آیا جامعهشناسان، تاریخ ایران را تحریف میکنند؟
همه میدانیم دکتر طباطبایی یک ضدیت عجیب و غریبی با جامعهشناسی و علوم اجتماعی داشتند و هر جا فرصتی میشد به جامعهشناسی و علوم اجتماعی یک حملهای داشتند. نکته من این است که اولاً این ضدیت و تعارضی که دکتر طباطبایی داشتند، ناشی از تمرکز و توجه به چه نوع جامعهشناسی و چه نوع علوم اجتماعی بود و آیا شکلی از پرداخت جامعهشناختی و علوم اجتماعی میتواند وجود داشته باشد که اتفاقاً به تکمیل و تکامل بحث نظریه ایرانشهری و بحثهای دکتر طباطبایی کمک کند؟
من معتقدم یک نوع ضعف و نارسایی و ابهامی در بحثهای دکتر طباطبایی وجود دارد که حداقل بخشی از آن را حیطه بحثهای جامعهشناسی هویت ملی و جامعهشناسی تداوم تاریخی ایران میتواند کم کند. به عبارتی من معتقدم اگر دکتر طباطبایی از زاویه جامعهشناختی متناسب با رویکردشان وارد بحث میشدند، شاید بخشی از ابهاماتی که در نظریه و دیدگاههایی که در نظریه ایرانشهری ایشان هست، رفع میشد.
نکته اولی که میخواهم مطرح کنم این است که اولاً ما بگوییم ایرانشهر و نظریه ایرانشهری چیست و دنبال چیست؟ اگر احتمالا اینجا بپرسیم ایرانشهر چیست و نظریه ایرانشهری چه هست، یک ابهام جدی وجود دارد که ایرانشهری چیست و نظریه ایرانشهری چیست و دنبال چه هست؟ یک بار در یک سخنرانی که آقای طباطبایی داشتند، گفتند اگر من بگویم آنهایی که درباره ایرانشهری صحبت میکنند حتی نمیدانند درباره چه چیزی صحبت میکنند اغراق نکردهام. با آن لحنی که ایشان معمولا داشتند و دوست و مخالف و منتقد را به یک چوب میراندند، آنجا هم گفتند چه مخالف و چه موافق ایرانشهری، وقتی صحبت میکنند نمیدانند درباره چه صحبت میکنند.
* ابهام ایرانشهر به خاطر زاویه ورود طباطبایی است
ایرانشهر چیست؟ چنانکه مشهور است بخشی از ابهامی که در اینجا وجود دارد، به خاطر زاویه ورودی است که آقای طباطبایی داشتند. یعنی تأکید ایشان همواره این بود که من از زاویه فلسفه به بحث درباره تاریخ ایران خواهم پرداخت و ورود از زاویه فلسفه و آن هم نوع فلسفه آلمانی که ایشان در آن تربیت شده بودند و به آن تعلق خاطر داشتند، ابهام، ذاتی آن است. یعنی مثل تفکر انگلیسی نیست که دقیقا تدقیق مفاهیم، نقطه آغاز بحث است و اصل بحث را بر سر این میگذارد که ما باید اول مفهوم را ایضاح کنیم که درباره چه چیزی داریم صحبت میکنیم و ارکان، عناصر و مؤلفههای تشکیلدهنده مفهوم چه هستند. ایشان ظاهرا به تأسی از سنتی که در آن تحصیل و رشد کرده بودند و در قالبش میاندیشیدند، هیچ ضرورتی احساس نکردند به اصطلاح علوم اجتماعی، مفهوم را عملیاتیسازی کنند تا افراد حداقل بدانند درباره چه چیزی صحبت میکنند تا یک اشتراک ذهنی ایجاد شود.
افلاطون در جایی از بحثهایش میگوید نخستین بحث باید از واژگان شروع شود، چون چه بسا شما اشتراک لفظی داشته باشید اما درباره ۲ موضوع متفاوت دارید صحبت میکنید. بنابراین در مباحث سقراط در رسالهها عمدتاً تمرکز بر تدقیق مفاهیم است.
