وارش گیلانی: دفتر غزلهای امیرعلی سلیمانی را انتشارات شهرستان ادب با نام «برگریز» در 73 صفحه منتشر کرده است؛ دفتری که چند قصیده و مثنوی هم دارد؛ دارای مضامین و مفاهیم و محتوایی عاشقانه، در عین حال مذهبی. در این دفتر، شاعر از شهدا و شهدای خاص نیز یاد کرده و برایشان شعر سروده و برای پدر رزمنده و جانبازش و مادر شهدا و... .
ابتدا از پشت جلد کتاب شروع میکنیم که حتما شاعر یا ناشر رندی کرده، بهترین یا یکی از بهترین غزلهایش را چاپ کرده است. البته این امر طبیعی است؛ یعنی معمولا یا شعری را پشت جلد کتاب میزنند که تناسبی با نام یا محتوای کتاب داشته باشد یا اینکه یکی از بهترین اشعار کتاب را میزنند.
اما شعر پشت جلد کتاب «برگریز»:
«ای لبت از هرچه سیب سرخ، شیرین بیشتر
کی به پایت میشود افتاد از این بیشتر؟
ترس دارم عاشقانت مست و مجنونتر شوند
روبهروی خانهات بگذار پرچین بیشتر
ماه سیری چند؟ هر شب با وجودت ای پری!
موج دریا میرود بالا و پایین بیشتر
وصف آسانیست، هرچه خندههایت کم شوند
شهر پیدا میکند شبگرد غمگین بیشتر
آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شب عیدش ببارد برف سنگین بیشتر
خواب دیدم نیستی، تعبیر آمد میرسی
هرچه من دیوانه بودم، ابن سیرین بیشتر»
این در صورتی است که منهای غزلهای روایی (که در آنها به طور نسبی قصهای و روایتی جاری است و در اشعار قدما و شاعران معاصر نیز یافت میشود)، غزل باید منسجم و مستحکم باشد تا با داشتن انسجام و استحکام، بتوان آن را غزل خوب، عالی یا درخشان نامید؛ غزلی که حداقل از درون و به لحاظ معنوی، بیتهایش مرتبط باشد و در کل، حرفی یگانه را بازگو کند. اگرچه در کل هر بیت از غزل دارای بافت و ساختاری جداگانه است. با این وصف، میبینیم غزل بالا جز در یکی دو مورد، دارای این انسجام درونی نیست و هر بیت حرف خودش را در توصیف معشوق میزند و البته گاه نیز به زیبایی و با ظرافتی تحسینبرانگیز.
نکته دیگری که در شعر، خاصه در غزل مهم است، حرف با مغز و نغزی است که یک غزل باید داشته باشد؛ حرفی از جنس شعر، نه حرفی از نوع قصار یا از آن دست که روانشناسان و جامعهشناسان و فیلسوفان میگویند؛ از آن دست که بر پایه تخیل شکل گرفته باشد، نه تعقل؛ حرفی که در غزلهای مولانا و حافظ و سعدی و دیگران است و در غزلهای معاصرانی چون رهی معیری، شهریار، ابتهاج، سیمین بهبهانی، حسین منزوی، محمدعلی بهمنی، قیصر امینپور و دیگران. اینکه بگوییم شاعر جوان است و فعلا 30 و 40 سال بیشتر ندارد و این کجا و آن کجا، حرفهای اضافی و حشو است، زیرا غزلسرایان قدیم و جدید مگر چند ساله بودند که اشعاری چنان والا گفتند یا مگر من و شما که نام شاعری را یدک میکشیم، نباید حداقل یکی دو حرف با مغز شاعرانه در غزلمان یافت شود، حالا نه بیشتر در حد و اندازه غزلسرایان بزرگ. با این همه، باید شاعر امروز ما یاد بگیرد اینجا کشور پرتغال نیست که پرتقالی شعر بگوید، اینجا ایران (ایران بزرگ) است که باید شاعرانش سرخ و شوریده شعر بگویند و سبز و شکوفهوار برویند. باید هر یک خود درختی باشند سترگ، برآمده از نهالی ریشهدار، نه نهالی نحیف که به نسیمی پرپر میشود و به بادی ناچیز میشکند.
