در این سالها که توجه دستگاه تبیینی معطوف به میدان مواجهه «شناختی» شده است، طبیعتاً نگاه سنتی به حوزه شبههزدایی و مقابله با آگاهی کاذب، جای خود را به صورتبندیهای جدید داده است.
در متن پیام رهبر معظم انقلاب به حوزه علمیه از تعبیر مهم «حضور ذهن فقیه» برای مواجهه با القائات تحمیلی دشمن استفاده شد. فارغ از دلالتهای مهم آن متن، نکتهای که در این پرونده مدنظر است، اهمیت یافتن و اولویت یافتن «فضای شبههگون» بر «جریان شبههساز» است؛ فضایی که همچون سازوکارهای بازار، عرضه و تقاضای شبهه، برداشت اشتباه و انحراف تفسیری را تنظیم میکند، طوری که دیگر نمیتوان از شبههساز ناب یا شبههپذیر ناب سراغ گرفت و هر دو از یک جنبه، شبههساز و از جنبه دیگر، شبههپذیر شدهاند.
چنین التفاتی نشان میدهد آنچه باید مورد توجه قرار گیرد، ذهنیتهای شبههاندود شده است که فضای شبههگون را بازتولید میکنند.
مقابله با این فضا دیگر به نحو سنتی مقدور نیست و نیاز به حضور ذهن تبیینی دارد و این مهم از معبر نظمی خودانگیخته حاصل میشود، طوری که ذهنیت تبیینی را با ذهنیت شبههزده جایگزین کند. در این پرونده تلاش شده در حد طرح مسأله به این موضوع پرداخته شود.
طبیعتاً رسیدن به مدل مواجهه جدید، پس از توافق روی چنین مسألهای حاصل میشود. این مطالب با چنین هدفی نوشته شدهاند.
***
حضور ذهن تبیینی و معماری ادراکی در مواجهه با صحنههای متغیر
مهدی ارمغانی: وقتی همه چیز در حال تغییر است، ذهن ما هم باید چیزی بیشتر از حافظه باشد. در دنیایی که روایتها زودتر از واقعیتها منتشر میشود، کسی که تنها اخبار را دنبال کند، از سرعت زمانهاش عقب مانده است اما کسی که میداند کدام خبر چرا، چگونه و با چه هدفی منتشر شده، نهتنها عقب نمیماند، بلکه صحنه را میفهمد. ما در زمانهای هستیم که نیازمند یک نوع خاص از آمادگی ذهنی هستیم: حضور ذهن تبیینی!
این ترکیب، ساده به نظر میرسد اما لایههای زیادی دارد. حضور ذهن بهتنهایی یعنی آمادگی برای واکنش اما وقتی صفت «تبیینی» به آن افزوده میشود، منظور ذهنی است که نهفقط واکنش نشان میدهد، بلکه میتواند صحنه را معنا کند. تفاوت اینجاست که ذهن تماشاگر وقایع را میبیند و صرفاً احساس دارد اما ذهن تبیینگر، همان وقایع را میفهمد، بازخوانی میکند، درونمایه آن را بیرون میکشد و به دیگران منتقل میکند. در عصر آشوب برای داشتن چنین معماری ذهنی، به زیرساخت نیاز داریم؛ چیزی که روانشناسان شناختی از آن با عنوان «معماری ادراکی» یاد میکنند، یعنی مجموعهای از چارچوبها، نقشههای ذهنی و روابط معنایی که به ما کمک میکند وقایع را در بافت و در نسبتها درک کنیم، نه در لحظه و به صورت جدا از هم. در واقع کسی که معماری ادراکی ندارد، در برابر حجم اطلاعات، غرق میشود و با هر موج خبری جابهجا میشود، از یک موضوع به دیگری پرت میشود و هیچوقت نمیفهمد «اصل ماجرا» چیست اما ذهنی که معماری دارد، درست مثل مهندسی که نقشه ساختمان را دارد، در دل هر صحنه متغیر، دنبال الگو، نظم پنهان و جهت حرکت میگردد. با این تفاسیر تبیینگر کسی نیست که فقط اطلاعات بیشتری داشته باشد، بلکه کسی است که میتواند معنای پنهان در پس رویدادها را استخراج کند. او نهتنها از واکنشهای لحظهای پرهیز میکند، بلکه با یک «فاصله تحلیلی» از صحنه، روایتهای موجود را میسنجد و اگر لازم باشد، روایتی تازه میسازد. در مواجهه با یک کلیپ تحریکآمیز یا خبری شوکهکننده، ذهن تبیینگر سوال میپرسد چه کسی دارد این صحنه را میسازد؟ این تصویر، بخشی از چه پروژهای در ذهن مخاطب است؟ چرا حالا منتشر شده؟ غرض چیست؟ آیا چیزی هست که دیده نمیشود یا نمیخواهند دیده شود؟ این مهارت را میتوان زمانشکنی ادراکی هم نامید، یعنی ذهنی که محدود به زمان حال نیست، بلکه میتواند یک واقعه را در زنجیرهای از وقایع ببیند. همچنین میتواند یک خبر را در دل یک جریان ببیند، نهفقط یک رخداد مستقل. لذا تبیین بویژه در دنیایی روایتزده، یک اقدام ضروری است، چون در غیاب آن، ذهنها توسط روایتهای دیگران اشغال میشود. بسیاری از افراد، بدون اینکه بدانند، مصرفکننده خالص روایتهای وارداتیاند اما تبیینگر، خودش تولیدکننده معناست. او در برابر هجوم دادهها، خط روایت مستقل خود را دارد؛ مسیری که با تحلیل و سپس تبیین مشخص میشود.
