05/اسفند/1403
|
06:32
۲۲:۳۸
۱۴۰۳/۱۲/۰۴
مروری بر داستان تولد، رشد، مبارزه، شهادت و خاکسپاری سیدحسن نصرالله در شهر بیروت

بدرقه ستاره تا ابدیت

کد خبر: ۴۰۱۹۱۱

میلاد جلیل‌زاده: سال ۱۹۷۸ میلادی بود. رژیم بعث عراق از مدت‌ها قبل تصمیم داشت برای حل مساله خفگی ژئوپلیتیک این کشور و عدم دسترسی مستقیمش به بندری در خلیج‌فارس که آب‌های عمیق و امکان ترانزیت نفت را داشته باشد، با حمله به ایران بندر خرمشهر را اشغال کند اما بعد از چند درگیری مرزی خونین، آنها در نهایت در الجزایر با محمدرضاشاه پیمان صلح و توافق امضا کردند. شرایط سیاسی امکان یک اقدام قهری موفق را از بعثی‌ها می‌گرفت اما آنها مترصد فرصتی بودند که زیر قرارداد الجزایر بزنند و کار خودشان را بکنند. از اوایل دهه ۵۰ شمسی، اخراج ایرانی‌هایی که عمدتا به واسطه انتساب به حوزه علمیه نجف و بعضا کربلا در عراق ساکن بودند، از این کشور شروع شد. این اقدام مقدمه‌ای بود برای برخورد نهایی. حالا اما همزمان با اتفاقاتی که در ایران داشت رخ می‌داد و بوی انقلاب گرفته بود، صدام، رهبر جدید حزب بعث عراق که با کودتا به قدرت رسید، احساس کرد از طلبه‌های غیرسنتی حوزه نجف که حتی ایرانی هم نیستند باید بترسد. بخشی از بدنه روحانیت که این خلعت را به طور موروثی به فرزندانش می‌داد، بسیار محافظه‌کار بود و صدام از آنها کمتر می‌ترسید اما بخشی دیگر هم وجود داشت که سیاسی و فعال و روزآمد بود. عده‌ای از چنین افرادی از لبنان به نجف آمده بودند و حزب بعث یک روز تصمیم گرفت که ناغافل یورش ببرد و تمام آنها را قلع و قمع کند. آنها به خانه یکی از طلبه‌ها حمله کردند به نام سیدعباس موسوی که خودش در عراق نبود اما خانواده‌اش در خانه بودند. بلافاصله برای سیدعباس پیامی ارسال شد که به نجف برنگردد چون اوضاع مناسب نیست اما شاگرد و دوست لبنانی سیدعباس در عراق بود. جوان ۱۸ ساله‌ای به نام سیدحسن که او هم متأهل بود و در حجره زندگی نمی‌کرد، بلکه خانه‌ ساده‌ای برایش تهیه کرده بودند. سیدحسن پسر مرد بقالی بود به نام عبدالکریم. عبدالکریم در جوانی سمپات حزب ملی‌گرای سوری بود اما علایق مذهبی هم در وجودش بود. عکس امام موسی صدر را بر دیوار مغازه‌اش چسبانده بود و سیدحسن که در میان ۹ خواهر و برادر، فرزند ارشد بود و به پدرش کمک می‌کرد، گاهی مدت‌ها به این عکس خیره می‌شد و شیفته‌اش بود. آنها ساکن محله فقیرنشین کرنتیا در شرق بیروت بودند و وقتی به روستای ماروزیه برگشتند، حسن که تازه ۱۵ ساله شده بود عضو جنبش امل شد. دوست داشت روحانی شود و به نجف برود اما امکانات مالی‌اش را نداشت. بخت یار بود و یک روز در مسجد شهر صور یک روحانی را دید که مقدمات این کار را برایش فراهم کرد. ۱۶ ساله بود که پایش به نجف باز شد. سراغ طلاب لبنانی را گرفت تا هموطن و همدمی پیدا کند و گفتند استاد جوانی به نام سیدعباس موسوی که در مدرسه آیت‌الله العظمی سیدمحمدباقر صدر تدریس می‌کند، لبنانی است.
