حکایت یومالگفتوگو در عهد باران آتش
آوردهاند در سالی بس پرهیاهو در دیاری که نام ایران بر خود نهاده بود، رسم چنان بود که یومی از ایام را «یومالگفتوگو و تعامل سازنده با جهان» مینامیدند و پس از سوال من چی بپوشم؟ جهد بسیار بر تعامل مینمودند.
در این یوم سران دولت بر سفرهای پر از چای و قلیان و نُقل گرد هم میآمدند و میگفتند: «ما با همه عالم، سخن به مهر گوییم و گره به مدارا بگشاییم».
این تعاملباوران، باب مهر را به روی دول خارجی هم گشوده و پی در پی شیک و پیککنان بر سر میزی که مذاکره نام داشت حضور مییافتند.
در همین ایام چایخوران و مهرکنان، موی زردی از دول متخاصم هوای کسب صلح نوبل در سر داشت و بر مذاکره همی تاکید داشت. از این رو صلحطلبترینموجود در این سیاره را که «بیبی» نام داشت به یاری گرفت.
موی زرد یک پا در کنار میز داشت و یک پا در زرادخانه. هر دم خواب صلح نوبل دیده و تیر و تپانچه در جیب بیبی گذاشته و مرکب خودنویس میز تعامل ایرانیان را پر مینمود.
موی زرد متعاملِ سازنده جهان نگاهی بر تقویم انداخته و یومالگفتوگو را دید. بر دکمه موشک فشاند و توییت زد یومالگفتوگو زیرنویس نداشت. تفسیر من تعاملی تند است و میز را پراند.
او به بیبی پیام داد مگر میشود جنگ نبوده، صلح شود؟ چطور جایزه صلح از آن خود کنم؟ بیبی پاسخ داد جنگ با من، تو طیاره رسان، جایزه در جیبت است.
چاقو و چماق موی زرد بر وسط میز تعاملات و جوی خون در کوچهها و موی زرد در صف صلح نوبل پاشنه بر زمین میکشید و بیبی هم توصیهنامهاش را مینوشت.