21/مهر/1404
|
03:08
مروری بر فیلم ماندگار «شنا در زمستان» به بهانه درگذشت محمد کاسبی

محبت در مکتب‌خانه انقلاب

میلاد جلیل‌زاده: آنها 2 جوان متولد دهه ۳۰ بودند که قبل از انقلاب به تئاتر علاقه داشتند اما در عین حال بچه مذهبی هم بودند و ذایقه‌شان با سبک و سیاق خیلی از کارهای آن روز سینما جور درنمی‌آمد. یکی‌شان بهار سال ۳۰ در خیابان ری تهران به دنیا آمد و یکی دیگر هم بهار سال ۳۸ در تالش متولد شد و خانواده‌اش بعداً به تهران مهاجرت کردند. اولی سال ۵۰ در کنکور پزشکی قبول شد اما آنقدری هنر را دوست داشت که قید دکتر شدن را زد و رفت سمت دانشکده هنرهای زیبا و آن‌ یکی هم چند سال بعد وقتی دیپلمش را گرفت، رفت به دانشکده هنرهای دراماتیک. انقلاب که شد، این 2 جزو کسانی بودند که در یک نهاد تازه تأسیس فرهنگی دور هم جمع شدند؛ جایی به اسم حوزه هنری انقلاب اسلامی. هر 2 شروع کردند به بازی در فیلم‌هایی که تم و مضمون انقلابی داشت و گاهی هم خیلی به کارگردان‌هایی که با آنها همکاری می‌کردند، کمک می‌رساندند؛ هرچند همه چیز به اسم آن کارگردان تمام می‌شد. در اواسط دهه ۶۰ هر کدام از آنها یک فیلم کوتاه ساخت که آن یکی در آن بازی می‌کرد و به سال ۶۷ که رسید، بالاخره یکی‌شان پشت دوربین رفت تا نخستین فیلم بلندش را کارگردانی کند و آن یکی که سنش کمتر بود، جلوی دوربین رفت و بازی کرد. فیلم دوست‌داشتنی و عمیقی ساخته شد اما مدیران فرهنگی آن زمان با او برخوردی کردند که این بچه دروازه ری و نازی‌آباد، این انصرافی رشته پزشکی و این جوان عاشق هنر انقلابی، دیگر قید کارگردانی را بزند؛ هرچند دوستش 3-2 سال بعد کارگردانی را شروع کرد و با اینکه دقیقاً همین مشکلات سر راهش قرار گرفت، بابت حمایتی که از او شد، توانست ادامه بدهد و امروز یکی از مهم‌ترین فیلمسازان سینمای ایران است. این 2 نام را امروز همگی بخوبی می‌شناسیم؛ محمد کاسبی و مجید مجیدی. خبر درگذشت محمد کاسبی در مهرماه ۱۴۰۴، یکی از همان لحظه‌هایی را برای مردم ایران مجدداً پدید آورد که طی سال‌های اخیر بارها تجربه کرده‌ایم. کسی که سال‌ها با او خاطره داشته‌ایم و تصویرش را در فیلم‌ها و سریال‌های متعدد دیده بودیم اما مدت‌ها می‌شد که از عرصه فعالیت دور مانده بود، ناگهان دوباره به صدر اخبار می‌آید؛ این بار بابت خبر نبودن دائمی‌اش. محمد کاسبی یک هنرمند متعهد و محبوب بود که اگرچه دیگر مدت‌ها می‌شد توانایی کار کردن را نداشت، خیلی‌ها هنوز امید داشتند بیماری‌اش رفع شود و به صحنه برگردد و از همین رو خبر درگذشت او با دریغ و افسوس هم همراه است. به احتمال زیاد عمده مطالبی که به بهانه مرگ این هنرمند در حال تنظیم شدن هستند، مروری می‌کنند بر کارنامه و فعالیتش و در آن گوشه و کنار اشاره‌ای هم به تنها کارگردانی محمد کاسبی یعنی فیلم «شنا در زمستان» می‌شود؛ اما فیلمی تا این اندازه جدی و عمیق و قوی که می‌توانست نویددهنده حضور یک کارگردان خلاق در سینمای ایران باشد، به دومین اثر نرسید و کاسبی دیگر هیچ‌گاه کارگردانی نکرد. بد نیست به جای مرور کلی بر کارنامه محمد کاسبی، لااقل به بهانه مرگ او هم که شده، یک بار دیگر شنا در زمستان را از صندوقچه خاطرات بیرون بکشیم و درباره کیفیت و عمق آن و داستان ساخته شدنش حرف بزنیم؛ فیلمی که با زمانه حال حاضر ما هم بی‌ارتباط نیست و آنقدر مفهومش عمیق بود که شاید در هیچ دوره تاریخی و تحت هیچ شرایط اجتماعی دیگری هم بحث درباره آن بلاموضوع نشود.
