر سینمایی و روایتهای چندلایه، سعی در ارائه تصویری واقعگرایانه از دوران رکود بزرگ و پیامدهای آن دارد. بن ریچاردسون، با تجربه گسترده در فیلمبرداری آثار وسترن، در مقام کارگردان، توانسته است با ترکیب نماهای باز از مناظر مونتانا و کلوزآپهای احساسی، تعادل مناسبی بین بُعد بصری و عمق شخصیتها ایجاد کند. استفاده از نور طبیعی و رنگهای گرم، حسی نوستالژیک را به بیننده منتقل میکند که با فضای دهه ۱۹۲۰ میلادی همخوانی دارد. هریسون فورد در نقش جیکوب داتن، با ارائه تصویری از یک پدرسالار مصمم و در عین حال آسیبپذیر، نشان میدهد که چگونه تجربه و سن میتوانند به عمق شخصیت بیفزایند. هلن میرن در نقش کارا داتن نیز با لهجه ایرلندی و بازی زیرپوستی، تصویری از زنی قوی و حامی خانواده ارائه میدهد که در عین ملایمت، قدرتی نهفته دارد. تعامل این 2 بازیگر، پویایی خاصی به روایت میبخشد و نشاندهنده شیمی قوی بین آنهاست. از سوی دیگر تیلور شریدان، خالق اثر، با نگارش فیلمنامهای که در آن خطوط داستانی متعددی به صورت موازی پیش میروند، سعی در نمایش گستره چالشهای آن دوران دارد. از سفر اسپنسر داتن (برندن اسکلنار) به آفریقا و مواجهه با حیوانات وحشی گرفته تا تلاشهای تئونا رینواتر (آمیناه نیوس) برای فرار از مدرسه شبانهروزی سرکوبگر، هر کدام نمایانگر بعدی از واقعیتهای تاریخی هستند. با این حال، این پراکندگی روایی گاهی منجر به کاهش تمرکز و عمق در پرداخت شخصیتها میشود. موسیقی متن با ترکیب سازهای بومی و ملودیهای وسترن کلاسیک، توانسته است حس زمان و مکان را به خوبی منتقل کند. صداگذاری دقیق، از صدای زنگدار زین اسبها تا وزش باد در دشتهای باز، به ایجاد فضای واقعی و ملموس کمک شایانی کرده است. پایانبندی سریال، با نمایش از دست دادنها و فداکاریهای متعدد، تاکیدی است بر ناپایداری زندگی و تلاش بیوقفه انسان برای بقا. مرگ الکساندرا (جولیا اشلایفر) پس از تولد فرزندش، جان داتن دوم و تاثیر عمیق آن بر اسپنسر، نشاندهنده هزینههای سنگین حفظ میراث خانوادگی است. این پایان، با وجود تلخی، بهخوبی با تمهای اصلی سریال همخوانی دارد و بیننده را به تفکر درباره ارزشها و اولویتهای زندگی وامیدارد.
در سریال «۱۹۲۳»، تاریخ نه از خلال تقویم، بلکه از بستر خاک میگذرد؛ خاکی که هر وجبش پر از فریاد است؛ فریادی که از اعماق کوههای مونتانا تا سکوت مغرورانه چهره هریسون فورد میپیچد. سریال بیش از آنکه دنبالهای بر «یلوستون» باشد، جدال دیرینه سنت و مدرنیته را در کسوت یک اپرای خونین وسترن بازخوانی میکند؛ با لهجه چکمه، با صدای اسب و بوی باروت. اگر سینما آینه است، «۱۹۲۳» آینهای است ترکخورده که در هر شکستگیاش تصویری جدا افتاده از حقیقت میتابد؛ روایتی چندپاره، مثل دنیایی که در آن سرفصلها از هم گسستهاند و قهرمانان، بیشتر شبیه اشباح اندوهگیناند تا منجیان نقرهای. بن ریچاردسون، کارگردان اثر، مکث را به رسم مولفانهاش بدل کرده، نه چون کمحرفی، بلکه چون خراش بر پرده زمان؛ هر سکوت، خیزشی است برای فروپاشی یا فوران.
هریسون فورد و هلن میرن، همچون 2 کهنالگو در افسانهای مدرن، بر صحنه میدرخشند اما نه از جنس ستاره بودن، بلکه از جنس سایهافکنی؛ حضوری چنان صیقلی که حتی حضورشان، نبودن دیگران را توجیه میکند. رابطهشان، نه عاشقانه، که تندیسوار همچون پیکرهای از سنگ و استخوان، بر بستر خشونت و غربت قد میکشد. آنها 2 تنهایی همقد و قامتند که در جهانی کهنه و پوسیده، تنها سلاحشان وقار است.
«۱۹۲۳» بلندپرواز است. بلندپروازیاش نه در پرواز که در سقوط است. در روایتهای موازیاش، گاه با ظرافت یک باله مملو از تنش، گاه با آشفتگی یک مارپیچ سرگیجهآور. جغرافیای داستان از مرزهای آمریکا تا آفریقا کشیده میشود، اما در این گستردگی، روح روایت گاهی گم میشود؛ گمگشتگیای که منتقدانی چون Salon با تعریفی از «بیصبری مخاطب» بدان اشاره کردهاند. اما مگر تاریخ، خود تاریخ، جز همین بینظمی باشکوه نیست؟
سریال در اجرای تصویری، ستودنی است؛ یک منظره، یک قاب، یک سکوت کافی است تا مخاطب بفهمد با اثری روبهرو است که نه برای سرگرم کردن، بلکه برای زخمی کردن آمده است.
در پایانبندی که بیشتر شبیه گشودن زخمی نو دیده میشود تا بستن زخمهای کهنه، مخاطب به حالتی از تعلیق فرو میرود. نه تعلیق روایی، که تعلیق احساسی. همهچیز نیمهکاره، مثل نقشهای ناتمام، مثل حرفی که در گلو مانده، مثل فریادی که به زمزمه بدل شده.
پایان «۱۹۲۳» بیآنکه جوابی بدهد، هزار سوال میکارد؛ انگار که برایش مهمتر از نقطه پایان، ریشه دواندن پرسش باشد.
«۱۹۲۳» یک اثر نیست، یک تجربه است. تجربهای در دل زمان، که در آن دیالوگها بوی خاک میدهند، چهرهها بوی دود و دوربین بوی خاطره.
در مجموع، فیلم با ترکیب عناصر فنی قوی، بازیهای درخشان و روایت تاریخی چندلایه، توانسته است تصویری قابلتامل از دورهای مهم در تاریخ آمریکا ارائه دهد. هر چند پراکندگی خطوط داستانی گاهی از تمرکز روایت میکاهد اما مجموع این عوامل، اثری ارزشمند و ماندگار را رقم زده است.