خطاب و عتابم تنها به امیرعلی سلیمانی نیست، به همه کسانی که شعر را با «غمگین گفتن» صرف جمع میکنند، بیآنکه این غمگینی را با زبان تخیل نشان دهند و آن را در فضایی عاطفی و با کلامی عمیق بپیچند؛ خطاب و عتابم به همه شاعرانی است که شعر و غزل را دست کم میگیرند؛ با حرفهای معمولی و گاه کلیشهای:
«شب رسیده باز اینجا آسمان غمگینتر است
آه! این شبها، جهان من! جهان غمگینتر است
از ندیدن خستهام اما مردد نیستم
حتم دارم لحظه دیدارمان غمگینتر است
قصه ما فرق دارد با تمام قصهها
میروی و آخر این داستان غمگینتر است
آن زمان دلتنگ بودم، این زمان دلواپسم
آن زمان غم داشت اما این زمان غمگینتر است...»
در صورتی که سلیمانی غزلهای زیبایی دارد؛ غزلی که از تازگی و حرف تازه پر است. اگرچه چندان پرتاب نیست و خالی از شور مستانه غزل است اما در تناسب با موضوع و مضمون و مفهوم خود، خالی از هارمونی نیست؛ شعری که تا حدی و به نوعی از آن انسجام درونی و معنوی لازم نیز برخوردار است:
«اگرچه مثل قفس از «نبود» و «بود» پُرم
دلم هنوز پرندهست، از صعود پرم
تو سیب اوجنشینی و چیدنت سخت است
ولی برای تو ای کشف! از شهود پرم
بدون روشنی چشمهای سنتیات
شبیه کافهام، از ازدحام پرم
اگرچه برکه نشینم ولی در این غربت
برای گریه دو چشمم که از دو رود پرم
به گیسوان سپیدم مخند، آیینه!
هنوز صبح دبستانم، از سرود پرم»
گفتیم که این دفتر غزلهای مذهبی(آیینی) هم دارد؛ یکی از آنها غزلی است با مصراعهای بلند «فاعلاتن مفاعلن مفعول فاعلاتن مفاعلن مفعول»؛ غزلی برای امام هشتم(ع)؛ غزلی که بلندی مصراعهایش با روایتی بودن و سفرنامهوارگی آن تناسب دارد، آنگونه که دست شاعر را با قافیههای نزدیک و سطرهای جبری کوتاه خود نمیبندد (اگرچه من با غزلهایی که سطرهای بلند دارند مخالفم، چون هم شاعر را به آگاهانه شعر گفتن وامیدارد، نیز در واقع، تبدیل میشود به چهارپاره و...)؛ غزلی که صرفا در توصیف سفرنامهاش موفق است اما نه در کل؛ غزلی با مقطعی زیباتر:
«کاروان از مدینه راه افتاد، کوچهها گونههاشان تر شد
هر کسی خواست عاشقت باشد، از قفس بال زد، کبوتر شد...
بصره آمد به پیشواز اما، چشمهایت به نیزهها افتاد
بوی سیب آمد و لبت خشکید، عشق هفتاد بار بیسر شد
سجده میکرد پیش پایت شوش، تا رسیدی اذان مغرب شد
عطر ناب عبای تو پیچید، راه تا بهبهان معطر شد
سعدی آمد قصیده بنویسد، هر چه از عشق دیده بنویسد
آه! شیراز، شهر شعر و چراغ، با تو و مشهدت برادر شد...