* با الهام از نهج‌البلاغه
در دهه ۶۰ فیلمی ساخته شد که خیلی‌ها آن را بخوبی در یاد دارند و جزو خاطرات پرعاطفه‌‌شان به‌ حساب می‌آید اما احتمالا اکثرا نمی‌دانند کارگردان آن کیست. این فیلم قصه دلنشین اما غم‌انگیز معلمی را روایت می‌کرد که به یک مدرسه بدون امکانات، در یک محله خیلی خیلی فقیر می‌رود و وقتی می‌فهمد بچه‌های آنجا اکثرشان گرسنه سر کلاس می‌آیند، سعی می‌کند قبل از اینکه بخواهد به آنان ریاضی و فارسی و علوم درس بدهد، کمک‌شان کند تا با شکم سیر سر کلاس بنشینند و بتوانند این درس‌ها را بفهمند. این معلم در حقیقت به آن بچه‌ها قبل از همه چیزهایی که در کتاب‌ها نوشته شده، درس زندگی می‌دهد؛ هم این درس را که ما هر کس هستیم و هر امکاناتی داریم و هر چقدر زورمان می‌رسد، باید به فکر بقیه هم باشیم و تلاش کنیم هر کاری از دست‌مان برمی‌آید برای‌شان انجام بدهیم، هم درس مقاومت و حق‌طلبی و عدالت‌خواهی. این بچه‌ها باید بدانند که حق‌شان نیست در این وضعیت باشند و می‌توانند به چنین شرایطی نه بگویند. معلم قصه ما این نگاه را از نهج‌البلاغه وام گرفته و سبک زندگی‌اش را از آنجا به دست آورده. حتی اسمش هم به شکل نمادین، علی مرتضایی‌نسب است. هنوز از میان کسانی که خاطرات زنده‌تری از دهه‌های ۶۰ و ۷۰ دارند، وقتی اسم علی مرتضایی‌نسب وسط بیاید، احتمالاً خیلی‌ها دیگر فهمیده‌اند درباره چه چیزی صحبت می‌شود؛ فیلم «شنا در زمستان» به کارگردانی محمد کاسبی که مجید مجیدی نقش اولش را بازی می‌کرد. یک فیلم کاملاً ایرانی که برای مخاطب ایرانی ساخته شده بود و فقر و بی‌عدالتی را نشان می‌داد؛ اما برای اینکه از دور و بر خودمان باخبر شویم، نه اینکه در فستیوال‌های رنگ‌به‌رنگ فرنگی، خارجی‌ها این تصویر را ببینند و از اینکه نسبت به ما جلوترند، حس غرور به آنها دست بدهد.
ماجراهای فیلم «شنا در زمستان» البته همه‌اش قصه نیست و محمد کاسبی همه چیز را از خاطراتش در زندگی واقعی الهام گرفته است، که اگر این‌طور نبود، احتمالاً کار به این دلنشینی درنمی‌آمد. کاسبی را به خاطر بازی‌های متعددش در سینما و تلویزیون خیلی‌ها می‌شناسند اما ممکن است همه ندانند این فیلم زیبا و انسانی و در عین حال تلخ و عمیق، به کارگردانی همان بازیگر معروف و باجذبه ساخته شده. مجید مجیدی که در این فیلم بازی کرده، بعدها کارگردان خیلی معروفی شد اما تا آن زمان بیشتر به عنوان هنرپیشه شناخته می‌شد و برعکس، محمد کاسبی که زودتر از مجیدی فیلم اولش را ساخت، با «شنا در زمستان» از خودش چهره‌ای نشان داد که به نظر می‌رسید در آینده به عنوان کارگردان، خیلی مطرح شود. کار اما برعکس رقم خورد و این 2 رفیق صمیمی به نوعی جای‌شان با هم عوض شد، یا شاید بتوان گفت کاسبی از مجیدی جا ماند و نشد که فیلمسازی را ادامه بدهد. اینکه «شنا در زمستان» چطور و در چه شرایطی ساخته شد و با آن در همان دوره چه برخوردی کردند، حکایتی دارد که اگر بشنوید، متوجه می‌شوید چرا محمد کاسبی از کارگردانی کنار کشید و مسیر بازیگری را ادامه داد. مجیدی هم با فیلم اولش یعنی «بدوک» که اتفاقاً محمد کاسبی بازیگرش بود، داشت به چنین سرنوشتی دچار می‌شد که با حمایت سیدمرتضی آوینی ورق برگشت و توانست به کار فیلمسازی ادامه بدهد. بد نیست مروری کنیم بر اینکه قصه چه بود و «شنا در زمستان» چطور ساخته شد و چه سرنوشتی پیدا کرد.