البته تحلیل با تبیین تفاوت دارد. تحلیل، بیشتر به وابستگیها میپردازد، نسبت اجزا با هم و منطق درونی یک وضعیت اما تبیین، در پی روشن کردن صورت مساله برای دیگران است. تحلیل ممکن است شخصی بماند اما تبیین، ذاتاً اجتماعی و انتقالپذیر است. در این میان، نقش «معماری ذهنی» تعیینکننده است. تبیینگر باید ذهنی ساختیافته داشته باشد که بتواند با تغییر صحنهها، معنا را حفظ کند. باید بداند دشمن، صحنه را تغییر میدهد تا ذهن مخاطب را بلرزاند اما کسی که ذهنش، ریشه در مفاهیم بنیادی دارد، با تغییر صحنه نمیلرزد. از این رو یکی از مهمترین ابزارهای تبیینگر، توانایی درک صحنه است. نه فقط دیدن آنچه اتفاق افتاده، بلکه شناخت هندسه قدرت، روایتهای پنهان، جهتگیری رسانهها و نوع چیدمان اطلاعات. این چیزی است که میتوان از آن با عنوان «صحنهشناسی تطبیقی» یاد کرد. یعنی توانایی مقایسه موقعیتهای مشابه، کشف الگوها و ساخت یک درک عمیقتر از آنچه در سطح نمایش داده میشود، چرا که در جنگ روایتها، رسانهها فقط اتفاقات را نشان نمیدهند، آنها صحنه میسازند. پس اگر تبیینگر نتواند صحنه را بشناسد، ناخواسته در طراحی دیگران بازی خواهد کرد. در مجموع حضور ذهن تبیینی یک مهارت ساده نیست، ترکیبی است از آگاهی موقعیتی، درک فرآیندهای پنهان، تسلط بر روایتسازی و ذهنی معمارانه. داشتن این مهارت بویژه در شرایط جنگ روایتها، امری لوکس نیست، بلکه یک ضرورت تمدنی است. جامعهای که شهروندان آن تبیینگر باشند، کمتر دچار سردرگمی، هراس و انفعال میشود. این جامعه میتواند در برابر صحنههای متغیر، آرام و دقیق بایستد و بفهمد بازی چگونه طراحی شده است. اینجاست که حضور ذهن تبیینی، نهتنها یک توان فردی، بلکه سرمایهای جمعی برای پایداری در دنیای متلاطم میشود.
***
تحلیل چگونه به ضدتبیین تبدیل میشود؟
یوسف پورجم: تحلیل در اصل، یکی از شریفترین فعالیتهای ذهنی بشر است؛ تلاشی برای گشودن گرههای پیچیده واقعیت، شناسایی علتها و کشف نسبتها. تحلیلی که خوب انجام شود، ما را به فهمی عمیقتر و دیدی شفافتر میرساند اما درست در نقطه مقابل این کارکرد شریف، اتفاقی میافتد که ذهن آگاه را نگران میکند. تحلیل، گاهی به ضدتبیین بدل میشود؛ یعنی نهتنها روشنگر نیست، بلکه ابری تیره بر واقعیت میافکند و مخاطب را در ابهام، ترس یا انفعال نگه میدارد.
