به عبارت دیگران
آن که گفت آری، آن که گفت نه!
[امام حسین(ع)] در بین راه که میآمد، برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. سوال کرد: این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حر جُعفی است. حسین ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. در بعضی تواریخ دیدهام که وقتی پیغام حسین(ع) به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمیآید. عجیب است واقعا! حسین خودش بلند شد و رفت. رفت کنار خیمهاش و سلام کرد، نشست و مطلب را با او در میان گذاشت؛ فرمود: وضع را که دیدهای؛ جوی را که حاکم است و یزید و ترویج لاابالیگری و... را که میدانی؛ میدانی که این روال، ریشه اسلام را میکند.
عبیدالله همه حرفهای حضرت را قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آنها اشتباه میکنی اما در جواب گفت نمیآیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را اینطور دیدهام که مردم به نفع شما قیام نمیکنند. یعنی خلاصهاش اینکه از این نمد،کلاهی به ما نمیرسد و چیزی گیر ما نمیآید.
این یک استعانه بود اما در مقابل، باز هم حسین(ع) دارد میآید و برخورد میکند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کار حسین است. این تعبیر زیبایی که ظاهرا از پیغمبر اکرم است که «انالحسین مصباح الهدی و سفینة النجاه»، چقدر زیباست! سفینه نجات به تعبیر ساده روز، آن قایقی است که غریق را نجات میدهد. یک وقت هست که در دریا افتادهای و خودت متمسک به یک چیزی میشوی و بیرون میآیی اما یک وقت هست کسی دست تو را میگیرد و بیرون میکشد؛ این «قایق نجات» است. یعنی کسانی را که دارند غرق میشوند و از وادی انسانیت و الاهیت خارج میشوند، دستهایشان را میگیرد و بیرون میکشد. این را میگویند قایق نجات. یعنی نمیگوید دستت را به من بده، بلکه خودش دست غریق را میگیرد و از آن ورطه بیرون میکشد.
با اینکه در تاریخ مینویسند زهیر عثمانیمسلک هم بوده است. حسین(ع) پیغام داد به زهیر که بیا! با اینکه زهیر مقید بود که در این مسیر با امام حسین(ع) روبهرو نشود. آنجا مجبور شده بود که با امام در یک جا خیمههایشان را برپا کنند و چارهای نداشت.
در تاریخ مینویسند وقتی قاصد حسین رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا میخوردند. یکی از اطرافیان زهیر میگوید پیامآور حسین(ع) آمد و گفت: «یا زهیر! اَجِب اباعبدالله». یعنی ای زهیر! حسین تو را خواسته است. میگوید فضای خیمه را سکوت فرا گرفت و حالت بهتی به ما دست داد که لقمهها در دست ما ماند. تعبیرش این است: «کَأَنَّ علی رُؤُوسِنا الطَّیر»، یعنی مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! دیگر نمیتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان مینشیند و میخواهید نپرد چه کار میکنید؟ آدم دیگر سرش را تکان نمیدهد.
آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت: چه میشود بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر با تو چکار دارد؟! برو حرفهایش را گوش کن و برگرد. میگوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا برخاست و حرکت کرد و رفت به سمت خیام حسین(ع). در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان حسین(ع) با زهیر چه بوده است.
بله، حضرت با عبیدالله حر جُعفی مفصل صحبت کردند و دست آخر هم او به امام حسین(ع) گفت: بیا! من اسب و شمشیری دارم و اینها را به تو میدهم که اگر میخواهی بروی بجنگی برو بجنگ. امام حسین هم گفت: نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. اینها مال خودت! برخلاف عبیدالله، درباره زهیر چنین چیزی به آنصورت نیست. مینویسند «فَما لَبِثَ أَن جاءَ مُستَبشِراً». عجب آماده بوده است این روح! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین کوتاه بود. اصلا توقفی نکرد و دیدیم که برگشت. اما این زهیر، دیگر آن زهیر نیست؛ «قَد أشرَقَ وَجهَهُ»، گویی صورت او یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی زهیر برگشت، به تمام کسانی که اطرافش بودند گفت من با همه شما حل بیعت کردم؛ همگی بروید. حتی به همسرش گفت تو را هم طلاق میدهم؛ تو هم برو. رفقا بروید، اموال را هم بردارید و بروید. تمام علقهها را برید و گفت همه بروید...
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
اما در بین اینها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت: عجب! من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من کجا بروم؟!
مجتبی تهرانی
سلوک عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
(چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگی - پژوهشی مصابیحالهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۸۴ تا ۸۸