سیدحسن وقتی با سیدعباس روبه‌رو شد، اول فکر کرد اشتباه گرفته چون چهره این معلم جوان گندمگون بود و بیشتر از لبنانی‌ها به خود عراقی‌ها شباهت داشت اما عباس گفت خیالت راحت! من هم یک طلبه لبنانی‌ام و از همین جا بود که حسابی با هم رفیق شدند. ۲ سال بعد وقتی نیروهای صدام به خانه طلاب لبنانی یورش بردند، خوشبختانه سیدعباس در عراق نبود اما سیدحسن بود. خدا می‌خواست تاریخ مقاومت را آن‌طوری رقم بزند که خودش می‌خواست و همه دیدیم. برای همین ترتیبی داد که سیدحسن هم دقیقا در لحظه یورش بعثی‌ها بیرون از خانه باشد که اگر بود و اگر دستگیر می‌شد، همه چیز می‌توانست در آینده به شکل دیگری رقم بخورد. سیدحسن بلافاصله فهمید که قضیه از چه قرار است و به سمت مرز عراق رفت تا خارج شود. او قبل از اینکه ابلاغ حکم دستگیری‌اش به نیروهای مرزی برسد خودش را به آنجا رساند و وارد سوریه شد تا به لبنان برود. مدتی بعد انقلاب اسلامی در ایران به پیروزی رسید و تمام معادلات منطقه غرب آسیا وارد دالان جدیدی شد که هنوز در هزارتوی آن است. طلبه لبنانی و دوست گندمگونش به لبنان رفتند و در خدمت جنبش امل قرار گرفتند. حزب بعث عراق هم بالاخره در آخرین روز از شهریورماه سال ۱۳۵۹، رسما به خاک ایران حمله کرد و طولانی‌ترین جنگ کلاسیک و گرم دنیا آغاز شد.
* برگ برنده جبهه مقاومت
جنبش امل به دست امام موسی صدر و دکتر مصطفی چمران تاسیس شده بود و توانست هم شیعیان لبنان را متحد کند، هم ضرورت مقاومت در برابر تجاوزات رژیم صهیونیستی به خاک این کشور را بین بخش بزرگی از مردم جا بیندازد. سال ۱۹۸۲ میلادی نبیه بری که رهبر سازمان بود، در اجلاس آشتی ملی که به آن کمیته نجات هم می‌گفتند شرکت کرد و این منجر شد به حمایت رسمی جنبش امل از طرح عدم درگیری با اسرائیل به منظور مصون ماندن از تعرضات این رژیم. اینجا بود که بحرانی در درون گروه امل به وجود آمد و خیلی از اعضای آن از این سازمان خارج شدند که سیدعباس و سیدحسن هم از جمله آنها بودند. آنها گروه جدیدی درست کردند که البته تا مدت‌ها رسمیت نیافته بود اما تشکیلات داشت. ۲ طلبه لبنانی که هر 2 در نجف هم تحصیل کرده بودند، یعنی شیخ صبحی الطفیلی و سیدعباس موسوی در همان سال ۱۹۸۲ حزب‌الله دره بقاع لبنان را تاسیس کردند. طفیلی از سال ۱۹۸۵ تا ۸۹ مسؤول حزب‌الله در دره بقاع بود تا اینکه گستره حزب‌الله به تمام لبنان رسید و طفیلی به عنوان دبیرکل آن منصوب شد اما اعضای حزب‌الله از تک‌روی و بعضی رفتارهای نادرست این شخص ناراضی بودند و در دومین شورای حزب که مربوط به سال ۱۹۹۱ میلادی یا همان ۱۳۷۰ شمسی می‌شود، سیدعباس موسوی به عنوان دبیرکل منصوب شد. سیدعباس تلاش کرد طفیلی را همچنان به بازی بگیرد و مانع دلخوری‌اش شود اما این اتفاقات باعث دورتر شدن او از اصول عقلانی و اهداف اولیه مبارزه شد. رابط اصلی حزب‌الله با ایران هم همچنان سیدحسن بود. او سال ۶۰ در ایران با رهبر کبیر انقلاب ملاقات کرد و به عنوان نماینده امام در لبنان برای «تصدی امور حسبیه و اخذ وجوه شرعیه» منصوب شد و از آنجا که فارسی را هم خوب یاد گرفته بود، رابط مناسبی بین ۲ سمت قضیه بود. وقتی الطفیلی کنار رفت و سیدعباس به جایش آمد، سیدحسن از ایران به لبنان برگشت و عملا به مرد شماره ۲ تشکیلات تبدیل شد. رهبری سیدعباس اما بیشتر از یک سال و نیم به طول نینجامید و صهیونیست‌ها او را به همراه خانواده‌اش ترور کردند و به شهادت