* ایرانشهر مسأله جدیدی نیست
من معتقدم اگر ما از لابهلای بحثی که استاد طباطبایی مطرح میکردند بحث ایرانشهر را ایضاح کنیم، به نظرم خیلی مبهم نخواهد بود و اشتراکات وسیع با تعداد زیادی از مباحث مورخان، مفسران ادبی و ایرانشناسان غربی خواهد داشت. یعنی چیز مستقل و یکباره نوپدیدی نیست و اتفاقا اشتراکات زیادی با مجموعه مباحثی که دیگران مطرح کردند و آقای طباطبایی به فراخور بحث به آنها اشاره میکنند، دارد.
ایرانشهر در نقطه اول خودش یک مفهوم جغرافیایی است که آقای طباطبایی گاهی گسترهاش را از مصر و شامات تا ناحیه هندوستان در نظر میگیرند. یک گستره جغرافیایی که بالاخره تحت عنوان ایرانشهر نامیده میشود. البته مفهوم ایرانشهر در متون ساسانی گسترهای است که از دجله و فرات شروع میشود تا سیحون و جیحون ولی آقای دکتر طباطبایی انگار یک گستره وسیعتری را در نظر گرفتهاند که احتمالا مد نظرشان آن چیزی است که به آن جهان ایرانی میگویند.
* ایرانشهری به چه معناست؟
ایرانشهری یا مفهوم ایرانشهری به چه معناست؟ آن چیزی که من متوجه شدم خیلی خیلی مبهم است و چیزی که من میفهمم آقای دکتر طباطبایی مفهوم ایرانشهری را به معنای یک سنت، یک میراث فرهنگی، تاریخی و سیاسی در نظر میگیرند که شامل مجموعهای از باورها، ارزشها و نهادها، حتی آداب و رسوم و زبان میشود. یک سنت و میراث تاریخی که در فاصله بین تأسیس پادشاهی ایران توسط کورش تا پایان دوره ساسانی در این جغرافیایی که ما به آن جهان ایرانی میگوییم تولید میشود و تداوم مییابد. یک سنت، یک میراث تاریخی که در یک دوره تاریخی شکل گرفته، پرورانده شده و در مجموعهای از رسوم، آداب، نهادها، باورها و اندیشهها نمود یافته و دکتر طباطبایی میگفتند مثلا در خداینامهها یا مثلا در نهادهای سیاسی بازتاب یافته است. دکتر طباطبایی چون هیچگاه تخصصی درباره متون زرتشتی نداشتند، عمده تمرکزشان روی وجه سیاسی بود. یعنی میگفتند شیوهای از اندیشیدن به نام اندیشیدن ایرانشهری وجود دارد که در متون سیاسی دوره ساسانی بروز و ظهور مییابد. حالا نمود نهادی خودش را در مفهوم شاهنشاه و مفاهیم دیگری دارد که ایشان مفصل در جاهای مختلف از جمله در کتاب نظریه انحطاط ایران در بخش مفهوم دولت در ایران به تأسی از هگل و رایش و... بحث مفصلی را درباره این موضوع مطرح میکنند.
