05/خرداد/1404
|
06:28
۲۲:۴۲
۱۴۰۴/۰۳/۰۴
نگاه

استیصال اخلاقی پناهی

معین‌الدین راد: جعفر پناهی هنگام دریافت نخل طلای کن از «مردم ایران» گفت، از «صدایی که شنیده نمی‌شود» و از «رؤیای آزادی»؛ گویی او نه یک کارگردان تثبیت‌شده در جهان جشنواره‌ها، بلکه یک مبارز گمنام تبعیدی است که از پس سال‌ها خفقان، برای نخستین‌بار مجال یافته بود صدای خود را در جهان بلند کند! این در حالی ا‌ست که پناهی، برخلاف ادعایش، نه‌تنها یکی از شنیده‌شده‌ترین سینماگران ایرانی در رسانه‌های خارجی است، بلکه عملا یکی از نمادهای تثبیت‌شده «روایت مجاز از ایران» در محافل لیبرال غرب است. مظلوم‌نمایی او، بیشتر شبیه یک ژست آشناست که بارها تکرار شده و دیگر رمق خود را از دست داده است. او از چه ظلمی سخن می‌گوید وقتی نه‌تنها سالی یک فیلم می‌سازد، بلکه این فیلم‌ها همواره در معتبرترین جشنواره‌ها پذیرفته می‌شوند، نقدهای تحسین‌آمیز دریافت می‌کنند و بعضا جوایز بزرگ می‌برند؟ در کدام جغرافیای جهان، ظلم چنین خروجی باشکوهی دارد؟!
مساله فراتر از یک نمایش ژورنالیستی در مراسم کن است. اینجا با تبدیل مظلومیت به برند مواجهیم. پناهی همان‌قدر به «سینمای مقاومت» ربط دارد که برند «جیمز باند» به جاسوس‌های واقعی. سخن گفتن او از آزادی، در شرایطی که هیچ فیلمی از او توقیف نشده، هیچ رسانه‌ای او را سانسور نکرده و تمام پلتفرم‌های جهانی از آثارش حمایت کرده‌اند، چیزی شبیه آن است که یک میلیاردر، خود را نماینده محرومان بداند. او در عمل با همان سازوکارهایی تغذیه می‌شود که مدعی مبارزه با آنهاست. این تضاد بین جایگاه واقعی و نقش نمایشی، دقیقا همان چیزی‌ است که در فرهنگ روشنفکری ایرانی به ‌عنوان ژست‌زدگی شناخته می‌شود؛ هنرمندانی که بیشتر به دنبال نمایش انتقاد هستند تا کنش واقعی، بیشتر به دنبال دیده شدن هستند تا شنیده شدن و بیشتر دغدغه تأثیرگذاری بر جشنواره‌های غربی را دارند تا گفت‌وگو با جامعه‌ خود. واقعیت این است که جعفر پناهی هرگز از سوی سیستم به ‌طور کامل طرد نشده، بلکه همیشه در یک وضعیت بینابینی و کنترل‌شده حرکت کرده؛ نه آنقدر داخل که در چارچوب پروپاگاندا قرار گیرد و نه آنقدر خارج که بکلی از صحنه حذف شود. همین موقعیت خاکستری است که او را برای غرب جذاب کرده، چون می‌تواند همزمان هم منتقد سیستم باشد و هم نماینده آن؛ هم «ممنوع‌الفعالیت» باشد هم بر پرده‌ جشنواره‌ها بدرخشد. 
آنچه از او منع شد، سفر به جشنواره‌ها بود، نه امکان فیلمسازی. حالا هم، او، همچون هر فیلمساز دیگری، آزادانه در جشنواره حاضر شد، جایزه گرفت، سخنرانی کرد و تصویر ایران را به شیوه‌ مورد علاقه‌اش به جهان عرضه کرد. هیچ‌کس مانع او نشد، هیچ محدودیتی بر او اعمال نشد و این یعنی اتفاقا در ایران امروز، برخلاف شعارها و ادعاهای اغراق‌آمیز، عرصه‌ای برای کنش انتقادی وجود دارد؛ حتی اگر این کنش، به مرزهای بی‌عدالتی رسانه‌ای نزدیک شود.