مشهد آواز آشنایی بود، راه آرامش و رهایی بود
هشتمین آسمان! شهید شدی، نوبت آسمان دیگر شد»
شعرهای مذهبی یا آیینی هم باید حرفی برای گفتن داشته باشند (تاکید میکنم، حرفهایی از جنس شعر). بسیاری چنین تصور میکنند که حرفهای شعر مذهبی باید کلامی از قرآن مجید یا پیامبر(ص) و امامان(ع) و بزرگان دین اسلام و مذهب تشیع باشد که البته بجا و متناسب با شعریت شعر (نه با نظمِ نظم) باشد، خیلی هم خوب است اما منظور اصلی این است که این حرف برداشت و قرائتی ظریف و دقیق و درست از کلام قرآن مجید یا پیامبر(ص) و امامان(ع) و بزرگان دین اسلام و مذهب تشیع باشد؛ نه تارخنگاری یا بیان حرف مستقیم آن بزرگان، بلکه این حرف باید برخاسته از تجربههای شاعر باشد، زیرا شعر خوب چیزی جز تجربههای شخصی شاعران نیست؛ منتهی این تجربهها زمانی تاثیرگذار و کارآمد خواهد شد و به شعریت میرسد که این تجربهها تعمیم یابد به جمع و به اجتماع؛ یعنی تنها در «منِ شخصی» محدود نشود. در صورتی که غزل ذیل خالی از نکات مثبتی است که باید یک شعر مذهبی داشته باشد. در واقع این غزل بیشتر وقایعنگاری است با یک نتیجهگیری تکراری و مستعمل؛ در صورتی که شعر مذهبی باید جاری و تازه باشد:
«اگر در آن سوی شط پشتهپشته خار نشسته
گلی شکفته در این سوی کارزار نشسته
یکی از این سوی میدان به سجده میرود امشب
یکی از آن سو در مجلس قمار نشسته
چقدر نامه خسته، چقدر عهد شکسته
چقدر کوفه در این معرکه کنار نشسته
حسین آینهدار است خطبههاش چراغند
دریغ بر دل نامردمان غبار نشسته...
رسید حضرت زهرا (ع) به قتلگاه، ببینید
دعای ساقی لبتشنگان به بار نشسته»
شاعر در شعری هم که برای حضرت جواد(ع) گفته، جز همین راهی که در غزل بالا رفته، نرفته:
«در جوار مرقدت دیگر پریشان نیستم
در خراسانم، اگر چه در خراسان نیستم...»
شاعر این دفتر برای غربت مادران شهدا هم جز این راه نرفته، اگرچه در ابیاتی با تخیل و عاطفه به شعر نزدیک و نزدیکتر شده است:
«هرگز به روسپیدی این موسپید نیست
آن کس که تربت پسرش ناپدید نیست
ای مرد! مادر تو جوان بود، پیر شد...
این معجزات از غم دوری بعید نیست
صحرانشین بارش عشق است بیگمان
ای مرد! مادر تو کم از بایزید نیست...
همراه هر صدای دری مُرد و زنده شد
حالا بگو که مادرت آیا شهید نیست؟»
شعری که شاعر این دفتر برای پدر رزمنده و جانبازش گفته نیز بیشک اجر معنوی دارد اما در رساندن رسالت رزمندگان و جانبازان و شهدا، باید همت بلندتر شاعران دید؛ یعنی حرفی تازه و دیگر در راستای همین رسالت و راه؛ سخنی ناگفته و ناشنیده، یا گفته و شنیده به زبانی تازه و دیگر؛ درست در حد بلندایی که بعضی ابیات این شعر دارد:
«دنیا اگر با دردهایت آشنا میشد
نام تمام سرزمینها کربلا میشد
ای گریههای روشنت اروند! دلتنگی
امشب برای کربلای چند دلتنگی
دلتنگ عطر کوچه، وقت روضهخوانیها
سربند جا مانده کنار شمعدانیها...»
این مجموعه یک ترکیببند نبوی هم دارد و حرف آخر اینکه غزلهایی در این حال و هوا و در این حد و اندازه:
«آسمان منی و فوج پرستوی توام
قسمتم این شده، دیوانه گیسوی توام
جز صدای تو صدایی به دلم محرم نیست
مدتی میشود انگار که جادوی توام
چه نیازیست به افسانه آرش وقتی
من دلبسته، کماندار دو ابروی توام؟»
نگاهی به دفتر شعر «برگریز» اثر امیرعلی سلیمانی
کوچهها گونههایشان تر شد
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها