زوریک مرادیان: هیچوقت از ایران نمیروم
زوریک مرادیان هفتم تیر ۱۳۳۹ در محله حشمتیه تهران متولد شد و نوزدهم مهر ۱۳۵۹ بر اثر اصابت ترکش بمب به شهادت رسید. مادرش تعریف میکرد: «ما آن زمان همه اقوام در یک خانه بزرگ پیش هم زندگی میکردیم. آن روز به دخترم گفتم بیا باهم بیرون برویم برای خرید. بیرون دیدم 2 تا سرباز هی پلاک خانهها را نگاه میکنند. به یاد پسرم رفتم کنارشان گفتم: مادر به قربانتان برود. اما هنوز چشمم دنبال آنها بود تا اینکه جلوی در خانه ما رسیدند و از همسایهها پرسیدند: خانه زوریک مرادی اینجاست؟ تا کلمه مرادی را شنیدم به دنبال آنها دویدم و گفتم: شما دوستانش هستید؟ من مادرش هستم. یک کاغذ دستش بود به زور از دست او درآوردم. یکی از این دو سرباز گفت: مرد در خانه دارید؟ این را که شنیدم دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم». قصه این شهید 20 ساله هم خواندنی است و هم غمگینمان میکند. تکپسر بود و برای خانوادهاش بسیار عزیز. مادرش میگفت: «من و چهار خواهرش، به زوریک خیلی محبت میکردیم؛ خیلی زیاد. تنها پسر خانواده بود و همهجوره هوایش را داشتیم. بچه خیلی درسخوان و باهوشی بود. در تمام مقاطع تحصیلیاش شاگرد اول شده بود. حتی در کنکور، توانست سهمیه بورسیه خارج از کشور را بهدست آورد اما نرفت. گفت من هیچ وقت از ایران نمیروم. دوست دارم به خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم. گفتم مگر من میگذارم تنها پسرم به سربازی برود اما هرطوری بود توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود. سال 58 عازم خدمت شد و 3 ماه آموزشیاش را در شاهرود گذراند. بعد از 3 ماه آموزشی، زنگ زد که دوره سربازیام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه». مدتی در ارومیه خدمت کرد و بعد به پیرانشهر منتقل شد. ماه نهم خدمتش که تمام شد، بعثیها به مرزهای ما سرازیر شدند و آتش جنگ شعلهور شد. آن روزها، زوریک همچنان در پیرانشهر خدمت میکرد. همانجا هم شهید شد. «چند هفته بعد از شهادتش، فرماندهاش برای تسلیت گفتن به خانهمان آمد. پیرانشهر چون منطقه سردی بود، از اول خدمت زوریک، شروع کرده بودم برایش شالگردن و جوراب و کلاه کاموایی بافتن. فرماندهشان که آمد، بافتنیها را به او دادم. گفت اینها را چه کار کنم مادر؟ گفتم بده به یکی از سربازها، آنها هم مثل زوریکِ من هستند».
مرتضی میرحسینی
به یاد نخستین شهید ارمنی جنگ
ایبنا – 7 مهر 1402
***
وقتی علامه حلی خواب بود...
علامه حلی یک اقدام فرهنگی رو تا نزدیکی حصول نتیجه پیش میبره و وقتی برای برداشتن گامهای نهایی درمیمونه، امام - چهبسا بدون هیچ دعوت و التماس و سینهزنی و شعار و ضجه و مویهای- پا پیش میگذارن و تشریف میآرن و باقی کتاب رو برای علامه رونویسی میکنن و برای اینکه وقتی علامه بیدار شد، بفهمه که دست امداد و حمایت چه کسی رو به همراه داشته، نام مبارکشان رو هم در پایان استنساخ، نشانه میگذارن.
و این یعنی: تو یک ارزن اخلاص و معرفت و درد دین پیدا کن! - نیاز به این همه شعار و هیاهو نیست - امام خودشان داوطلبانه تشریف میآرن و تا استنساخ اوراق ضاله هم دستگیری و مساعدت میکنن.
خب! حالا باورت شد که: ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست؟
سیدمهدی شجاعی/ کمی دیرتر
کتاب نیستان - صفحه ۲۴۰
***
اندیشه هم خانواده دارد!
كسى كه مىخواهد تاريخ تطور انديشهاى را به تحرير درآورد، بايد به رشتههاى آشكار و پنهانى كه مظاهر گوناگون آن انديشه را به هم ربط مىدهد توجه كند، هرچند كه اين مظاهر در نظر اول بسى دور از يكديگر مىنمايند. آنچه به نظر گوناگون مىآيد، جز جنبههاى مختلفى از يك حقيقت واحد نيست كه در جوامع مختلف بر حسب موقعيتها و اوضاع مختلف و عناصر تازهاى كه بدان داخل شده، اينچنين گوناگون شده است. قانون تطور فكر با تاريخ تطور افراد و ملل چندان فرقى ندارد. فكر نيز مانند افراد داراى كمال و تبار و نيا و عمو و دايى است. آنچه مهم است اين است كه بتوان بهخوبى اين شجره نسبت را كشيد و به علاقهها و ارتباطها پى برد.
حنا الفاخوری و خلیل جر
تاریخ فلسفه در جهان اسلامی
عبدالمحمد آیتی
انتشارات علمی فرهنگی - صفحه ۱۷
***
چه خبر از جبهه؟
اهل خانه از جبهه میپرسیدند و من طفره میرفتم. خاطرهگویی برخلاف حالا که تکلیف است، به نوعی تعریف از خود بود. هرچه میپرسیدند جبهه چه خبر؟ میگفتم: «امن و امان. ما همه در خدمت کمپوت و کنسروها هستیم». خانواده باورشان شد اما مادرم انگار ته دلم را میدید.
حمید حسام / وقتی مهتاب گم شد
خاطرات علی خوشلفظ
انتشارات سوره مهر - صفحه ۸۷
گردآورنده، تقی دژاکام