ضدتبیین، حالتی است که در آن تحلیلگر به جای باز کردن گرهها، آنها را کورتر میکند؛ به جای شناخت علتها، صرفاً مشغول گمانهزنی میشود و به جای ساختن روایتهای معنادار، فقط شبحی از تردید و بیاعتمادی را پمپاژ میکند. اینجا دیگر با یک تحلیل عالمانه مواجه نیستیم، بلکه با عملکرد ذهنیای طرفیم که لباس عقلانیت به تن کرده اما عملا ابزار اختلال شناختی است.
این فرآیند از جایی آغاز میشود که تحلیلگر به جای تمرکز بر شواهد معتبر و منطق استنتاج، به میل به تأثیرگذاری فوری یا جلب توجه کشیده میشود. تحلیل اگر از «بافت واقعیت» جدا شود و به جای آن به «حدسهای تزیینی» و «بازیهای ذهنی» متکی شود، به سرعت به ابزار شبههافکنی تبدیل میشود، مثل تحلیلهایی که بدون هیچ سند مشخصی، پشت هر رویداد، دستهای پنهان، توطئهها و طراحیهای مرموز را میبینند. این سبک از تحلیل، مخاطب را به سمت بیاعتمادی بنیادین سوق میدهد.
یکی از نمونههای بارز تحلیل ضدتبیینی، استفاده از اصطلاحاتی است که بیشتر از آنکه روشنگر باشند، دافعهآفرینند. اصطلاحاتی مانند «لابی پنهان»، «پروژه طراحیشده»، «جنگ نرم بدون مرز» وقتی بدون سند و استدلال روشن بهکار روند، بیشتر نقش القاکننده تهدید را دارند تا ابزار فهم واقعیت. این لحنهای مبهم، مخاطب را از سطح تحلیل به لایهای از «ترس بدون ابزار مواجهه» پرتاب میکند. یعنی فرد میماند با هراس از وضعیتی که نمیداند دقیقا چیست، از کجا آمده و چطور باید با آن برخورد کرد.
تحلیل ضدتبیینی اغلب در موقعیتهای بحرانزده پدید میآید؛ جایی که مخاطب عطش فهم دارد اما تحلیلگر به جای آبرسانی، نمک بر زخم میپاشد. مثلا در یک واقعه امنیتی یا سیاسی، به جای تشریح روندهای اثرگذار و بازیگران فعال، برخی تحلیلها صرفاً روایتهای مخفی، نیات پلید و دستهای نامرئی را برجسته میکنند؛ بیآنکه راهی به شناخت درست یا تصمیم مؤثر باز کنند.
آنچه تحلیل را از تبیین جدا میکند، «نسبت آن با وضوح ذهنی» است. تبیین، فضا را روشن میکند؛ به مخاطب کمک میکند بداند چه چیزی اتفاق افتاده، چرا و اکنون چه باید کرد اما تحلیل ضدتبیینی، فضا را تیره میکند؛ شکافکن است ولی فاقد روش مواجهه؛ پر از اشارههای ضمنی ولی بدون موضع صریح؛ ظاهراً پیچیده است اما در واقع از درک پیچیدگیها عاجز است.
مساله وقتی خطرناکتر میشود که چنین تحلیلهایی توسط رسانههای پرنفوذ یا چهرههای فکری مطرح شود، چون مخاطب تصور میکند با یک سخن عالمانه مواجه است اما بتدریج ذهنش به نوعی بدبینی ساختاری، اضطراب شناختی و انفعال در تصمیمگیری آغشته میشود. این دقیقا همان چیزی است که ضدتبیین میخواهد، یعنی تحلیلهایی که نمیخواهند روشنی ببخشند، بلکه میخواهند کنترل کنند.
چه باید کرد؟ نخست باید به نشانههای تحلیل ضدتبیینی حساس بود. کلیگویی، ارجاع به منابع مبهم، تأکید بیش از حد بر پشتپردهها، غیاب دادههای مشخص و لحن اضطرابآور. دوم، تبیینگران باید در مواجهه با این تحلیلها، خود را مجهز به «منطق پاسخگویی» کنند، یعنی بتوانند از دل تحلیلهای مبهم، سؤالات روشن بیرون بکشند، دادههای دقیق مطالبه کنند و از روایتهای موازی و قابل فهم استفاده کنند. نکته کلیدی این است که تحلیل باید به کنش منتهی شود. تحلیلی که ما را ناتوان، مأیوس یا سردرگم کند، نهتنها تحلیل نیست، بلکه ضدتبیین است. در میدان جنگ شناختی، تبیینگران باید این را بدانند که مخاطب امروز، بیشتر از تحلیل صرف، نیازمند جهتیابی است. هر تحلیل باید به سطحی از اقدام، آگاهی یا تصمیمگیری منجر شود؛ در غیر این صورت، فقط صدایی است در هیاهوی شایعات. تحلیلگر تبیینی کسی است که واقعیت را نه پنهان میکند، نه اغراق؛ نه سادهسازی میکند، نه پیچیدهسازی بیمنطق، بلکه تلاش میکند تصویر را واضح کند، نه صرفاً مهآلودتر. در عصری که «تحلیل» یکی از ابزارهای جنگ روانی شده، یکی از مهمترین وظایف، مراقبت از مرز میان تبیین و ضدتبیین است.
