اندیشههای تلطیفیافته در غزل
وارش گیلانی: مجموعه غزل «از تو چه پنهان»، کتابی است از مجید ترکابادی که انتشارات سوره مهر در 69 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 32 غزل دارد؛ غزلهایی 5 تا ۶ بیتی و نه بیشتر.
مجموعه غزل «از تو چه پنهان»، مضامینش عاشقانه است اما از مضامین دیگری نیز برخوردار است. در واقع شاعر همچون بسیاری از غزلسرایان، غزل را صرفا مأمنی برای تغزل و عاشقانهسرودن نمیداند؛ مثل غزل زیر که سخنش بر پایه ناپایداری جهان است و بر باد شدنِ هر چه هست و جاه و جمال و جلال، نیز سخن از مردن است:
«گفتی گمان مکن خبری از معاد نیست
گفتم گناهکار که بیاعتقاد نیست
اقرار کن به هر چه که باید! همیشه مرد
آن کس که پای حرف خودش ایستاده نیست
آه ای بلندقامت بیمهر پرغرور
سروی که سر به شانه من مینهاد نیست
درد و دریغ، جاه و جمالت به باد رفت
دیدی به زرق و برق جهان اعتماد نیست
مردن که دیر و زود ندارد، قبول کن
این عمر هر چقدر که باشد زیاد نیست»
غزلهای عاشقانه «از تو چه پنهان» دارای اندیشه است و ترکابادی در آنها تنها در توصیف و وصف یکی یار نمانده است و از این راه به لایههای گریه و خنده و پیری و جوانی و عدل و دعا و شور و بسیاری از مسائلی که انسان به آنها دچار است، روانکاوانه راه برده است:
«خدا هر آنچه داد سر حساب داد
به دیگران بهشت به ما عذاب داد
به هر چه دلبر است دلی ز جنس سنگ
به هر چه عاشق است دلی خراب داد
به چشمهای من هزار کاسه اشک
به چشمهای او شراب ناب داد
مرا نگاه کرد دوباره چشم بست
به قدر یک نظر به من شراب داد
«من و تو عاشقیم؟ کمی سکوت کرد
خودش سوال کرد خودش جواب داد»
همچنین گاهی در مجموعه غزل «از تو چه پنهان» از تغزل و عاشقانهسرایی، به اندیشهورزی و گلایهمندی میرسیم، نیز سخن از هستی و نیستی است:
«این هست نیست را بخدا ما نخواستیم
دنیا تمام مال شما، ما نخواستیم
تشویش تاج و تخت و تمنای آب و نان
باشد برای شاه و گدا، ما نخواستیم
دلخوش به اینکه فاتح قلبم شدی مباش
اینجا کسی نیامده تا ما نخواستیم
غم هم نشد نصیب دل تنگدست من
قسمت نشد وگرنه کجا ما نخواستیم؟
زیبا و زشت، ظاهر و باطن، دروغ و راست
بازی بس است آینهها... ما نخواستیم»
نیز گاهی عاشقانه، رنگ مخالف و متفاوتی به خود میگیرد؛ یعنی به جای اینکه شاعر یا عاشق از جور رقیب و بیمحلی یار گله کند و برنجد، شاعر از رقیب میخواهد که «بیا به یاد عشق رفته و بر باد رفته سر پیش هم آوریم و ۲ دیوانه بگرییم»! یعنی در این غزل، رقیب دیگر دشمن نیست، بلکه همدرد است:
«دلم گرفته بیا بیبهانه گریه کنیم
برای خاطرهای عاشقانه گریه کنیم
میان جمع بخندیم از سر اجبار
به حال غربت خود مخفیانه گریه کنیم
زبان مشترک عاشقان اگر اشک است
به جای شعر، به جای ترانه، گریه کنیم
نه دست من به سر زلف او رسید نه تو
بیا رقیب! بیا شانه شانه گریه کنیم
نشستهام به عزای خودم، همان بهتر
که بر مزار بدون نشانه گریه کنیم»
و غزل «نرسیدن» نیز چندان عاشقانه نیست و عاشقانهسراییاش شرحی در حال و هوای دل است و روانکاوی دلی که وفادار است اما جا مانده است:
«ای دل ساده که در خاطرههایت ماندی
همه رفتند، تو اما سر جایت ماندی
دیگران با دل خوش از سفر خاطرهها
بازگشتند و تو در حال و هوایت ماندی
همه یک عمر اگر عهد شکستند، چرا
همه عمر سر عهد و وفایت ماندی؟
عشق در پیروی از فلسفه و منطق نیست
پاسخی نیست که در چون و چرایت ماندی
عشق یعنی نرسیدن، چمدان را بردار
همه رفتند... تو تنها سرِ جایت ماندی»
گاه نیز عاشقانهسراییهای ترکابادی در این شور و مایه است که عشق میراث آدمیزادی است؛ یعنی سوختن عشق را ما به ارث بردهایم و خلوت ما را به جای یار، غم پر خواهد کرد و حرفها و سخنانی از این دست:
«غنچه دلتنگ امشب میزبان شبنم است
حرف بسیار است اما فرصت صحبت کم است
آنکه مدتهاست از من چشم میپوشد تویی
آنکه میگیرد سراغ از خلوتم هر دم غم است
جای حیرت نیست گر در پای عشقت سوختم
عاشقی میراث ما از دودمان آدم است
اشک میریزد مدام از چشمهایم، بعد تو
آنچه میبینم فقط تصویرهایی مبهم است
از دلیل رفتنت چیزی نمیگویم به غیر
درد دل دارم ولی آیینه هم نامحرم است!»