* توقیف نیمه‌رسمی و خاموش شدن چراغ فیلمسازی محمد کاسبی
سال ۶۷ بود که وزیر وقت ارشاد اعلام کرد به مناسبت دهمین سالگرد پیروزی انقلاب، می‌خواهیم یک تعداد فیلم انقلابی داشته باشیم. یکی از کسانی که برای چنین ایده‌ای داوطلب شد، محمد کاسبی بود که البته تا آن روز فقط فیلم کوتاه «قاصد» را کارگردانی کرده بود و این پروژه نخستین کار بلندش به حساب می‌آمد. کاسبی رفت سراغ داستان‌ یک معلم انقلابی که به خاطر عقاید سیاسی‌اش به یک منطقه پرت و خیلی فقیر اعزام شده؛ جایی که معلمان قدیمی‌تر به او می‌گویند تبعیدگاه. این معلم وقتی وضع ناجور بچه‌های مدرسه را می‌بیند و از گرسنگی خیلی‌های‌شان باخبر می‌شود، تصمیم می‌گیرد برای‌شان در خانه غذا آماده کند و در مدرسه وقتی از بچه‌ها درس پرسید و جواب دادند، به عنوان جایزه به آنهایی که فهمیده بود گرسنه هستند، از این لقمه‌ها بدهد. اسم این معلم علی مرتضایی‌نسب است و رفتارش هم علی‌وار است و آخر سر به عنوان کتابی که راه و رسم رهایی را نشان بچه‌ها می‌دهد، نهج‌البلاغه را به آنان معرفی می‌کند. محمد کاسبی می‌گفت شخصیت چنین معلمی را از چیزی که خودش در دوران بچگی دیده بود الهام گرفته. می‌گفت معلمی که در این فیلم بود، در واقع معلم سال چهارم دبستان خودم بود. من تا سن ۳۸ سالگی در نازی‌آباد زندگی می‌کردم و خاطرات آن دوران، دستمایه ساخت این فیلم شد.
البته کاسبی از پدرش هم که به‌شدت اهل قرآن و نهج‌البلاغه بود، برای تکمیل طراحی این شخصیت الهام گرفت. در فیلم صحنه‌ای می‌بینیم که آقای معلم به یکی از بچه‌ها یک نهج‌البلاغه می‌دهد. بعد می‌بینیم عکس شاه که اول این نهج‌البلاغه است پاره می‌شود. خود کاسبی می‌گوید به نظر من انقلاب ما هم پاره کردن این عکس و ساقط کردن طاغوت بود و برای همین چنین صحنه‌ای را در فیلم گذاشتم. 
انگار همه خاطرات کودکی محمد کاسبی قرار بود در این فیلم جمع شوند اما با این حال، وقتی قرار شد «شنا در زمستان» ساخته شود، کاسبی نتوانست دوستان مدرسه‌اش را پیدا کند تا از بچه‌های همان رفقایش در نقش پدران‌شان استفاده شود. آخر سر به فکرش رسید سراغ بچه‌های کانون اصلاح و تربیت برود و آنان را جلوی دوربین بیاورد. رفت به زندان و قصه‌اش را به روحانی آنجا داد تا بخواند. آن حاج‌آقا هم وقتی سناریو را خواند، اجازه داد کاسبی برای این کار، بچه‌ها را ۴۵ روز ببرد بیرون از زندان و با آنان کار کند. او اسم همه بچه‌هایی را که در فیلم بودند از اسم هم‌شاگردی‌های قدیمی خودش برداشت. بالاخره فیلم ساخته شد و به دبیرخانه جشنواره فجر رفت اما وقتی هیات انتخاب فیلم را دیدند، گفتند غیرقابل‌پخش است. دلیل‌شان هم نمایش فقر در این فیلم بود. وقتی صحبت از هیات انتخاب جشنواره هفتم فیلم فجر می‌شود، به این هم باید توجه کرد که در آن دوره‌ها هیات انتخاب و حتی هیات داوران، بیشتر از بین مسؤولان فرهنگی وزارت ارشاد انتخاب می‌شدند، نه اهالی هنر. خلاصه آنها به نمایش فقر در این فیلم ایراد گرفتند و برای همین «شنا در زمستان» فقط با یک سانس، در سینما آفریقا اکران شد و جمعیت محدودی آن را دیدند، آن هم در حالی که این فیلم به مناسبت دهمین سال پیروزی انقلاب، در فضای انقلابی ساخته شده بود و طبیعتاً وقتی بخواهید انقلاب را نشان بدهید، باید بگویید مشکلاتی، از جمله فقر وجود داشته که آن مردم انقلاب کردند. یکی از آن مخاطبان محدودی که در سینما آفریقا فیلم را دید، سیدمرتضی آوینی بود و اتفاقاً یادداشتی هم برایش نوشت. آوینی در اول این یادداشت از کلی فیلم آن‌ سال جشنواره اسم می‌برد و بعد می‌گوید اینها همه‌شان از یک استاندارد واحد پیروی می‌کنند: خانواده‌هایی نسبتاً مرفه و بیگانه با آداب و سنت‌های خانواده‌هایی که جمعیت غالب این کشور را تشکیل می‌دهند. در این استاندارد، زن‌ها آلامد، بزک کرده و ملتزم به روسری‌هایی زورکی هستند و زندگی‌های‌شان فرنگی‌مآب و پر زرق‌وبرق است و خالی از آداب اجتماعی خاص خانواده‌های فقیر مسلمان و شهرستانی‌ها و روستایی‌هاست. بعد به این اشاره می‌کند که روشن است چرا مردم انقلاب کردند و آخر سر می‌گوید «اما فیلم «شنا در زمستان» اصلاً دغدغه مد روز را نداشت و وجودش در میان فیلم‌های امسال درست مثل وجود «علی مرتضایی‌نسب» بود در میان سایر معلم‌ها، که دلش برای فقر و گرسنگی بچه‌ها می‌سوخت». بعد هم چند خط به مسائل فنی فیلم اشاره می‌کند و نقدهایش را می‌نویسد و آخر سر هم می‌گوید «نیازی به این همه پرگویی نیست و لابد خود کاسبی، حالا بعد از نمایش فیلم، از ارتفاع دیگری به کار بعدی‌اش می‌نگرد». این جمله آخر یعنی آقامرتضی هم منتظر کار بعدی کاسبی بوده اما «شنا در زمستان» تا 3 سال رنگ پرده را ندید و محمد کاسبی هم که انرژی‌اش بابت این جریان از دست رفت، دیگر برنگشت تا روی صندلی کارگردانی بنشیند.
نیمه‌رسمی و نیمه‌خاموش بودن توقیف «شنا در زمستان» باعث شد فرصت دخالت و حمایت مرتضی آوینی هم دست ندهد اما وقتی مجید مجیدی «بدوک» را ساخت و محمد کاسبی هم در آن بازی کرد، مسؤولان وقت علنی‌تر و واضح‌تر جلویش ایستادند که باعث شد این بار آوینی وارد قضیه شود و از فیلم حمایت جانانه‌ای کند و این‌طور بود که سرنوشت این 2 دوست هنرمند و بااستعداد، 2 مسیر جداگانه را رفت.
* مدرسه انقلاب
شنا در زمستان را نباید تنها فیلمی ببینیم که درباره درس و مدرسه است و خوب است به بهانه مرور همین فیلم، توجه کنیم که تا مدت‌ها در سینمای ایران نمایش محیط مدرسه، دستمایه‌ای بود برای نمادسازی از جامعه و برساختن شرایط انقلابی.