***
راوی حقیقت در عصر پساحقیقت
محمدحسین شیخشعاعی: هیچگاه تاریخ بشر تا این اندازه پر از روایت نبوده و هیچگاه حقیقت تا این اندازه در میان آنها گم نشده است. امروز بشر با توفانی از داده، تصویر، نقل قول و برداشت روبهرو است اما در عین حجم عظیم محتوا، با «فقر روایت اصیل» مواجه است. گویی جهان، لبریز از «حرف» شده اما تشنه «معنا» است. در چنین جهانی، تبیینگر تنها یک مفسر یا پاسخگو نیست، یک راوی حقیقت است؛ کسی که در میان انبوه روایتهای انحرافی، کذب یا سطحی، روایت روشن و قابل اعتماد حقیقت را به دوش میکشد. حال سوال اینجاست: چرا در عصر وفور روایت، به «تبیینگر راوی» نیاز داریم؟ این نقش چگونه شکل میگیرد و چه مؤلفههایی باید در آن پرورش یابد؟
در گذشته، تبیینگر اغلب نقشی «پاسخگو» داشت؛ مخاطب شبههای میپرسید و او پاسخی میداد اما امروز، عرصه رسانه و افکار عمومی دیگر به پرسشهای صریح و معقول متکی نیست، بلکه بازی روایتهاست که صحنه را میسازد. در این میدان، پاسخ دادن به پرسشهای ساختهشده دشمن، اغلب بازی در زمین اوست. از این رو تبیینگر باید از تحلیلگری منفعل به یک «راوی فعال» بدل شود، یعنی کسی که پرسشها را بازتعریف میکند، صورتبندی معنایی جدید ارائه میدهد و ابتکار روایت را در دست میگیرد. به عنوان مثال در جریان اعتراضات اجتماعی، اگر تبیینگر صرفاً به دفاع از ساختارها بپردازد، روایت ساختهشده رسانههای بیگانه را پذیرفته و درون آن دفاع میکند اما راوی حقیقت، با ایجاد یک روایت بدیل (مثلاً از نقش تحریمها یا شبکههای سازمانیافته در تولید نارضایتی)، زاویه نگاه مخاطب را بازتعریف میکند.
امروز روایتسازی سلاحی نرم و بسیار کارآمد در جنگهای شناختی و هیبریدی است. در این فضا، «راویان کذب» با مهارت، روایاتی اقناعکننده اما کاذب خلق میکنند. حقیقت هم که اگر روایت نشود، شنیده نمیشود. اینجاست که تبیین، دیگر یک حرکت آموزشی نیست، بلکه یک مقاومت نرم است؛ اقدامی فعال برای شکستن هژمونی دروغ. نکته کلیدی اینجاست که قدرت روایت نه در صحت محتوای آن، بلکه در مهارت ارائه و انسجام درونی آن است. بنابراین تبیینگر باید بتواند روایتپردازی مؤثر را بیاموزد و این یعنی سوژهسازی، تنشنمایی، شخصیتسازی و جهتمندی افق.
از سوی دیگر یکی از مهمترین بحرانهای فضای امروز، «فروپاشی سرمایه اجتماعی» و بیاعتمادی گسترده است. در چنین فضایی، تنها تبیینگری که شخصیت و گفتار او اعتمادآور باشد میتواند روایت مؤثر بسازد. بنابراین تبیینگر راوی قبل از آنکه سخن بگوید باید «شنیدهشدن» را ممکن کند و این جز با اعتمادسازی مستمر، زبان شفاف و منش منصفانه حاصل نمیشود. پرسش مهم اما این است که آیا مخاطب امروز، صرفاً با داشتن اطلاعات درست، متقاعد میشود؟ پاسخ اغلب منفی است. آنچه مخاطب را جذب میکند، حس اعتماد به نیت، منش و عقلانیت گوینده است. همچنین در چنین میدان پرهیاهویی تبیینگر باید به دنبال روایتسازیای باشد که «تمایز» ایجاد کند. در این میان، استفاده از ابزارهای نوین مانند تصویرسازی، روایت تجربی و قصهپردازی معنادار اهمیت ویژهای دارد. صدای حقیقت، تنها با فریاد بلندتر شنیده نمیشود، بلکه با روایت خلاقتر و انسانیتر شنیده خواهد شد. در حقیقت میتوان گفت استراتژی رواییای موفق است که از ترکیب تحلیل عقلانی به همراه خاطرهانگیزی و طرح پرسش در ذهن مخاطب حاصل شده باشد و موفق به نفوذ در اندیشه او شود. از این رو در زمانهای که واقعیتها مسخ میشود و دروغها با زیباییآرایی به جای حقیقت مینشیند، وظیفه تبیینگر از هر زمان دیگر دشوارتر و در عین حال حیاتیتر است. او نه صرفاً یک پاسخگو، بلکه «راوی حقیقت» است؛ همان کسی که در مهآلودترین میدانها، چراغ معنا را روشن نگه میدارد. او باید بتواند روایت مؤثر، مبتنی بر حقیقت و قابلپذیرش خلق کند. این مأموریت، نه با دانستن صرف، بلکه با زیستن در صحنه، تمرین حضور ذهن و تربیت مهارتهای بیانی و روایی تحقق مییابد.
***
تولیدکننده معنا یا مصرفکننده محتوا؟
فاطمه ارجمند: در زمانهای که همه چیز قابل بازنشر اما نه الزاماً قابل درک است، یک پرسش بنیادی باید دوباره مطرح شود. ما در مواجهه با رویدادها، روایتها و خبرها، تولیدکننده معنا هستیم یا صرفاً مصرفکننده محتوا؟ این پرسش، اگرچه ظاهری ساده دارد اما ریشه در یکی از مهمترین تفاوتهای انسان صاحب حضور ذهن تبیینی با انسان رسانهزده دارد.
چرا این پرسش کلیدی است؟ در دهههای اخیر، با گسترش ابزارهای ارتباطی و تولید آسان محتوا، تصور عمومی این شده که هر کسی که محتوایی را بازنشر میکند، در حال کنش رسانهای است اما تفاوتی عمیق وجود دارد میان بازنشر یک داده و بازتولید یک معنا. تبیینگر، کسی نیست که صرفاً پیامها را پخش کند، بلکه کسی است که معنا تولید میکند. او نسبت به آنچه میبیند، میشنود یا میخواند، موضع دارد، آن را در چارچوب فکریاش تحلیل میکند و سپس با زبانی بازخوانیشده آن را برای دیگران بازگو میکند.
اما مصرفکننده محتوا، همان است که تحلیلهای آماده را میبلعد، اخبار را بیپرسش بازنشر میکند و در نهایت، خودش نمیداند به جای اندیشیدن دارد خوراک فکری دیگران را صرف میکند. او به تعبیر دقیقتر، دچار مصرف معنایی بیواسطه است، یعنی بدون آنکه از صحت، منبع یا جهتگیری محتوا مطلع باشد، وارد فرآیند بازتولید آن میشود و این، یکی از مهمترین بحرانهای سواد رسانهای معاصر است. چنین فردی، نه تنها تبیینگر نیست، بلکه ناخواسته در پروژههای ذهنسازی دیگران بازی میکند. این ذهنها آسان تحریک میشوند، آسان فریب میخورند و در بزنگاههای مهم، قدرت تمایز حقیقت از توهم را از دست میدهند.
در نقطه مقابل، تبیینگر، مصرفکننده منفعل نیست، بلکه فاعل معناساز است. او محتوای موجود را به صرف اینکه ترند شده یا در سطح وسیعی منتشر شده، نمیپذیرد. هر محتوا برایش یک پرسش ایجاد میکند، نه صرفاً یک داده. هر خبر، بهانهای برای تحلیل روند، ریشهیابی، معناپردازی و تولید روایتی دیگر است. در حقیقت هویت تبیینگر، فاعل آگاه در میدان معناسازی است.
او به جای اینکه گوش به زنگ «چه شد؟» باشد، همیشه میپرسد «چرا شد؟»، «چه کسی گفت؟»، «برای که گفت؟»، «چه چیزی ناگفته مانده؟» این پرسشهاست که یک ذهن عادی را از یک ذهن تبیینگر جدا میکند.