در ادامه آن، دکتر طباطبایی میگفتند این سنت که میراث باستانی است، در دوره ورود اسلام به ایران یک گسستی را تجربه میکند و به تأسی از بحثهای دکتر زرینکوب از «۲ قرن سکوت» و اینها صحبت میکردند و در نهایت به باورشان عناصر جدیدی وارد ساختار فرهنگی ایران میشود که به نحو مشخص از ۳ سنت صحبت میکنند. یعنی از قرن دوم و سوم مواجههای در ایران وجود دارد که ایشان در ۲ کتاب «درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران» و «زوال اندیشه سیاسی در ایران» به صورت مفصل بحث کردهاند که میراث باستانی این سنت ایرانشهری به اضافه یک سنت یونانی به اضافه یک سنت اسلامی با هم تلاقی میکنند و در آنجا بقای ایران منوط به این میشود که دانشمندان ایرانی یک ترکیبی از این را بتوانند انجام دهند و اصطلاحاً تداوم فرهنگی ایران را در دوره جدید ممکن کنند. آن چیزی که به تأسی از ریچارد فرای به عنوان عصر زرین فرهنگ ایران ارائه میشد، دورهای است که این تلفیق انجام میشد. در اینجا تلفیقی از عناصر یونانی، عناصر ایرانشهری و عناصر اسلامی صورتبندی میشود. یعنی این عناصر مایه خدا آگاهی جدید ایرانیان و تداوم و عدم ادغام ایران در سایر جهان اسلام میشود. بنابراین ایران موقعیتی مییابد که دکتر طباطبایی به آن درون و بیرون جهان اسلام میگفتند. آدمهایی مثل بیهقی تاریخ پایهای مینویسد. فردوسی به زبان حماسه این را بیان میکند. شاهرخ مسکوب از آن دوره با عنوانی یاد میکند که ایران پیر دوباره در این دوره ایران جوان میشود. زبان فارسی که یک زبان محدود است، تبدیل به یک زبان زنده و پویا میشود و شعر فارسی شکل میگیرد و... که در آنجا بعد یک اندیشه سیاسی هم وجود دارد که باید دید نمود تام و تمامش را در چه چیزی میبینیم؟ خواجه نظامالملک از کسانی است که این تلفیق را دارد انجام میدهد و این تداوم فرهنگی ایران را ممکن میکند.
آرزوی دکتر طباطبایی همیشه این بود که این کار را درباره بیهقی و فردوسی هم انجام دهد و این کار را کامل کند. دوباره با هجوم ترکان یک گسستی ایجاد میشود. یعنی با سلجوقیان و بعد مغولان یک گسستی ایجاد میشود و بعد یک احیا هم در دوره صفویه داریم. چنانکه در جلد اول کتاب «دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران» داریم این را میبینیم که در اینجا باید تلفیق و پردازش جدیدی با عناصر یعنی آن سنتهای باستانی و تداوم ایرانشهری داشته باشد. در این دوره رکود شما میبینید عرفان و حتی شعر حافظ نمودی از این تداوم فرهنگی سنتی ایرانشهری است. آنجا که به تأسی از شاهرخ مسکوب که در کوی دوست یک بحثی درباره حافظ میکند که حافظ چگونه همسخنی با زرتشت میکند، دکتر طباطبایی هم در کارهایشان به این اشاره میکنند.
در دوره صفوی دوباره این در قالب پردازش جدیدی احیا میشود. اینجا دکتر طباطبایی را میبینیم که دارند با والتر هینتس درباره تشکیل دولت ملی در ایران گفتوگو میکنند و به فراخور آن بحث مفصلی را درباره این بحث ارائه میدهند.
در نهایت یک تکانه مهمی که کارهای متأخر طباطبایی به آنها میپردازد، تکانه تجدد است. با این تکانه عنصر جدیدی وارد سازه فرهنگی ایرانیان میشود. به عبارت دیگر هویت فرهنگی ایرانیان 4 بعدی میشود. یک سنت ایرانشهری، یک سنت یونانی، یک سنت اسلامی و در نهایت یک سنت مشروطه.
* ایران فرآورده عصر جدید و پس از مشروطه است؟
دکتر طباطبایی میگفتند اینجا مجلس مکان تکوین آگاهی جدید ایرانیان میشود. مفهومی در اینجا شکل میگیرد به نام قدیم در جدید که در آنجا مفاهیم کهن، مفاهیمی به نام ملت و دولت در قالب و زبان جدید پردازش تازهای مییابند و قرار است این مبنای آگاهی جدید ایرانیان شود. محلی که دکتر طباطبایی وارد مناقشه جدی با جامعهشناسی میشدند همینجا بود که میگفتند یک گروهی پیدا شدند و معتقدند مفاهیمی شبیه ایران، مفاهیمی شبیه ملت ایران، مفاهیمی شبیه دولت ایران، فرآورده عصر جدید و پس از مشروطه است. این را چه کسانی میگویند؟ این را جامعهشناسان میگویند. مکان طرح اینها کجاست؟ دانشگاه. یعنی یک عدهای پیدا شدهاند که با مواد تاریخ ایران آشنایی ندارند و تحت تأثیر پارادایمهای جامعهشناسی غربی مفاهیمی را آوردهاند و ذیل آن مفاهیم میخواهند مواد تاریخ ایران را در آن قالب ببرند و چون این مفاهیم با ایران بیگانه است و چون این مفاهیم از جامعهای آمده که ملت در آنجا سابقهای ندارد، دولت سابقهای ندارد و تداوم فرهنگی وجود نداشته، آن موقعی که اینجا کپی میکنند، نتیجهاش این میشود که ایران فرآورده دوره جدید و ابداع عصر جدید و برساخته عصر جدید است. در حالی که آنهایی که تاریخ ایران را میشناسند و بومی میاندیشند و با قالبهای بومی فکر میکنند، میفهمند ایران سابقه کهنی داشته و سابقهاش به ایران باستانی برمیگردد، چنانکه ما در سنت ایرانشهری داشتیم.