اما بخش دیگر ماجرا که شاید مهم‌تر باشد، نه در «ادعای مظلومیت»، بلکه در «جهت‌گیری ژست‌های همدلی» نهفته است. پناهی در سخنانش به «آزادی مردم ایران» اشاره کرد اما حتی یک بار نامی از غزه نبرد. آیا دهشتناک‌ترین نسل‌کشی قرن حاضر، آن هم در برابر چشمان جهان، شایسته‌ یک جمله نبود؟ در روزگاری که حتی سیاستمداران اروپایی ناگزیر از محکومیت نمادین جنایات اسرائیلند، در فضایی که در خود فرانسه نیز سخن گفتن از غزه نه‌تنها جرم نیست، بلکه نوعی امتیاز فرهنگی و رسانه‌ای محسوب می‌شود، این سکوت نه از روی ترس، بلکه از روی انتخاب بود؛ انتخابی حساب‌شده و محافظه‌کارانه که نشان می‌دهد دغدغه‌ پناهی، حتی در لحظه‌ درخشش، نه حقیقت، بلکه حفظ برند شخصی و رضایت بخشی از مخاطبان خاص است.
در فضای امروز فرانسه، حمایت از مقاومت فلسطین الزاماً به معنای ضدیت با ارزش‌های غربی نیست. اتفاقا بخشی از جامعه‌ روشنفکری غرب، بویژه در اروپا، از منظر حقوق بشر با جنایات صهیونیسم مخالفت دارد. پس این سکوت، دیگر ناشی از ترس از «حذف شدن» نیست. حتی از منظر برندسازی رسانه‌ای نیز اشاره‌ای کوتاه به غزه می‌توانست جایگاه او را در افکار عمومی ارتقا دهد اما چرا حتی این کار را هم نکرد؟ چون دغدغه‌ او، هرگز بیان حقیقت نبوده، بلکه ساختن روایتی کنترل‌شده از خود، برای مخاطبانی خاص، در چارچوبی خاص است. چون در منظومه‌ فکری او، رنج‌های مردمان فلسطین، جایی ندارد، چون نمی‌توان آن را براحتی در قاب «نقد ایران» گنجاند و از آن امتیاز گرفت.
مساله این نیست که هر هنرمندی موظف به موضع‌گیری درباره‌ هر فاجعه‌ای است. مساله این است که وقتی کسی خود را نماینده‌ رنج‌ها و صدای بی‌صدایان معرفی می‌کند، نمی‌تواند نسبت به رنجی به وسعت غزه بی‌تفاوت بماند. نمی‌توان هم ژست عدالت‌خواهی گرفت و هم در برابر آشکارترین بی‌عدالتی سکوت کرد. این دو نه در تقابل، بلکه در تداوم یکدیگرند. عدالت، جهانی‌ است یا نیست.
پناهی اما سال‌هاست نقش خود را انتخاب کرده: فیلمسازی نقدش که همیشه متوجه داخل است و تحسینش همیشه از خارج می‌آید؛ مردی که «ممنوع‌الفعالیت» بود اما هرگز بدون فعالیت نبود. کارگردانی که در سخنرانی‌اش، به ‌شکل عجیبی از کلیشه‌ روشنفکر ایرانی استفاده کرد. از «ما» گفت، از «اختلاف‌نظر» و از «همبستگی» اما آیا خود او جزو آنانی‌ است که اختلاف‌نظر را تاب می‌آورد؟ آیا هرگز با نگاهی غیر از نگاه خود به جامعه‌ ایران نگاه کرده است؟ یا اینکه همه‌ چیز را از منظر گفتمانی خاص، همان گفتمانی که سال‌هاست در نهادهای فرهنگی اروپایی تثبیت شده، روایت می‌کند؟
این گفتمان، البته به خودی خود نه مذموم است، نه تحقیرآمیز اما وقتی ادعای نمایندگی مردم ایران به آن ضمیمه می‌شود، دیگر نمی‌توان ساکت ماند. مردم ایران، اگرچه متکثرند اما لزوماً بازتاب آن چیزی نیستند که در سالن کن بازنمایی می‌شود. بسیاری از آنان، حتی اگر منتقد دولت یا حاکمیت باشند، دغدغه‌های‌شان چیزی‌ است که پناهی هیچ‌گاه درباره‌اش حرف نزده: امنیت، اخلاق، مقاومت و بقا در برابر جهانی بی‌رحم و استعمارگر. او هیچ‌گاه در روایتش از ایران، این سوی ماجرا را بازنمایی نکرده. هیچ‌گاه از حس ملی مردم نگفته، از ایمان دینی، از ترس‌های تاریخی یا از رنج‌های روزمره‌ای که لزوماً در قاب جشنواره‌ها
نمی‌گنجد.