گاهی اندیشهورزی و روانکاوی عشق، شاعر را تا حدی درگیر تعقل میکند و این تعقل، غزلش را کمی دچار خشکی و کمی به دور از عاطفه میکند؛ آنجا که شاعر در تفسیر و تبیین عشق میکوشد و جوشش و شور را از غزلش میگیرد:
«این سیبهای سرخ برای نچیدن است
دل بستنم مقدمه دل بریدن است
حتی کلاف کهنه نخ هم نمیدهم
بالای یوسفی که برای خریدن است
زیباترین نبودی و من ماه خواندمت
این است عشق، عشق بدی را ندیدن است!
دنیا پر از صداست، تو گاهی سکوت کن
گاهی سکوت گام نخست شنیدن است
بیدوست آسمان قفسی میشود وسیع
ای دوست! عشق لذت با هم پریدن است»
و در غزل زیر با نام «آیینهپرستی»، اندیشه تلطیف نمیشود و در بیان مفاهیم خود مستقیم وارد غزل میشود که در این صورت، دیگر نام غزل بر آن نهادن، جفایی بر غزل است:
«ما در دل خود از احدی کینه نداریم
از هیچ کسی نفرت دیرینه نداریم
با هر چه بیایی چه با نیزه چه با سنگ
در لشکر خود هیچ جز آیینه نداریم
یک شاخه گل سرخ در این خشک بیابان
بنگر که به جز مهر تو در سینه نداریم
تقویم جنون را چه غم از غصه فرداست؟
در هفته خود شنبه و آدینه نداریم
آیینهپرستیم! گذشتید، گذشتیم
ما در دل خود از احدی کینه نداریم»
درست است که مجموعه غزل «از تو چه پنهان» نیز در ردیف مجموعه شعرهای معناگرای انتشارات سوره مهر قرار گرفته است اما این دفتر بر خلاف 95 درصد دفترهای شعر معناگرای این انتشارات، تن به خشکی معنا و تعقل غیرشاعرانه نداده و در اغلب غزلها توانسته اندیشه را شاعرانه کند؛ یعنی فکرش را تلطیف کرده یا در تخیل خود اندیشهورزی کرده است؛ نه با تعقل خود. از این روست که در غزل دیگر، خود را در سخن عاطفی خود پنهان میکند و «از فراق یار و داغ عشق، سهم خود را تماشایی از جهان میداند و بس و این تماشا را به پایان داستان آدمی در این دنیا گره میزند»:
«شکر حق هم خون دل داریم هم اشکی روان
سفره درویش را زینت ببخشد آب و نان
در فراقت شعر میگویم، ببین این شعرها
حاصل داغ من است اما به کام دیگران
آه از دنیا که جام بیبهای عمر را
اندک اندک پر کند اما بریزد ناگهان
خیره بر تنهایی بیمرز خود در آینه
سهم ما این بوده شاید از تماشای جهان
آمد و با خود گمان کردم که قصدش ماندن است
رفت تا با رفتنش پایان بگیرد داستان»
در غزلهای اندیشهورز مجموعه غزل «از تو چه پنهان» به غزل «هر چه بادا» میرسیم که شور و معنا را در بستری عاطفی آورده و آن را چون رود روان کرده است:
«برو شبگرد سرگردان تنها هر چه باداباد
نمیدانم کجا، هر جا! برو تا هر چه باداباد
اگر فردا همین باشد که ما امروز میبینیم
بیا این لحظه را خوش باش فردا هر چه باداباد
به هر قیمت به دست آور همانی را که میخواهی
که یا یک بار عاشق میشوی یا هر چه باداباد
اگر سهم من از دنیا تو باشی هیچ حرفی نیست
اگر هم قسمتم این نیست، دنیا هر چه باداباد
بهشت بیتو و دوزخ به یک اندازه سوزانند
چه فرقی میکند اینجا و آنجا؟ هر چه باداباد»
با این همه، چند غزل نخست مجموعه غزل «از تو چه پنهان»، بر خلاف دیگر غزلهای این دفتر، غزلهایی کاملا عاشقانهاند؛ عاشقانه به آن معنا که مخاطب فردی است که طبعا نامش معشوق یا اینکه یار است؛ یکی از این غزلها چنین است:
«هوا هوای جدایی، هوای تنهاییست
هوا هوای غم روزهای تنهاییست
همین که همقدم دیگری شدی یعنی
که عاشقی همهجا پابهپای تنهاییست
چه از گذشته مردی غریب میپرسی؟
گذشتهای که پر از ماجرای تنهاییست
ببین که خلوت من از سکوت سرشار است
سکوت ترجمهای از صدای تنهاییست
چگونه شور برآید ز گوشهای غمگین
که این سهتار نوایش، نوای تنهاییست
به او رسیدم و گفتم: «تمام شد غربت»
به خنده گفت که «این ابتدای تنهاییست»
در این دسته از غزلها نیز که مخاطبش یک فرد و نامش یار و معشوق است، مجید ترکابادی گاه افسار اندیشه را از دست میدهد و مهر و مهربانی و وفاداری را اینگونه غیرمستقیم میستاید و رو به جهان، شیطان را رو به ارزشهای انسانی میخنداند:
«ای خندهات تجلی غم، بیامان بخند
آری بخند، یکسره با این و آن بخند
چون بادبادکی که نخش دست کودکیست
سرگرم کن مرا و خود از آسمان بخند
تا بغض در صدای من این بار بشکند
خاموش باش با من و با دیگران بخند
مانند آنچه زلزله با شهر میکند
یک دم به من نگاه کن و ناگهان بخند
وقتی تمام اهل زمین عاشقت شدند
ابلیسوار رو به تمام جهان بخند».