هنر در بند سیاست
معینالدین راد: متافیزیک غربی پس از دکارت، با چرخشی اساسی، سوژه را به مرکز تفکر فلسفی تبدیل کرد. این چرخش که در آن «منِ اندیشنده» سنگ بنای معرفت قرار گرفت، پیامدهای عمیقی برای نظامهای ارزشی و اخلاقی داشت. در این دستگاه فکری، حقیقت دیگر در نسبت با امر متعالی تعریف نمیشود، بلکه به چیزی وابسته به ادراک و اراده سوژه تقلیل مییابد. نیچه این وضعیت را به عنوان «مرگ خدا» صورتبندی کرد؛ یعنی فروپاشی نظامی که ارزشها را در پیوند با یک حقیقت برین تعریف میکرد. در غیاب این حقیقت، آنچه باقی میماند صرفا مجموعهای از قراردادهای حقوقی و اراده قدرت است. هایدگر با ادامه این تحلیل، نشان میدهد که متافیزیک مدرن در نهایت به فناوری و نظام محاسبهگری ختم میشود. در این وضعیت، هیچ امر اصیلی وجود ندارد، بلکه همه چیز به «دادههایی برای پردازش» تبدیل شده است. در چنین جهانی، ارزشهای متعالی دیگر نه امکان ظهور دارند و نه ضرورتی برای بقا و تنها چیزی که باقی میماند، مکانیزمهای حقوقی است که بهمثابه تنظیمگر روابط انسانی عمل میکنند. اگر در گذشته ارزشهای زیباییشناختی، اخلاقی یا متافیزیکی معیار قضاوت در هنر بودند، در عصر «مرگ خدا»، این ارزشها جای خود را به معیارهای سیاسی و ایدئولوژیک دادهاند. در چنین فضایی، سینما نه بر اساس تعالی هنری، بلکه بر اساس نسبتش با گفتمانهای مسلط ارزیابی میشود. از این منظر، جایزههای سینمایی همچون اسکار به نوعی به ابزار تأیید و مشروعیتبخشی به ارزشهای دوران خود تبدیل شدهاند. نگاهی به برندگان اخیر اسکار نشان میدهد یکی از شاخصههای مهم در موفقیت فیلمها، پرداختن به مضامینی همچون همجنسگرایی است. این مساله را میتوان در پرتو همان ساختار متافیزیک تحلیل کرد که نیچه و هایدگر توصیف کردهاند: در جهان مدرن، ارزشهای بنیادین اخلاقی و زیباییشناختی جای خود را به هنجارهای حقوقی و سیاستهای هویتی دادهاند. به بیان دیگر، در غیاب حقیقت متعالی، تنها معیاری که باقی میماند، نظم حقوقی و قواعدی است که بر اساس قدرت و اراده مسلط تعریف میشوند. به این ترتیب، اسکار نه صرفا یک جشنواره سینمایی، بلکه آیینهای از منطق متافیزیک عصر مدرن است؛ عصری که در آن حقیقت، دیگر امری فراسوی اراده انسانی نیست، بلکه چیزی است که بر مبنای مناسبات قدرت ساخته و تثبیت میشود. همانطور که گفته شد، دکارت با تأسیس سوبژکتیویته مدرن، بنیان هر گونه حقیقت را از امر متعالی به اراده سوژه منتقل کرد. در نگاه سنتی، ارزشها بهمثابه اموری ذاتا معتبر تلقی میشدند اما در عصر مدرن، این ارزشها دیگر از چیزی جز قراردادهای انسانی ناشی نمیشوند. این تحول، تأثیرات عمیقی بر نظامهای اخلاقی، حقوقی و فرهنگی گذاشت. نیچه این وضعیت را تا نهایت منطقیاش دنبال کرد و نشان داد که اگر خدا مرده باشد، آنگاه ارزشهای برآمده از او نیز دیگر اعتبار ندارند اما این مرگ خدا، به معنای ظهور جهانی آزاد از سلطه نبود، بلکه به معنای جایگزینی یک نوع قدرت با نوع دیگری از آن بود. در دوران پیشامدرن، ارزشهای اخلاقی به امری ماورایی متصل بودند اما در عصر مدرن، اخلاقیات دیگر بر پایه ضرورتهای متافیزیکی بنا نمیشوند، بلکه بیشتر به ابزارهایی برای تنظیم مناسبات اجتماعی و تثبیت اشکال خاصی از قدرت تبدیل شدهاند. نیچه این تغییر را به خوبی در «اراده معطوف به قدرت» تحلیل میکند. در غیاب امر متعالی، تنها چیزی که باقی میماند، قدرت اراده انسانی است که خود را در اشکال مختلف، از جمله در حقوق، سیاست و فرهنگ بازتولید میکند. هایدگر این وضعیت را با دقت بیشتری بررسی میکند و نشان میدهد که با چرخش متافیزیکی مدرن، انسان دیگر در جهانی مستقر نیست که معنا و ارزش در آن از پیش داده شده باشد، بلکه او در جهانی به سر میبرد که تنها از خلال ساختارهای تکنیکی و محاسباتی فهم میشود. به بیان دیگر، ما اکنون در عصری زندگی میکنیم که در آن هر چیز، از جمله خود انسان، به یک «منبع قابل بهرهبرداری» تبدیل شده است. در این چارچوب دیگر نه اخلاق به معنای سنتی آن معنا دارد و نه ارزشهای متعالی جایگاهی دارند. آنچه باقی میماند، مدیریت، سیاستگذاری و کنترل است.