اینجاست که دکتر طباطبایی وارد یک درگیری خیلی تند و گزنده با گروههای جامعهشناس میشوند و معتقدند جامعهشناسان با تحریم تاریخ ایران ذیل مفاهیم جامعهشناختی، عملاً دارند تاریخ ایران را تحریف میکنند و به مبنایی برای گسیختگی ملی تبدیل میشوند.
* ایران ابداع عصر جدید نیست
ایران ابداع عصر جدید نیست، بلکه ایران تاریخ 2000 ساله دارد. حتی یک ادراکی از جغرافیا و سرزمین ایران وجود دارد که تعلقی به ایرانیت وجود داشته و 1000 بار نام ایران در شاهنامه تکرار شده و مفهومی از دولت در ایران وجود داشته که سابقه دوره هخامنشی دارد و... این تداوم پیدا کرده و این در سنت جامعهشناختی بیگانه با تاریخ ایران، عملا درک نمیشود. این مناقشهای بود که آقای طباطبایی با جامعهشناسی داشتند و میگفتند دانش علوم اجتماعی جدید عملاً با پردازش تاریخ ایران ذیل مفاهیم بیگانه با تاریخ ایران، بر ضد منافع ملی عمل میکند. محل بحث من اینجاست: آیا دکتر طباطبایی و مناقشهای که مطرح کردند توانست به نقدی که گروههای جامعهشناس به این بحث دارند پاسخ دهد؟ من معتقدم پاسخی به این گروه ارائه نشد. ادعای این گروهها چیست؟ روایت جامعهشناختی را که میگوید ایران ابداع عصر جدید است و ایران ریشه تاریخی ندارد، چه کسانی بیان میکنند؟ نخستین گروه قومگرایان هستند؛ قومگرایانی که در ماجراهای آذربایجان و فرقه دموکرات و اینها بودند. گروههایی که معتقد بودند ایران و مفهوم ایران را رضاشاه درست کرده است. بعداً مارکسیستها و حزب توده و جریانهای سیاسی مارکسیستی این را پروراندند. از دهه 90 جریانهای سیاسی دیگری روی کار آمدند. چپهای قدیمی ایرانی که بعد از انقلاب به الگوهای پساساختارگرایی علاقهمند شده بودند، اینها در دهه 90 پردازش جدیدی از ایدههای قومگرایانه و مارکسیستی در قالب مفاهیم پساساختارگرایانه صورتبندی کردند و نخستین روایتش هم با مصطفی وزیری بود؛ ایران به عنوان ملتی تخیلی. در اینجا مفاهیم جامعهشناختی از سنت نظری مطالعات ملیگرایی، مبنای بحثی درباره تاریخ ایران شد؛ چنانکه آدمهایی مثل بندیکت اندرسون، اریک هابزبام و جان بری اولی در دهههای 80 و 9 متونی را در جامعهشناسی ملیگرایی پروراندند که معتقد بود ملیگرایی پدیده برساخته قرن نوزدهم است که دولتها و روشنفکران متحد با آنها با اهداف سیاسی عملاً به نحو ابزارگرایانه ایدههای ملی را ساختند و آن را از طریق رسانهها و تبلیغات و سازههای دستگاه ایدئولوژیک دولت گسترش دادند. این ایدهها که حالا نمود قدرتمندش مثلاً بندیک اندرسون است و آدمی مثل اریک هابزبام، در دهه 90 توسط چپهای قدیم ایرانی بازتولید و بازسازی شد. وزیری و روایتهای متأخرش آقایانی مثل آقای ضیا ابراهیمی و اینها هستند. الان هم در غرب خیلی چون گرایشهای چپ رادیکال که به آنها پروگرسیو میگویند تشویق میشوند، ایرانیهایی که میروند خیلی تشویق میشوند که پیرامون همین کارها کار کنند که میخواهند این بحث را اثبات کنند که چطور هویت ایرانی در اواسط دوره رضاشاه و بعد از آن ساخته و پردازش شد. اینها در علوم اجتماعی ما هم بعضاً تکرار میشود.
