تلاشی برای متلاشی شدن!
الف. م. نیساری: مجموعه شعر «تهنشین» را انتشارات«نزدیکتر» سال 1403 در 58 صفحه در تیراژ 300 نسخه و به قیمت 105 هزار تومان چاپ و منتشر کرده است.
این دفتر دربرگیرنده 34 شعر است که اغلبشان غزل است و تعدادی هم چهارپاره؛ غزلهای کوتاه و بلند و گاه نیز غزلهایی با مصراعهای بلند و غیرمتعارف که یکی دو دهه است برای بسیاری از غزلسرایان دیگر شکل متعارف پیدا کرده است؛ غزلهایی که اگر «وزن دوری» نداشته باشند، فکر تسلط بر وزن، شاعر را هنگام سرود آزار خواهد داد و طبعا به دنبالش او را از روان سرودن باز خواهد داشت، مگر اینکه در اینگونه مواقع شاعر خود تن به آگاهانه سرودن دهد که آنگاه نیز در اصل قضیه فرقی نخواهد کرد، زیرا در هر 2 صورت آگاهانه سرودن حرف اول را میزند و این حرف اول هم البته ربطی به شعر و شعر سرودن نمیتواند داشته باشد، چون اساسا اگر شعر با الهام سر و کار نداشته باشد، حتما با ناخودآگاه سر و کار دارد.
در واقع، در غزلهایی که مصراعهای بلند غیرمتعارف دارند و هر مصراعشان تقریبا به اندازه یک بیت است، چه وزن دوری داشته باشند و چه نداشته باشند، قافیهها از هم دور خواهند شد، یعنی به فاصله 2 بیت تا 2 بیت، و این با دستگاه زیباییشناسی شعر کلاسیک منافات دارد و با آن در تضاد است، تا آنجا که زیباییشناسی شعر کلاسیک این نوع عملکرد را اساسا دارای زیبایی نمیداند، چون اگر میدانست، قرنها پیش شاعران بزرگ و هوشمند کلاسیکسرا و غزلسرا خود به اینگونه نتایج میرسیدند و این نوع زیبایی را کشف میکردند. در واقع چشمها و گوشهای معمولی هم اگر در غزل، قافیهها را دور و دیر ببینند و بشنوند، یا قافیه را گم میکنند یا فراموش، یا اینکه اعتراض خواهند کرد به این فاصله غیرمتعارف غیرمنطقی.
نتیجه اینکه انتخاب وزنهای بلند در غزل با زیباییشناسی قالب غزل در تضاد است، مگر اینکه برای تعدیل آن شاعری بخواهد در اینگونه مواقع از وزنهای دوری استفاده کند و در این نوع وزن نیز از قافیههای میانی برای پر کردن خلأهایی که ایجاد شده است که در این صورت هم همچنان قافیههای اصلی از هم دور خواهند بود. مولانا نیز در وزنهای دوری از قافیههای میانی بسیار استفاده میکند، یا حداقل در 3 قسم از 4 قسم یک بیت، 3 قافیه را ردیف میکند تا در قسم چهارم به قافیه اصلی برسد، این در حالی است که وزنهای دوری مولانا غیرمتعارف نیستند و گاه اندکی بلند هستند که آن بلندی نیز در یکی از وزنهای متعارف عروضی میگنجد، مثلا آنجا که میگوید:
«یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا...»
میثم سلطانی در غزل زیر ـ برخلاف غزلهای دیگرش که وزنهای بلند و غیرمتعارف دارند ـ برای جبران مافات یا از روی حال شاعرانه یا در هر حال و صورتی از قافیههای میانی به صورت افراطی استفاده کرده است:
«خودم دور تو پیچیدم، تو را با واژهها چیدم، تو را که خوب چرخیدم
غضب کردی نترسیدم، خودم را کشوری دیدم، که تو چنگیز آن بودی
به دستم دسته فانی منم آن کودک کاری تو را با شوق بسیاری
نگاهت میکنم آری درون کافهای خالی که پشت میز آن بودی...»
در 2 بیت بالا، مخاطب حتما یادش رفته که قافیه قبلی «چنگیز» بوده یا اگر یادش باشد، دیگر قافیه بعدی در این فاصله در مقام قافیه به گوشش نمینشیند؛ چون گوش از آن آهنگ دور شده است.
در صورتی که در غزل زیر با تکرار «مفاعلین» تا آخر مصراع (بی آنکه وزن با «مفاعیل» یا «فا» پایان بگیرد) مخاطب با یک نوع بحر طویل غزلگونه روبهرو است که اگر ردیف «دارد» را نمیداشت تا اندک مکثی در پایان هر بیت ایجاد کند، یک بحر طویل کامل بود که در عین حال هر مصراعش قابل تقسیم به 2 وزن مساوی با هم هستند:
«تو پنهان نیستی بلکه تو را گم کرده شعری که وضویی بیوضو دارد
قضا باید کند حالا تمام بیتهایش را که ابیاتی دو رو دارد
دهانم را بشورانم به آبی مست از نامت که دل بر مهر تو بسته
به تقطیری که چشمانش به غیر از تو نباریده هر آنچه در گلو دارد
نه توصیفیست شأنت را در ابعاد دهان ما نه توجیهیست رازت را...
بگویی گوش کرها را، بنابراین سکوت تو به حق رازی مگو دارد
پدر پرواز را پر زد، کمی بعد از پدر در هم تو را خاکسترش بارید
هوای دود پیچیده و تو را در آسمان پر زد، گمانم قصه بو دارد
خجالت میکشم نامت لبانم را بباراند، چگونه نام تو برده؟!