* نظام فرهنگی اسکار بهمثابه بازتولید قدرت سوبژکتیو
این تحولات متافیزیکی را میتوان در ساختارهای فرهنگی مدرن نیز مشاهده کرد. جشنوارههای سینمایی مانند اسکار، نه فقط به عنوان رویدادهای هنری، بلکه بهمثابه سازوکارهایی برای تثبیت نظم جدید عمل میکنند. اگر در دوران سنت، هنر بهمثابه تجلی امر متعالی و زیباییشناسی اصیل تلقی میشد، در دوران مدرن، این معیار جای خود را به ملاحظات سیاسی، ایدئولوژیک و اقتصادی داده است. یکی از شاخصههای بارز این تحول را میتوان در نوع فیلمهایی مشاهده کرد که در سالهای اخیر جایزه گرفتهاند. مضامینی مانند همجنسگرایی، هویتهای اقلیت و سیاستهای هویتی به معیارهایی کلیدی در داوریهای اسکار تبدیل شدهاند. این پدیده را نمیتوان صرفا یک انتخاب سلیقهای دانست، بلکه باید آن را در بستر متافیزیک عصر مدرن تحلیل کرد. در جهانی که دیگر ارزشهای متعالی جایی ندارند، تنها معیاری که باقی میماند ملاحظات قدرت است. فیلمهایی که به موضوعاتی همچون همجنسگرایی میپردازند، نه لزوما به خاطر کیفیت هنریشان، بلکه به دلیل تطابقشان با گفتمانهای مسلط، مورد توجه قرار میگیرند. در اینجا باید توجه کرد که این وضعیت فراتر از صرف یک روند در اسکار است، بلکه نشانهای از تحول کلیتر در نظام ارزشگذاری فرهنگی مدرن است. معیارهای زیباییشناختی و هنری که زمانی در نسبت با امر متعالی تعریف میشدند، اکنون جای خود را به شاخصهای دیگری دادهاند که مبتنی بر ملاحظات اجتماعی و ایدئولوژیک هستند. به بیان دیگر، هنر دیگر بهمثابه یک امر مستقل و خودبسنده وجود ندارد، بلکه تابعی از مناسبات قدرت و سیاست شده است.
اگر بخواهیم این وضعیت را از منظر نیچه تحلیل کنیم، میتوان گفت اسکار نمونهای از همان «اخلاق بردگان» است که او در «تبارشناسی اخلاق» از آن سخن میگوید. در این نوع اخلاق، ارزشها نه بر اساس قدرت، خلاقیت یا تعالی، بلکه بر اساس قربانی بودن و سیاستهای هویتی تعریف میشوند. در چنین چارچوبی، فیلمهایی که بیانگر وضعیت «قربانیان» هستند، بیشتر مورد توجه قرار میگیرند. این روند در واقع همان چیزی است که نیچه از آن به عنوان «نیهیلیسم فعال» یاد میکند: جهان مدرن، پس از مرگ خدا، به جای بازآفرینی ارزشهای جدید، در یک فرآیند فروپاشی مداوم گرفتار شده است که در آن، ارزشها تنها به ابزارهایی برای توجیه وضعیت موجود تبدیل میشوند. هایدگر نیز این وضعیت را در امتداد متافیزیک تکنیکی تفسیر میکند. در جهانی که همهچیز به محاسبهگری و مدیریت تبدیل شده، هنر نیز به یک ابزار در خدمت بازتولید نظم موجود بدل شده است. اسکار، در این معنا، نه صرفا یک جشن سینمایی، بلکه یکی از ابزارهای تثبیت نظم تکنیکی مدرن است. فیلمهایی که جایزه میگیرند، عمدتا آنهایی هستند که در خدمت نوع خاصی از ایدئولوژی قرار دارند که در آن، همه چیز بر اساس معیارهای از پیش تعیینشده ارزیابی میشود.