* جوامع پیشاقرن نوزدهمی اساساً امکان طرحی به نام ملیت نداشتند
ادعای اینها چیست؟ ادعای اینها این است و بحث این است که جوامع پیشاقرن نوزدهمی به دلیل مجموعهای از ویژگیها که داشتند - ویژگیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی - به واسطه این ویژگیها اساساً امکان طرحی به نام ملیت در آنها وجود نداشته است. نخستین مساله این بود که ارتباطات نبود. یعنی اساساً این سرزمین به لحاظ پراکندگی جغرافیایی در وضعیتی بوده که مردم و نواحی مختلف با هم مرتبط نبودند. اقتصاد یکپارچهای وجود نداشته که این نواحی را با هم مرتبط کند. دولت قدرتمندی وجود نداشته که اینها را مرتبط کند. آموزش عمومی وجود نداشته که اینها را مرتبط کند. یعنی مؤلفههای جامعهشناختی، اقتصادی و اجتماعی که ایران را به یک کلیت واحد تبدیل کند وجود نداشته و در این فقدان، طبیعتاً سخن گفتن از پدیدهای به نام ایران و تعلق و هویت ملی معنایی ندارد. پس آنهایی که از پدیدهای به نام ملت و ایران و هویت ملی در ایران سنتی صحبت میکنند، دچار نوعی زمانپریشی تاریخی هستند. یعنی مفاهیم مدرن را به دورانی الصاق میکنند که نمیتوانست در آن وجود داشته باشد.
سؤال من این است: آیا بحث به شیوه دکتر طباطبایی میتواند به این مناقشه جواب دهد؟ یعنی بحث از زاویه فلسفی و ورود از زاویه فلسفی آیا میتواند به این مناقشه جواب دهد؟ نظر من این است که نمیتواند به این پاسخ دهد. این استدلالی جامعهشناختی است و پاسخی جامعهشناختی میخواهد. بحث در حیطه فلسفه و شعر گفتن و برانگیختن حس ملی نیست. بحث این است که مبنای بحث، جامعهشناختی است و پاسخی جامعهشناختی میخواهد. نکته من این است که ما نیازمند پاسخی جامعهشناختی به مناقشه مطرح شده هستیم و این امکان در درون جامعهشناسی وجود دارد. از این لحاظ من معتقدم نوعی از جامعهشناسی در مباحث ملیگرایی که من به آن جامعهشناسی تاریخی ملیگرایی میگویم، این امکان را فراهم میکند که ما به این مناقشه از زاویه جامعهشناختی پاسخ دهیم. تفکیکی وجود دارد. درباره منشأ ملیگرایی در جامعهشناسی یک پاسخهای ازلیانگارانه وجود دارد. پاسخهای ازلیانگارانه معتقدند ملت یک پدیده ارگانیسیستی است که ریشههای طبیعی دارد و آن چیزی که وجود دارد، جوهر نقضناپذیری است که در جامعه سیلان مییابد و در تاریخ فقط گرد و غبارها روی آن مینشیند و آن را تیره و تار میکند و ناگهان این حس خودش را در جاهایی بروز میدهد، یعنی جوهر ملی تاریخی و ازلی که در تاریخ سیلان مییابد، گاهی به کما میرود و گاهی بروز و ظهور مییابد. شما این نگرش را در خیلی از تحلیلهای تاریخنگاران و ادیبان و کسانی که از زاویههای شاعرانه به هویت ملی ایران میپردازند میبینید. مثلاً نمونهاش کتاب «تجلیات روح ایرانی» نوشته حسین کاظمزاده ایرانشهر است. عنوان مفهوم تجلیات روح ایرانی یک چیزی است که تجلی میکند و کسوف و ظهور دارد. کربن هم به این دامن میزند. به واسطه نگاه غیر تاریخی و پدیدارشناسانهای که کربن دارد، انگار یک تداومی وجود دارد که در فراتاریخ که کربن دارد، شکل میگیرد. این موضوع بحث جامعهشناختی نمیتواند باشد. در مقابل این گرایشهای جامعهشناختی ساختهگرا، هابزبام و... میگفتند ما چیز طبیعی نداریم؛ چیز جوهری نداریم که در فراتاریخ حرکت کند که بروز و ظهور کند، همه چیز برساخته است و این در مقطعی ساخته شده و شرایط پردازش هویتهای ملی و مفهوم ملیت مربوط به دوران جدید است.