چگونه آمد و در زد؟ چگونه میشود آیا؟ چرا آنقدر رو دارد؟!»
میبینید که غزل دچار اضافهگوییهایی شده که سرایندهاش در پیچیده کردن مفاهیم و تصاویر دست دارد؛ نه دستی استادانه بلکه دستی خرابکن که در عین حال به نوعی سفسطه شاعرانه دچار است، تا آنجا که این نوع از سفسطه را حتی در غزلهایی که وزنهای بسیار کوتاه دارند اجرا میکند؛ در غزلهایی حتی به کوتاهی «مستفعلن مستفعلن مفعول». این نوع سفسطهبازی نیز سبب نوعی بیتناسبی میشود که طبعا بیتناسبی نیز منجر به گنگسرایی و نامفهومگویی خواهد شد. در غزل زیر اگر چه معلوم است سراینده خطابش به «سرباز» است اما معلوم نیست چرا این سرباز «آخرین آغاز و تنهاترین سرباز است» و نیز معلوم نیست «لبهای خشک سرباز که به هم میخورد، چه ربطی به سر دادن آوازش دارد» و بعد هم به «محکم باش بودنش» که تا آخر غزل ـ به جای ردیف در هر بیت ـ مثل پتکی بر فرق سر مخاطب بیچاره فرود میآید. بقیه ابیات را نیز زینسان شمارید که من شمردهام:
«ای آخرین آغاز، محکم باش
تنهاترین سرباز، محکم باش
لبهای خشکت میخورد بر هم
سر دادهای آواز، محکم باش
ای شاهزاده کارمان افتاد
بر خنده سرباز، محکم باش
همچون عصا بر دست موسایی
ای خندهات اعجاز، محکم باش
گفتم که طفلی و نمیبینم
در چشمها اغماض، محکم باش
کور است دلهاشان ولی بابا
با چشمهای باز، محکم باش
تیری رها کرد از کمان و گفت:
با خنده تیراندار، محکم باش
پرپر زدی بر دست من حالا
دیگر به خواب ناز، محکم باش
با من نگاه آخرت میگفت:
محکم که بودی باز، محکم باش
آنها به ما و تو به من لبخند
ای خندهات اعجاز، محکم باش»
بسیاری از غزلهای این مجموعه یا یکسره تمام ابیاتش دچار مشکل بیانی و زبانی و دستوری است یا تعدادی از ابیات این گونه غزلها. به ابیات زیر از غزل یک توجه کنید، تا پایان غزل، ابیات گنگ و نامفهوم ادامه دارد، آن هم در بیان ۳-۲ حرف معمولی که در این غزل تکرار شدهاند. بیت اول را که رد کنید (چون مفهوم است)، بیت دوم دیگر «بگویم چای و یخ کردی» و مشابه آن شروع میشود که نه سرش معلوم است و نه تهش!
«بگو چایی، بگویم نه! بگو، این بار میخواهم
برای ماندنم شاید کمی اصرار میخواهم
بگو چایی، بگویم چای را هر بار یخ کردی
بگو که چای سردت را کنار یار میخواهم
خودم را داغ کم ریزم درون استکانت تا
بنوشی داغ جانم را بنوش انگار میخواهم...
که من را حل کنی با چای در آن رنگ چشمانت
نگاهت را بدوزی بر من و سیگار، میخواهم
تو را کامی بگیرانم بسوزم در تب چایی
که سوزانده لبانت را، چنین آزار میخواهم
بگویی دوستت دارم، بگویم دوستم داری؟!
بگویی دوستت دارم، بگو تکرار میخواهم
دوباره چای یخ کرد و دوباره میروم چایی
بریزم استکانت را، تو را بسیار میخواهم
خودت را کمتر از چایت، بنوش این بار چایت را
از این سینی تو جانم را بیا بردار میخواهم»
در غزل 2 هم که مفهوم است، شاعر افاضاتش بسیار است و قافیههایش چنان توی ذوق میزند که انگار سراینده آنها را زورکی در ابیاتش جا داده است، بویژه این قافیهها که با ردیفش میشود: صبحانه جان، دردانه جان و هنرمندانه جان؛ قافیههای نامتناسبی که طبعا سبب سستی و حتی و بیرمقی و ناچیزی و بیهودگی ابیاتی میشوند که در آن به زور و زحمت قرار گرفتهاند. بیشتر منظورم 3 بیت آخر از غزل زیر است:
«آمدی، خوش آمدی، بنشین کنارم، جان جان...
با من از دیوانهگیهایت بگو... دیوانه جان
بوی عطرت بود اما کاش با تو رفته بود
بس که میبرد از تن چشم انتظار خانه جان
با قدمهایت دلم لرزید و مثل ارگ ریخت
ارگ ویران ماند و دادی بر من ویرانه جان
سوختم در پیلههای سرد شمع خامشی
آمدی روشن شدی برگشت در پروانه جان
نذر کردم تا بیایی روزهام را نشکنم
آمدی، صبح آمدی، افطار من، صبحانه جان
نیم جانم رفت اما حاضرم با نیم جان
جان سپارم نیمه نیمه پیش تو دردانه جان
خوشسلیقه پلک میبندی و جانم میرود
با نگاهت بازمیگردد هنرمندانه جان»
عجیب است که در چنین بلبشویی، چطور بیتی به این زیبایی و درخشان رخ نموده است:
«سوختم در پیلههای سرد شمع خامشی
آمدی روشن شدی برگشت در پروانه جان»
اگر وقت دارید، لطفا در این دفتر بگردید، شاید شما هم بر حسب اتفاق در آن یکی دو سه بیت خوب و شاید هم درخشان پیدا کردید.