نیچه در آثار خود، بویژه در تبارشناسی اخلاق و چنین گفت زرتشت، نشان میدهد که چگونه نظامهای اخلاقی از ساختارهای سنتیِ مبتنی بر حقیقت به اخلاق بردگان تبدیل شدهاند. او معتقد است مدرنیته، با کنار زدن امر متعالی، ارزشهایی را جایگزین کرده که بر اساس «رنج قربانی» و سیاستهای تلافیجویانه شکل گرفتهاند. در این چارچوب، اخلاق دیگر نه بر مبنای قدرت، آفرینش یا تعالی، بلکه بر اساس بازنمایی ضعف و مظلومیت استوار است. در تحلیل نیچهای، هنر نیز از این تغییر مصون نمانده است. در دوران پیشامدرن، هنر اغلب بهمثابه ابزاری برای ارتباط با امر قدسی تلقی میشد اما در دوران مدرن، این نگاه جای خود را به برداشتی داده که در آن، ارزش اثر هنری نه بر اساس زیباییشناسی یا تعالی معنوی، بلکه بر اساس مطابقت آن با هنجارهای اجتماعی و ایدئولوژیک سنجیده میشود.
این همان اتفاقی است که در اسکار شاهد آن هستیم. فیلمهایی که ارزشهای قدرتمحور، شجاعت فردی یا مفاهیم تعالیبخش را منعکس میکنند، در مقابل فیلمهایی که بیشتر بر محور بازنمایی مظلومیت، سیاستهای هویتی و گفتمانهای مورد تأیید نظام فرهنگی غربی قرار دارند، کمتر مورد توجه قرار میگیرند. این نشان میدهد اسکار بیش از آنکه یک معیار هنری باشد، نوعی بازتابدهنده نظام اخلاقی مدرن است که نیچه آن را نتیجه مرگ خدا و سقوط ارزشهای اصیل میدانست. در نگاه هایدگر، این روند بخشی از «تاریخ هستی» است، جایی که حقیقت جای خود را به محاسبهگری و تکنولوژی میدهد. او در نیچه و سرچشمه اثر هنری نشان میدهد که چگونه مدرنیته، بویژه پس از دکارت، جهان را به یک «شیء قابل استفاده» تقلیل داده است. در چنین جهانی، هر پدیدهای، از جمله هنر، دیگر به خودی خود معنا ندارد، بلکه تنها در نسبت با کارکردهای آن در نظم اجتماعی و تکنیکی سنجیده میشود. این نگاه به وضوح در سیاستهای جایزهدهی اسکار مشهود است. هنر سینما، که روزگاری میتوانست محملی برای تأملات عمیق فلسفی یا بازنمایی زیباییشناسانه جهان باشد، اکنون بیش از هر چیز به ابزاری برای تقویت گفتمانهای ایدئولوژیک و هنجارهای مسلط تبدیل شده است. فیلمها نه صرفا بر اساس قدرت روایی، خلاقیت سینمایی یا زیباییشناسی، بلکه بر اساس میزان تطابقشان با ایدئولوژیهای روز ارزشگذاری میشوند. هایدگر در مساله تکنولوژی توضیح میدهد که مدرنیته، با حذف امر متعالی، همه چیز را به دادههایی برای مدیریت و محاسبه تقلیل داده است. در این چارچوب، سینما نیز به یک ابزار برای تنظیم نگرشهای اجتماعی و تثبیت هنجارهای خاص تبدیل شده است. جوایز سینمایی همچون اسکار، نه جشنهایی برای بزرگداشت هنر، بلکه سازوکارهایی برای هدایت افکار عمومی در جهتی خاص هستند.