* رویکردهای جاویدانگار
ما رویکردی در جامعهشناسی تاریخی ملیت داریم که به آن رویکردهای جاویدانگار میگویند. رویکردهای جاویدانگار در مقابل 2 رویکرد قرار میگیرند و معتقدند چه کسی گفته ریشههای ملیگرایی و خاستگاههای ملیگرایی مربوط به قرن نوزدهم است؟ ما میتوانیم انواعی از ملیتها و احساسات ملی را در دوران پیشاقرن نوزدهم هم پیدا کنیم. اتفاقاً پژوهشگران غربی هم این را شروع کردند، از جمله آدریان هستینگز و مهمترینش هم آنتونی اسمیت. ما میتوانیم خاستگاههای تعلقات ملی را به شکل و زبانهای مختلف در دورانهای پیشامدرن پیدا کنیم. آدریان هستینگز درباره انگلستان و اسکاتلند کار میکرد. آنتونی اسمیت روی خاستگاههای ملیت ایرانی در دوران باستانی کار میکرد. یعنی نوعی از جامعهشناسی تاریخی ملیت وجود دارد که اتفاقاً ضرورتی ندارد خاستگاههای ملیت همه ملیتها را در قرن نوزدهم بداند و از زاویه جامعهشناختی میتواند به بحث درباره خاستگاههای ملی و هویت ملی و تعلق ملی در دوران پیشامدرن بپردازد و ایران نمود مصداق آن است. حتی هابزبام در کتابهای خودش کشورهایی مثل چین و ژاپن و ایران را نمونه ملتهای پیش از ملت در نظر میگیرد. معنایش چیست؟ پس میتوان از زاویه جامعهشناسی تاریخی به بحث ورود کرد و نشان داد نیروهایی وجود داشتند -چون نکته مهم در بحث جامعهشناختی، شناسایی مجموعهای از نیروهاست- که در دوران پیشامدرن و در گستره جغرافیایی که ما به عنوان ایرانشهر مینامیم، عامل و رشته پیوند بودند. هویت ایرانی و عناصر هویت ایرانی با اقدامات هدفمند یا غیرهدفمند - نتیجه ناخواسته اعمال که مفهومی وبری است، یعنی شما قصدی برای کار ندارید و نتیجه ناخواسته اعمالت است- از طریق مجموعه اعمال خودشان، رشته پیوندی را در این جغرافیا خلق کردند که بر نیروهای واگرا مانند جغرافیا، پراکندگی و فقدان ارتباط غلبه و این سرزمین را به یک کل نسبتاً منسجم تبدیل میکرد.