رساندند. حالا سیدحسن که ۸ سال جوان‌تر از سید عباس بود به عنوان رهبر حزب‌الله لبنان انتخاب شد. این شروع فصل تازه‌ای در مناسبات منطقه غرب آسیا و حتی جهان بود و باعث شد هم مفهوم امتداد خون شهدا، یک مصداق عملی دیگر پیدا کند و معلوم شود که با شهادت یک مبارز، مسیری که می‌رفته قطع نمی‌شود، هم جهان معاصر با چهره‌ای آشنا شود که به طور همزمان نماد تمام‌عیاری از عمل‌گرایی و عقلانیت از یک‌سو و آرمانگرایی از سوی دیگر است. همزمان با آغاز دبیرکلی سیدحسن نصرالله، حزب‌الله در ساختار حکومتی لبنان به موقعیت‌های جدید و مهمی دست یافت؛ دست یافتن به 8 کرسی در پارلمان لبنان با ابتکار عمل او و تشویق به کاندیداتوری اعضای این گروه در انتخابات محقق شد. همچنین در آن دوران بر اساس توافق طائف که به جنگ داخلی لبنان پایان داد، گروه «حزب‌الله» اجازه پیدا کرد همچنان اسلحه خود را نگه دارد. علاوه بر این با آغاز دبیرکلی نصرالله در حزب‌الله هویت جنبش سیاسی - اجتماعی شیعیان در لبنان رو به رشد و ترقی رفت. در کنار این موضوع خروج اسرائیل در سال ۱۳۷۹ از جنوب لبنان نوعی دستاورد برای نصرالله و حزب‌الله لبنان قلمداد می‌شد. این نخستین بار بود که اسرائیل، بدون توافق صلح و به شکل یک‌طرفه، خاک یک کشور عرب را ترک می‌کرد و این مساله در نگاه بسیاری از شهروندان عرب منطقه، یک دستاورد مهم بود. پیروزی بزرگ‌تر حزب‌الله لبنان به رهبری سیدحسن نصرالله، مربوط به جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ می‌شود که پس از بارها تحقیر اعراب توسط اسرائیلی‌ها، اساسا یک حرکت رو به جلو و بی‌سابقه بود. اسارت ۲ سرباز اسرائیلی به دست نیروهای حزب‌الله باعث درگرفتن چنین جنگی شد؛ جنگی که سیدحسن خودش می‌گفت آن را پیش‌بینی نمی‌کرد و اگر می‌دانست دستگیری این ۲ سرباز ممکن است کار را به آنجا بکشاند، احتمالا دستورش را صادر نمی‌کرد اما پس از اینکه چنین اتفاقی افتاد و حزب‌الله از آن موفق و سربلند بیرون آمد، روح جدیدی در کالبد مقاومت دمیده شد و غرور شکسته شده اعراب و مسلمانان دوباره احیا شد و فرهنگ مقاومت برگ برنده‌ای پیدا کرد.
* مرگ پایان پرستو نیست
صبحگاه هفتم اکتبر ۲۰۲۳ میلادی بود. گروه حماس که به پرچمدار مقاومت فلسطین در چند سال اخیر تبدیل شده بود، به همراه چند گروه ملی‌گرا و مسلمان دیگر حمله هماهنگ شده‌ای را از نوار غزه به غلاف غزه در جنوب غصب شده از سوی رژیم صهیونیستی آغاز کرد که نخستین تهاجم به خاک این رژیم از زمان جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۸ بود. بالای ۲۰۰ صهیونیست در این حمله اسیر شدند و تعدادی به هلاکت رسیدند. این رویداد که به توفان‌الاقصی معروف شد، سرآغاز نبرد بزرگ خونینی شد که دامنه‌اش به کشورهای زیادی در منطقه غرب آسیا، شمال آفریقا و حتی کل جهان رسید. سرداران بزرگی شهید شدند، حکومت سوریه سقوط کرد، سیدحسن نصرالله و معاونش به شهادت رسیدند، حوثی‌های یمن که در قالب گروه انصارالله فعالیت می‌کردند نقش‌آفرینی جدیدی را در منطقه باب‌المندب آغاز کردند، افکار عمومی جهان تکان‌های شدیدی خورد و حتی در خود شهرهای غربی راهپیمایی‌های گسترده‌ای در اعتراض به کشتار شهروندان فلسطینی به دست ارتش اسرائیل برپا شد؛ القصه! قیامتی درگرفت. وقتی در نهایت پس از ماه‌ها درگیری این جنگ با انجام ۲ توافق جداگانه بین رژیم صهیونیستی با لبنان از یک سو و حماس از سوی دیگر مبنی بر آتش‌بس و خروج نیروها از قلمرو یکدیگر و تبادل اسرا خاتمه یافت، بحث بر سر اینکه برنده و بازنده این جنگ کدام طرف قضیه بود شروع شد. چنین جنگ‌هایی معمولا اینچنین هستند که هر ۲ طرف ماجرا خودشان را برنده اعلام می‌کنند اما ما هم می‌توانیم از خودمان بپرسیم آیا دخالت در درگیری غافلگیرانه‌ای که بین حماس و اسرائیل رخ داد، از اول کار درستی بود؟ آیا می‌‌ارزید به اینکه ستاره‌ای مثل سیدحسن نصرالله و بسیاری از چهره‌های درخشان دیگر را از دست بدهیم؟ برای پاسخ دقیق به چنین پرسش‌هایی باید نقطه دید کسی که پاسخ می‌دهد مشخص شود. آیا به واقع ما این ستاره‌ها را از دست داده‌ایم؟ اگر برای فرو ریختن یک دیوار با پتک به آن ضربه بزنید و ضربه صد و بیستم باعث فروپاشی‌اش شود، نمی‌توان گفت ۱۱۹ ضربه قبلی شکست بوده‌اند. اساسا درک مفهوم مقاومت از رهگذر درک همین نکته حاصل می‌شود. می‌توان اینطور اشکال کرد که مشارکت‌کنندگان در ۱۱۹ ضربه اولیه، آنهایی که جان‌شان را دادند یا زندگی‌شان در رنج گذشت چه منفعتی از این حرکت بلندمدت و پرهزینه بردند؟ چرا باید امروز کسانی فدا شوند تا فردا عده‌ای دیگر بهره‌اش را ببرند؟ فهمیدن این نکته با درک نگاه شیعه به هستی و درک مفهوم شهادت میسر می‌شود. ببینیم حزب‌الله و انصارالله و سایر گروه‌های مقاومت شیعی منطقه با چه منطقی وارد جنگی شدند که می‌توانستند درباره‌اش بگویند به ما چه ربطی دارد؟ اگر دقت کنیم تمام این سوالات و احتجاجات از جایی می‌آید که گوینده‌اش کاملا در چارچوب منطق مادی سود قرار گرفته است؛ یک سود و منفعت علی‌الحساب. آنچه ظلم یک رژیم جابر در حق مظلومی در فرسنگ‌ها دورتر از من را به من شیعه مرتبط می‌کند، حتی اگر آن مظلوم شیعه نباشد، همین فرهنگ قیام و شهادت است که منطق جداگانه‌ای دارد و با عینک محدود مادی‌نگر چیزی جز هیجان به نظر نمی‌رسد. شیعه اما تکلیف‌محور است نه نتیجه‌محور و شهادت را مساوی با مرگ نمی‌داند. شیعه فکر نمی‌کند که اگر در پیروزی روی زمین نتیجه فوری نگرفت شکست خورده است، بلکه به آسمان نگاه می‌کند. به قول سیدمرتضی آوینی «پرستویی که مقصدش پرواز است، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد».
یکی از دریچه‌هایی که از آن می‌توان به منظره افق فکری شیعه درباره شهادت و لقاءالله نگاه کرد، برخورد بازماندگان با کالبد شهداست. پس از شهادت، جسمی که روح‌ شهدا از آن رخت بربسته است متبرک و تبدیل می‌شود به نمادی از عروج. این جسم منزل نخستین انسانی بوده که حالا فراتر از این رفته است. مزار شهدا از این جهت در فرهنگ شیعه مکانی متبرک است. مکان نمادین وصل است. جایی است که به یاد ما می‌آورد می‌شود از پارچه این تن زمینی ریسمانی ساخت و پنجه در گره‌هایش انداخت و به آسمان رفت. تشییع پیکر شهدا هم معنای بیعت می‌دهد. نمادین بودن این کالبد و اصالت نداشتن جنبه مادی پوست و گوشت و استخوان، جایی بیشتر خودش را نشان می‌دهد که ببینیم جسم معطر خیلی از شهیدان مفقود می‌شود یا سال‌ها در خفاست اما آن جنبه نمادین توسل هنوز کار خودش را می‌کند. پایان قصه سیدحسن در اوج رقم خورد. او به بالاترین مقام انسانیت رسید که درجه‌ای بالاتر از آن نیست! مقام المحمود. مراسم تشییع پیکر شهید نصرالله میعادگاهی است که شیعیان را برای استمرار فرهنگ سلحشورانه مقاومت جمع می‌کند و آنها که کالبدشان در این جشن دریغ‌آمیز حضور ندارد، قلب‌های‌شان را می‌فرستند.

ارسال نظر
پربیننده