در نهایت، جعفر پناهی بیش از آنکه قربانی باشد، بهره‌برنده‌ یک سیستم رسانه‌ای جهانی‌ است که هنرمندان ایرانی را نه به ‌عنوان انسان، بلکه به ‌عنوان «نمونه»، به ‌عنوان «مطالعه‌ موردی در سرکوب» مصرف می‌کند. او سال‌هاست آگاهانه در این چارچوب بازی می‌کند و از آن بهره می‌برد. هیچ اشکالی ندارد اگر این بازی را به نام خودش انجام دهد اما وقتی نام «مردم ایران» به آن افزوده می‌شود، باید پرسید: کدام مردم؟ کدام رنج؟ کدام مقاومت؟
از این زاویه، شاید باید قدردان متولیان فرهنگی بود که این ‌بار نه‌تنها مانع سفر او نشدند، بلکه اجازه دادند چهره‌ای که سال‌ها به ‌نادرستی نماد «ممنوعیت مطلق» معرفی شده بود، در عمل خود را بیازماید، جایزه بگیرد و از آزادی بگوید. چه نشانه‌ای روشن‌تر از این برای اثبات امکان نقد درون‌سیستمی؟ و چه چیزی گویاتر از آنکه همین امکان، بار دیگر به فرصتی برای سیاه‌نمایی بدل شد؟
در پایان باید گفت در روزگاری که کودکان غزه با بمب‌های فسفری می‌سوزند، سکوت دیگر بی‌طرفی نیست. در روزگاری که رسانه‌های غربی نیز ناگزیر به اشاره به این جنایاتند، فرار از این واقعیت، نه نشانه‌ هوشمندی، بلکه نشانه‌ شکست اخلاقی است. جعفر پناهی در آزمون اخلاقی این روزها مردود شد، زیرا عدالت را گزینشی فهمید، آزادی را از منظر خاصی تعریف کرد و مظلومیت را به برند شخصی بدل کرد. در جهانی که بیش از هر زمان به صداقت نیاز دارد، پناهی به ژست اکتفا کرد و این، شاید بزرگ‌ترین تراژدی هنر امروز ما باشد.
آنچه در رفتار اخیر جعفر پناهی مشاهده می‌شود، نه تنها بازتابی از یک استیصال اخلاقی، بلکه تصویری از یک محاسبه سرد و هدفمند است؛ او سینمایش را پای ژست‌های رسانه‌ای و جوایز جشنواره‌ای قربانی کرده است. این کارگردان که روزگاری با آثاری چون «دایره» و «طلای سرخ» ردپایی از سینمای اجتماعی منتقد برجا گذاشته بود، امروز به ‌جای آنکه در بستر واقعیات جامعه ایرانی بایستد و از دل آن مفهوم‌سازی کند، به ساختن چهره‌ای از خود به عنوان «قربانی حکومت» بسنده کرده تا خوراکی آماده برای رسانه‌های غربی و داوران فستیوال‌های اروپایی فراهم آورد.
این بازی دوگانه که یک ‌سوی آن ژست «فیلمساز مستقل» و سوی دیگرش بهره‌برداری از فضای سانسور و فشار برای جلب توجه جهانی است، چیزی نیست جز تحویل دادن سینما به منطق بازار نمادینِ سلطه. پناهی با تکرار چنین حرکاتی، عملا از سینما به‌مثابه هنر فاصله گرفته و آن را به ابزاری برای پروژه‌‌های شخصی و موقعیت‌سازی در گفتمان حقوق بشری بدل کرده است. او دیگر نه نگران تماشاگر ایرانی است و نه دغدغه‌ای برای زبان تصویر یا تحول در فرم دارد. آنچه در آثار متأخر او دیده می‌شود، صرفاً تصویری کاتاتونیک از یک انسان به‌ ظاهر در بند است؛ تصویری که بیشتر از آنکه سینما باشد، بیانیه‌ای سیاسی برای مصرف خارجی است.
پناهی با قرار دادن خود در مرکز روایت، چه در قالب «خانه‌ای در تبعید»، چه در «تاکسی» و چه در رفتارهای اخیرش، عملا نگاهی نارسیسیستی به سینما را به نمایش می‌گذارد؛ گویی مساله، نه جامعه ایران، بلکه رنج شخصی کارگردان است. این شیوه، سینما را از کارکرد اجتماعی‌اش تهی می‌کند و آن را به سطح کالایی برای معامله در بازار حقوق بشر تنزل می‌دهد. اینچنین است که پناهی با هر نمایش رسانه‌ای جدید، گامی دیگر در مسیر قهرمان‌سازی از خود برمی‌دارد، حتی اگر هزینه‌اش نابودی صداقت و زیبایی‌شناسی در سینمایش باشد.

ارسال نظر
پربیننده