دوم اینها عامل تداوم فرهنگی در طول زمان بودند. اگر به زبان آنتونی گیدزمن بخواهم بگویم، این نیروهای زمینی و عینی نه فراتاریخی، عوامل غلبه بر زمان و مکان بودند، یعنی میتوانستند رشتههای پیوندی را در طول زمان و مکان ایجاد کنند که عاملی برای شکل دادن به هویت ایرانی در دوران پیشامدرن و تداوم آن به دوران جدید باشند و این را اتفاقاً پردازش میکردند. این نیروها چه کسانی بودند؟ 5 نیروی عمده وجود دارد: 1- دربارها و دولتها. اینجاست که حتی شما میتوانید به نقش دربارهای ترک در تولید و تداوم هویت ایرانی، زبان فارسی در دوران سلجوقیان و بعد از آن زبان اداری و دیوانی توجه کنید. در دوران مغولان سنت شاهنامهنویسی احیا میشود. یا اینکه دولتها چگونه رشته پیوند را بین نواحی مختلف از طریق نهادهای خودشان ایجاد میکردند. 2- نیروهایی که به آنها اهل قلم میگوییم. 3- علما و روحانیون که بحثش مفصل است که رشته مشخصش در دوره صفوی است که پیوندی بین تشیع و هویت ایرانی اتفاق میافتد. شبکه خانقاهها در ساختار جغرافیایی که ما به آن ایرانشهر میگوییم، عامل پیوند از ناحیه بالکان تا نمونهاش صوفیان نقشبندی است. 5- تجار و شبکههای تجاری. ابن بطوطه میگوید در چین به زبان فارسی برای شاهزاده چینی شعر میخواندند و آهنگ مینواختند و او هم گوش میکرد؛ یک شبکه ارتباطی گسترده در این مقیاس. اینها مربوط به اعیان بودند. یک تعداد نیروهایی هم بودند که این را در میان عامه گسترش میدادند. مانند نقالها و مکتبخانهدارها و کسانی که در جغرافیای ایران، زبان فارسی را به میراث مشترک ایرانیان تبدیل کردند. در آذربایجان و بلوچستان و همهجا مکتبخانهها بودند که سعدی و گلستان و بوستان را به عنوان کتاب درسی در نظر میگرفتند. نقالان بودند که شاهنامه میخواندند، در میان عامه هم میخواندند. گووینو نکتهای میگوید که دکتر طباطبایی هم خیلی به آن تأکید میکردند و آن هم مسالهای که میگوید ما در فرانسه بین قشر فرهنگ بالا و فرهنگ سطح پایین ارتباطی نداریم، در حالی که در ایران من هر جا میروم یک آدم باسواد نشسته و تعدادی افراد داستانهای تاریخی ایران را از او گوش میکنند. شما وقتی که «سیاحت درویشی دروغین» را میخوانید، وامری میگوید وقتی من به ناحیه عثمانی رفتم و به صدراعظم گفتم شما ترک هستید، احساس توهین کرد ولی وقتی در ایران میآمدم، درک روشن و مشخص از ایرانی بودن و تمایزش با نواحی همجوار وجود داشت. اینها را مجموعهای از نیروهای اجتماعی با فعالیتهای قصدمند یا در نتیجه اعمال ناخواستهشان در ایران سنتی شکل دادند و بر این عوامل واگرایی غلبه کردند و رشتههای پیوندی را در زمان و مکان ایجاد کردند و باعث شدند ایران در آستانه تجدد به عنوان ابداعی متعلق به عصر جدید نباشد.
* جمعبندی
من معتقدم رویکرد دکتر طباطبایی به جامعهشناسی محصول تمرکز به نوع خاصی از علوم اجتماعی و جامعهشناسی بوده است که عناصر هویت ایرانی را مربوط به و متعلق به دوران جدید و برساخته دوران جدید در نظر میگرفت و پرداختن فلسفی به هویت ایرانی پاسخی به این مناقشه و پاسخی به مناقشهای که این گروهها مطرح میکنند نیست. سؤال جامعهشناختی و سؤال و مناقشه از زاویه جامعهشناختی، پاسخی از جنس جامعهشناختی نیاز دارد. در جامعهشناسی تاریخی این امکان و این سنت وجود دارد که به صورت عینی و مشخص با بحث درباره مجموعهای از نیروها که در تاریخ ایران عامل این تداوم در زمان و عامل گسترش این هویت در یک جغرافیای وسیع بودند، پاسخ به این مناقشه را برای ما امکانپذیر کند. از این لحاظ این جامعهشناسی میتواند مکمل و مقوم و حمایتکننده از رویکرد مفهوم نظریه ایرانشهری باشد.