* دگرگونی جایگاه هنر: از آفرینش به بازنمایی هویت
یکی از تغییرات اساسی در سینمای مدرن جایگزینی مفهوم «آفرینش» با مفهوم «بازنمایی» است. در دوران کلاسیک، هنر به عنوان امری آفرینشگرانه تلقی میشد که میتوانست از واقعیت فراتر رود و ابعاد جدیدی از هستی را آشکار کند اما در دوران معاصر بویژه در سینمای جریان اصلی، مفهوم بازنمایی به جای آفرینش نشسته است. در این چارچوب، سینما دیگر یک امر زیباییشناسانه نیست، بلکه به یک ابزار سیاسی برای نمایش هویتهای خاص تبدیل شده است. اهمیت این موضوع زمانی روشنتر میشود که ببینیم چگونه در سیاستهای اسکار، فیلمهایی که دارای شخصیتهای متعلق به گروههای خاص هویتی هستند، صرفنظر از کیفیت روایی یا زیباییشناختیشان، شانس بیشتری برای دریافت جایزه دارند. این تغییر را میتوان از منظر نیچه و هایدگر بررسی کرد. در نگاه نیچهای، این تحول نتیجه سقوط ارزشهای والا و جایگزینی آن با یک اخلاق بردهمحور است که در آن، هویت فردی و دستهبندیهای اجتماعی جای تعالی فردی را میگیرند. در نگاه هایدگری، این روند بخشی از تکنولوژیزه شدن هنر است، جایی که سینما به ابزاری برای مدیریت اذهان و هدایت نگرشهای اجتماعی تبدیل شده است. یکی از نمودهای آشکار این تحول در سینمای معاصر، اولویت یافتن سیاستهای هویتی در برابر خلاقیت هنری است. در سالهای اخیر، فیلمهایی که به موضوعاتی مانند همجنسگرایی، اقلیتهای نژادی و جنبشهای فمنیستی میپردازند، شانس بیشتری برای دریافت جوایز مهم دارند. این مساله به معنای آن نیست که چنین موضوعاتی ارزش هنری ندارند، بلکه مساله این است که چنین معیارهایی به شاخصهای تعیینکننده موفقیت تبدیل شدهاند، نه به عنوان عناصری در خدمت داستان، بلکه به عنوان خود داستان. این پدیده را میتوان از منظر هایدگر به عنوان بخشی از فرآیند تکنولوژیزه شدن هنر تحلیل کرد. در جهان مدرن، که در آن همه چیز تابع نظم مدیریتی و حقوقی شده است، سینما نیز دیگر یک پدیده هنری خودمختار نیست، بلکه تابعی از نظامی است که در آن، معیارهای هنری جای خود را به سیاستهای فرهنگی دادهاند. نیچه نیز این وضعیت را پیشبینی کرده بود. او در نقد اخلاق بردگان نشان میدهد در جهانی که ارزشهای متعالی از بین رفتهاند، دیگر چیزی جز معیارهای قراردادی باقی نمیماند. در چنین دنیایی، هنر نیز نمیتواند مستقل بماند، بلکه به ابزاری برای تثبیت ارزشهای قراردادی تبدیل میشود.
* بازگشت ممکن است؟
با توجه به این تحلیل، پرسش اساسی این است: آیا امکانی برای بازگشت به هنر اصیل وجود دارد؟ نیچه راهحل را در «انسان برتر» میبیند؛ فردی که قادر است ارزشهای جدیدی بیافریند و از نظامهای مسلط عبور کند. هایدگر نیز راه بازگشت را در امکان یک تفکر دیگرگونه میداند که بتواند از سلطه محاسبهگری تکنولوژیک خارج شود. در عرصه سینما، این سوال مطرح است که آیا امکان خلق آثاری وجود دارد که از این نظم قراردادی فراتر بروند؟ آیا سینما میتواند بار دیگر به امری آفرینشگرانه تبدیل شود، یا اینکه برای همیشه در دایره تکراری بازنماییهای هویتی و سیاستهای ایدئولوژیک گرفتار خواهد ماند؟ اینها پرسشهایی است که نهتنها برای سینما، بلکه برای کل فرهنگ مدرن اهمیت دارند. اگر نیچه و هایدگر درست گفته باشند، آنچه در اسکار و سایر نهادهای فرهنگی رخ میدهد، صرفا یک مساله سینمایی نیست، بلکه بخشی از یک بحران عمیقتر است که متافیزیک غربی را از درون تهی کرده و جای آن را به نوعی نظام مدیریتی داده است که در آن، دیگر حقیقتی وجود ندارد، بلکه تنها معیارهای قراردادی و اراده قدرت باقی ماندهاند. تحلیل اسکار در پرتو فلسفه نیچه و هایدگر نشان میدهد این جشنواره دیگر بستری برای تشویق هنر اصیل نیست، بلکه به یک نهاد تنظیمگر برای تثبیت ارزشهای دوران خود تبدیل شده است. در جهانی که متافیزیک سنتی فروپاشیده و ارزشها تنها به عنوان ابزاری در خدمت قدرت عمل میکنند، هنر نیز نمیتواند مستقل بماند. این وضعیت را میتوان بخشی از همان فرآیندی دانست که نیچه از آن به عنوان «نیهیلیسم مدرن» یاد میکند: در غیاب حقیقت متعالی، تنها چیزی که باقی میماند، اراده قدرت است که خود را در اشکال گوناگون، از جمله در سیاستهای فرهنگی و هنری بازتولید میکند. اسکار در این چارچوب، صرفا یک نشانه از یک تحول عمیقتر است؛ تحولی که در آن، هنر دیگر نه بهمثابه تجلی حقیقت، بلکه به عنوان ابزاری برای کنترل گفتمانهای اجتماعی عمل میکند.