امروز اگر اسم مدرسه و کلاس درس به میان بیاید، خیلی‌ها ممکن است یاد نوستالژی‌های دوران پر شر و شور و معصومانه کودکی و نوجوانی بیفتند و خیلی‌های دیگر یاد مدیر و ناظم و معلم‌هایی که مهربان و راهنما بودند و یا برعکس، زور می‌گفتند و قانون‌های عجیبی می‌گذاشتند. اینها اما قطعاً همه چیزهایی نیست که می‌شود درباره مدرسه گفت و از آن فهمید. اگر به سینمای دهه ۶۰ نگاهی بیندازیم، می‌بینیم که مدرسه یک ماکت کوچک اما تمام‌عیار از جامعه انقلابی است؛ جایی که بچه‌ها یاد می‌گیرند از یک رهبری واحد پیروی کنند و حول یک هدف مشخص با هم متحد شوند و به خواسته‌شان برسند. وقتی می‌گویند مدرسه غیر از الفبا و ضرب و تقسیم، باید به بچه‌ها درس زندگی هم بدهد، حتماً شامل این چیزها هم می‌شود. برای همین در سینمای دهه ۶۰ هر بار که قرار بود یک محیط اجتماعی کوچک، نمادی از کلیت یک جامعه انقلابی شود، مدرسه انتخاب می‌شد؛ نه مثلاً یک محیط اداری یا یک راسته بازار یا هر جای دیگر. مدرسه جای با هم یکی شدن و برای هم بودن است و مدرسه است که بوی آینده می‌دهد.
اولین فیلمی که در دوره بعد از انقلاب در این‌باره ساخته شد «جُنگ اطهر» بود به کارگردانی محمدعلی نجفی؛ درباره معلمی که می‌خواست در مدرسه تئاتر اجرا کند اما با مخالفت مدیر مواجه می‌شد. سال بعدش هم داریوش مهرجویی «مدرسه‌ای که می‌رفتیم» را ساخت که به مساله آزادی بیان و مقابله با سانسور پرداخته بود اما در قالب یک مدرسه. بچه‌های یک مدرسه می‌خواهند تئاتر اجرا کنند اما ناظم سخت‌گیرشان اجازه نمی‌دهد. آنها هم روزنامه ‌دیواری درست می‌کنند و در آن از شرایط مدرسه انتقاد می‌کنند که طبیعتاً این هم با برخورد تند آقای ناظم مواجه می‌شود.
یکی دیگر از نخستین فیلم‌هایی که در دوره بعد انقلاب درباره محیط مدرسه و ارتباط معلم و دانش‌آموزانش ساخته شد، «حادثه» بود برای سال ۱۳۶۳ به کارگردانی منصور تهرانی که قبل از این، این سرود «یار دبستانی» را هم ساخته بود. حادثه، داستان معلمی بود که 2 تا آمریکایی مست، موقع رانندگی همسرش را کشته بودند اما قانون معروف به کاپیتولاسیون اجازه نمی‌داد کسی آنها را در ایران محاکمه کند. کارگردان این فیلم که سازنده سرود «یار دبستانی» هم بود، مساله این معلم را تبدیل به مساله بچه‌های مدرسه هم کرد.
همزمان با فیلم «شنا در زمستان»، در همان سال ۶۷ ناصر تقوایی هم «ای ایران» را ساخت که داستانش مستقیماً و به شکل واضح، با مساله انقلاب پیوند می‌خورد. همزمان با روزهای اوج انقلاب، گروهبان مک‌وندی در دهکده ماسول حکومت نظامی برقرار می‌کند و گروه سرود مدرسه روستا، تبدیل می‌شود به کانون مقاومت در برابر این دستور. بعد از دهه ۶۰، این تم انقلابی و این اتحاد دسته‌جمعی بین بچه‌های مدرسه، در سینمای ایران خیلی کمرنگ شد. فقط وقتی سال ۹۸ مجید مجیدی فیلم «خورشید» را ساخت، دوباره نسیمی از آن حال و هوا وزید؛ خصوصاً در صحنه‌ای که مالک مدرسه، درِ مدرسه را بسته و اجازه نمی‌دهد بچه‌ها واردش شوند و آنها کیف‌های‌شان را به داخل پرتاب می‌کنند و از دیوار بالا می‌روند.

ارسال نظر
پربیننده