تبیینگر، تنها به دنبال آگاه بودن شخصی نیست. او میداند مسؤول است، چون معنا در خلأ اثر نمیگذارد. معنا وقتی بازتولید میشود، مخاطب میسازد و مخاطب، در نهایت کنشگر اجتماعی خواهد بود، بنابراین تبیینگر در حقیقت یک معمار ادراک عمومی است. حرف او، نوع نگاه یک جمع را میسازد. روایت او، جهتگیری روانی یک اجتماع را شکل میدهد.
از این منظر، «تبیین» نه فقط یک اقدام فردی، بلکه کنشی تمدنی است؛ چیزی شبیه کار یک متفکر، روزنامهنگار مسؤول یا حتی یک معلم در کلاس بحرانزده. حال اگر ما مرز میان تبیینگر و مصرفکننده محتوا را کمرنگ کنیم، جامعهای خواهیم داشت که به ظاهر پر از صداست اما در عمق، خالی از معنا. ما هر روز هزاران محتوا را مصرف میکنیم اما معنای بسیار اندکی تولید میشود. اینجاست که حضور ذهن تبیینی، نه یک امتیاز، بلکه یک ضرورت است. اگر تبیین نکنیم، دیگران برای ما تبیین خواهند کرد و آن وقت، روایتهای جعلی، ما را به واقعیتهای جعلی میرسانند. تبیینگر بودن یعنی به جای نشستن در موضع مصرف، در جایگاه تولید قرار گرفتن. تولید نه لزوماً از جنس محتوا، بلکه از جنس معنا. جامعهای که تبیینگر تربیت میکند، در برابر هجمههای شناختی تابآورتر، در برابر شایعهها مصونتر و در مسیر تمدنسازی موفقتر خواهد بود.
تبیینگر بودن، یک تمرین دائم است؛ تمرینی برای پرسشگری، برای معناپردازی و برای دیدن آنچه دیگران نمیبینند. این مسیر، ساده نیست اما ضروری است. نه برای روشنفکر شدن، بلکه برای روشن نگهداشتن شعله جامعهای که در توفان رسانهای، هر لحظه در معرض خاموشی است.
***
چگونه ناخبر ذهن ما را اشغال میکند؟
محمدجواد ابراهیمزاده: خبرها قرار است ما را آگاهتر کنند، دید ما را نسبت به واقعیت شفافتر کنند و کمکمان کنند تا تصمیمهای بهتر و مسؤولانهتری بگیریم اما همه چیزی که به نام «خبر» عرضه میشود، واجد این کارکرد نیست. در واقع، بخش قابل توجهی از آنچه در فضای رسانهای با آن مواجهیم، اصلاً خبر نیست. اینها «ناخبر» هستند؛ شبهخبرهایی که نه برای آگاهیبخشی، بلکه برای اغتشاش فکری، تحریک روانی یا تسلط بر ذهن مخاطب طراحی شدهاند. ناخبرها ساختار ظاهری خبر را تقلید میکنند؛ تیتر دارند، منبع دارند، بعضاً آمار و عدد هم دارند اما پشت این ظاهر منظم، فقدان معنای اصیل نهفته است. آنها یا هیچ محتوای واقعی ندارند یا واقعیت را به شکلی تحریفشده و گزینشی روایت میکنند یا اینکه اساساً بر شایعات و گمانهها استوارند. درست مانند محصولات تقلبی، اگر نگاه تیزبین نداشته باشی، متوجه نمیشوی با نسخهای جعلی از واقعیت روبهرو هستی. اولین نشانه ناخبر، «فقدان زمینه» است. خبری که ناگهان منتشر میشود، بدون اینکه پیشینهای روشن داشته باشد یا نسبتش با کلیت ماجرا معلوم شود، اغلب یا ناقص است یا هدفدار. برای مثال، وقتی خبر بازداشت یا مهاجرت یک شخصیت فرهنگی بدون زمینه دقیق انتشار مییابد، بیشتر از اینکه اطلاعات بدهد، ذهن را پر از حدس و حاشیه میکند. ناخبرها از این ابهام تغذیه میکنند. نشانه دوم، «اغراق در لحن» است. خبرهایی که با عباراتی مانند «فوری»، «تکاندهنده»، «جنونآمیز» و «بیسابقه» آغاز میشوند، اغلب نه اطلاعرسان، بلکه برانگیزانندهاند. آنها احساسات ما را تحریک میکنند، پیش از آنکه ذهنمان را درگیر واقعیت کنند. این تحریکگری احساسی، ما را در موقعیت واکنشی قرار میدهد و فرصت تحلیل عمیق را از ما میگیرد. سوم، استفاده از منابع مبهم یا ناموجود است. ناخبرها معمولاً به نقل از «منابع آگاه»، «شاهدان عینی» یا «کارشناسان بینام» منتشر میشوند. وقتی خبری منبعی مشخص، مستند و قابل ارجاع ندارد، باید زنگ خطر به صدا درآید. گاهی هم با ترکیب آگاهانه اطلاعات درست و غلط، روایتهایی میسازند که نیمی از آنها واقعیت دارد و نیم دیگرش طراحی ذهن است. چهارم، اتکای ناخبرها به تصویر به جای تحلیل است. بسیاری از آنها با انتشار یک فیلم کوتاه، یک عکس گزینشی یا صوتی بریده شده، سعی میکنند به ظاهر سندیت خبر را افزایش دهند اما این تصاویر معمولاً بدون زمینه زمانی و مکانی هستند. خواننده هوشمند کسی است که از خود میپرسد: این تصویر چه چیزی را نشان نمیدهد؟ از چه زاویهای ثبت شده؟ چه چیزی را حذف کرده است؟ پنجمین شاخص، چرخه سریع بازنشر است. ناخبرها معمولاً بهسرعت و با الگوریتمهای ویروسی در شبکههای اجتماعی منتشر میشوند. هدف، نه ماندن در ذهن، بلکه ایجاد «تأثیر لحظهای» است. آنها درست مانند یک شوک خبری، ذهن مخاطب را برای چند ساعت اشغال میکنند و سپس جای خود را به شبهخبر بعدی میدهند اما اثر مخرب آنها در ذهن انباشته میشود و نظام محاسبات شناختی مخاطب را مختل میکند. در مقابل، خبر واقعی، به دنبال روشن کردن تاریکیهاست، نه غبارآلود کردن صحنه. خبر واقعی به فهم ما عمق میدهد، نه هیجان لحظهای. برای همین، تشخیص ناخبرها بخشی اساسی از حضور ذهن تبیینی است. تبیینگر باید بتواند ناخبر را شناسایی کند، منطق انتشار آن را تحلیل کند و به جای واکنش سریع، مواجههای عالمانه و حتیالامکان هنرمندانه نشان دهد. تبیینگر در برابر ناخبرها 2 وظیفه دارد: اول، پاکسازی ذهنی؛ یعنی امتناع از بازنشر محتوای مشکوک و کمک به مخاطب برای درک ساختار فریب. دوم، بازسازی روایتی؛ یعنی ارائه تصویری جایگزین، شفاف و مبتنی بر تحلیل. این کار، نهتنها نقش فعالانهای در جنگ روایتها ایفا میکند، بلکه به ترمیم فضای ذهنی جامعه کمک میکند. برای اینکه جامعهای در برابر ناخبر مصون بماند، باید آموزش ببیند که «هر چیزی که شبیه خبر است، الزاماً خبر نیست». باید به جای سواد فقط رسانهای، به سواد روایتی، سواد انتقادی و سواد اخلاقی نیز مجهز شود. تنها در این صورت است که روایتسازان مجهول نمیتوانند ذهن عموم را براحتی تسخیر کنند. شاید مهمتر از همه اینکه مخاطب بداند در عصر اطلاعات، کسی که بسادگی فریب میخورد، نه قربانی، که بخشی از سازوکار فریب است.
***
خبر را چگونه بخوانیم تا حقیقت را تشخیص دهیم؟
علیرضا موذنی: خبر کم نداریم، از گوشه و کنار دنیا مثل تگرگ بر سر ما میبارد اما در این توفان بیامان، آنچه کم داریم، مهارت «خواندن» است؛ نه از جنس سواد خواندن متن، بلکه از سنخ درک جهتدار بودن محتوا، لایههای پنهان آن و قصد گوینده. تفاوت میان کسی که صرفاً میخواند با کسی که «خوانش» میکند، تفاوت میان مسافری ساده و یک خلبان است؛ اولی برده مقصدی است که دیگران تعیین کردهاند، دومی خود راه را میسازد.
در ساحت خوانش فعال، نخستین نکته، تشخیص «منطق روایی» خبر است. هر خبری، حتی اگر کوتاه و به ظاهر بیطرفانه باشد، دارای یک ساختار روایتی است؛ یک مقدمه، یک تنش، یک کنشگر اصلی و یک نتیجهگیری ضمنی. رسانهها در قالب این ساختار، نه فقط اطلاعات، که تفسیر میفروشند. خواننده دقیق باید بپرسد: چه کسی قهرمان این روایت است؟ چه کسی خطاکار؟ قربانی کیست؟ و غایب اصلی کیست؟ این پرسشها به ما نشان میدهد خبر، چگونه تلاش دارد مخاطب را در مسیر احساسی خاصی هدایت کند. نکته دوم، توجه به «واژگان جهتدار» است. زبان خبر خنثی نیست. واژگان، گرایشها و داوریها را با خود حمل میکنند. مثلا توصیف یک کنش اعتراضی به صورت «اغتشاش» یا «اعتراض مدنی»، ۲ برداشت کاملا متفاوت میسازد. انتخاب واژه «سرکوب» به جای «برقراری نظم» یا «کشته شدن» به جای «شهادت» نه فقط بیان ماجراست، بلکه تعبیر آن است. مخاطب آگاه باید بتواند میان خبر و تفسیر، تمایز بگذارد؛ یعنی بفهمد کجا واقعیت نقل شده و کجا برداشت نویسنده به جای آن نشسته است. سوم، تحلیل «نقطهچینیهای خبری» است. آنچه گفته نمیشود، گاهی بیش از آنچه گفتهشده اهمیت دارد. خاموشیها، حذفها و اولویتبندیها، نشانهای از مهندسی روایت است. مثلا وقتی رسانهای تنها به بخشی از سخنان یک مقام یا بخشی از تصاویر یک رخداد اشاره میکند، بدون اینکه زمینه کامل را ارائه دهد، در حقیقت ما را از «خواندن کل متن» باز میدارد. مهارت خوانش، یعنی کشف این حفرهها و پرسش از غایبان متن.
چهارم، فهم «الگوهای بازتکرار» است. وقتی یک مضمون، یک واژه یا یک تیپسازی خاص، در چند رسانه مختلف بارها تکرار میشود، حتی اگر با لحنهای مختلف باشد، نشانه آن است که یک خط مشترک رسانهای در حال ساخته شدن است. خواننده دقیق کسی است که این شبکه تکرارها را شناسایی کند و به جای فریب خوردن از «تعدد منابع»، به دنبال «تعدد منشأ» باشد. بسیاری از اخبار، اگرچه ظاهراً از منابع مختلف میآیند اما در اصل از یک جریان فکری یا سیاسی تغذیه میشوند. پنجم، درک «زمینه زمانی و مکانی» خبر است. هیچ خبری در خلأ منتشر نمیشود. هر رویدادی در بستری از حوادث پیشین، بحرانهای منطقهای و رقابتهای سیاسی جهانی قرار دارد. بدون دانستن این زمینهها، خوانش ما سطحی و احساسی خواهد بود. برای مثال، خبری درباره سقوط ارزش پول ملی، اگر بدون اشاره به جنگ ارزی، تحریم یا سیاستهای بانکهای مرکزی باشد، در واقع یک خبر ناقص است که فهم کامل را ممکن نمیکند. و در نهایت، آموختن «خوانش اخلاقی» از خبر؛ این یعنی پرسیدن از مسؤولیت اخلاقی خود به عنوان مخاطب. اگر خبری حس نفرت، یأس یا بیاعتمادی در ما ایجاد میکند، باید بپرسیم: این واکنش من، طراحی شده بوده یا طبیعی است؟ آیا من در حال تبدیل شدن به رسانهای برای بازتولید فضای ناامنی و سردرگمی هستم یا میخواهم بر درک و آرامش جامعه بیفزایم؟ خوانش فعال، مسؤولانه است؛ نه مصرفی، هیجانی یا تسلیمگر.
شاید زمان آن رسیده باشد به جای آموزش صرف «سواد رسانه»، مهارت «خوانش روایتها» را در مدارس، دانشگاهها و حتی خانهها جدی بگیریم. جامعهای که خواندن خبر را بلد نیست، در بهترین حالت، مصرفکننده روایتهاست و در بدترین حالت، بازیچه آنها اما جامعهای که میفهمد چطور باید بخواند، میتواند روایتها را نهفقط تحلیل کند که خود به تولیدکننده روایت بدیل تبدیل شود و این، دقیقا جایی است که حضور ذهن تبیینی آغاز میشود.