هوش سیاه
امیرعلی نصیری: در فصل هفتم آینه سیاه، چارلی بروکر، این خنیاگر تکنولوژیگریز، بار دیگر خاکستر انسان را در چرخه مسموم ماشین میدمد. ما با مجموعه جدیدی مواجهیم که بیشتر شبیه عصر بازپخش است تا عصر بازتاب.
در فصل هفتم، Black Mirror کوشید بار دیگر سرانگشت بر زخمهای قدیمی انسان مدرن بگذارد؛ از تب تند تکنولوژی تا وسواس بیپایان با جاودانگی. اما آنچه بیشتر از هر چیز در این فصل به چشم آمد، چیزی بود میان «بازتاب» و «بازخورد»؛ انعکاسی که خود را در آیینهای خسته نگاه میکرد.
قسمت نخست: «مردمان معمولی» با ایدهای درخشان آغاز میشود؛ مغزی آپلودشده، سرمایهداری اشتراکی و کرامت انسانی که لابهلای تراز مالی گم میشود اما اجرای این ایده بیش از آنکه دردناک باشد، سخرهآمیز است. در «مردمان معمولی»، ما با تراژدی آشنا مواجهیم: زن دیجیتالی شده و مردی واقعی که به خاطر باقیماندن خاطره به خاکستر بدل میشود. بروکر در این اپیزود، استعارهای از سرمایهداری را با شوخیهای تلخ آغشته میکند و در نهایت به جایی میرسد که نه خندهدار است، نه فاجعهوار.
قسمت ۲: «اسمیدرینز» همان دیالکتیک کهنه اسارت در عصر شبکههای اجتماعی را بازنمایی میکند اما ساختار ناپخته و کشآمده روایت، باعث شد پیام اصلی میان خردهروایتهای فرعی پنهان شود. آن راننده خسته، انگار با خود ما قرار مکالمه میگذارد. برخلاف ضرباهنگ تند و تعلیق دلهرهزای روایت، عمق داستانی آن کمرمق و بیشتر شبیه تقلیدی از قسمتهای قدیمیتر آینه سیاه است.
قسمت سوم: «هتل رویاسرا»، رابطهای بین انسان و هوش مصنوعی، سینمایی شده در قالب بازسازی یک نوآر قدیمی، میتوانست یکی از درخشانترین قسمتهای این فصل باشد اما استفاده کلیشهای از موتیفهای هوش مصنوعی و منطق درونی متزلزل داستان، باعث شد شکوفهها پیش از شکفتن پرپر شوند. با این همه شاید قسمت سوم، شاعرانهترین قسمت فصل 7 باشد. پرسشی ناب درباره اصالت احساس و مصنوعی بودن معنا. اما باز هم، شور آغازین آن زیر دست قواعد کلیشهای هوش سیاه رنگ میبازد.
قسمت ۴: «بازیچه» باز هم درگیر تکرار است؛ اسیر دنیای دیجیتال، مرز خیال و واقعیت، اعتیاد به کنترل و این بار در بستهبندی نوستالژیک دهه 90 که نه به کار خاطرهسازی آمد و نه به درد آیندهنگری. در این اپیزود، دهه 90، نینتندو، نقد بازی و جنون دیجیتال با هم درآمیخته میشوند اما خروجی، نه شور «ریموند چندلر»، که نسخهای بیرمق و فاقد نوآوری از دغدغههای تکراری سریال است. مثل کودکانی که اسباببازی جدیدی میخواهند اما درون جعبه، همان وسیله کهنه و قدیمی گذشته است.
قسمت ۵: «مرثیه»؛ اپیزودی که همچون تیغ جراحی، آرام اما عمیق، قلب بیننده را میشکافد. این قسمت، پارهای از حافظه از دسترفته ما است. پر از لحظات لرزان همچون نقاشی فرشته تاریخ: چشمهایی که با دقت گذشته را نگاه میکنند اما هیچگاه قادر به اصلاح آن نیستند. اگر قرار باشد فصل هفتم را فقط با یک اپیزود به خاطر بسپاریم، این اپیزود همان «مرثیه» است.
و اما قسمت ۶: «USS Callister: Into Infinity» در واپسین ایستگاه فصل، آینه سیاه سوار بر سفینهای کهنه، به دل کهکشان توهمات انسانی پرتاب میشود. جایی میان فانتزی و فاجعه، میان بازی و بیپناهی.
«Into Infinity» نه فقط دنبالهای است بر یکی از موفقترین قسمتهای پیشین سریال، بلکه خودش را چون پازلی از پساانسانیت در دل دنیای دیجیتال جا میزند. نانت کول، این بار نه با لبخند، که با چشمانی خالی در کما فرو میرود اما ذهنش، در درون بازیای به نام «Infinity»، به حیات ادامه میدهد. مثل روحی که میان 2 جهان سرگردان است. شخصیت او، درخشانترین بخش اپیزود است؛ زنی مقاوم، لطیف و تراژیک که در دل ماشین، هنوز امید را حمل میکند.
فصل هفتم آینه سیاه، همچون پدری است که پس از سالها دوری به خانه بازمیگردد. چهرهاش آشناست، لبخندش اما مصنوعی. مینشینی کنارش، چای میریزی، گوش میسپاری. خاطراتی از گذشته دارد اما صدایش دیگر آن طنین همیشگی را دارا نیست. نگاهش خسته است، مثل سریالی که خودش را در تونلی بیپایان از آینهها گم کرده باشد.
«مردمان معمولی» نه از مردم است و نه معمولی که در ازدحام لایههای پلتفرمهای اشتراکی، کرامتِ آدمیزاد را زیر قیمت تخفیف خورده اشتراک ماهانه دفن میکند.
«اسمیدرینز» همان فریاد رو به چاه است؛ مردی که میخواهد صدای خود را به گوش مردم برساند اما آنها فقط پیج اینستاگرام دارند، نه گوش شنوا و نه مجالی برای حرف شنوی. در «هتل رویاسرا»، عشق به دیالوگ مصنوعی بسته شده؛ رابطهای که با کد نوشته میشود و با کد هم به پایان میرسد. «بازیچه» ما را به نوستالژیای برد که دیگر نوستالژی نبود.
کودک گمشدهای در دهه 90 که به جای بوی خاک بارانخورده، فقط بوی سیم سوخته دسته کنسول را به خاطر دارد و بعد در «مرثیه» با هر قاب، با هر سکوت، با هر لرزش صدای جیاماتی، شیشهای درون ما شکست. اینجا، آینه دیگر سیاه نبود؛ خاکستری بود و واقعی. به رنگ خاطره و به طعم حسرت. در مقام مقایسه اما اگر «مرثیه» تیغی بر قلب بود، «Into Infinity» سمفونیای است برای ذهن؛ ذهنی که در مرز واقعیت و رویا، آخرین فریادش را میکشد. به همین دلیل، شاید باید گفت «USS Callister: Into Infinity» بهترین قسمت فصل هفتم است، چرا که جسور است، تلخ است و در نهایت انسانیتر از آن است که در نگاه اول به چشم بیاید.
فصل هفتم، در نهایت نه مرثیهای برای آینده است، نه طعنهای به حال؛ بلکه مکثی است میان گذشته و پساگذشته. میان تکنولوژی و تنهایی و اگرچه لغزشهایی دارد اما درخششهایش هرچند معدود، آنقدر صادق بود که هنوز Black Mirror را زنده نگه داشته است. «آینه سیاه» امروز در انعکاس سرد و بیروح هوش مصنوعی، در آن درخشش مرده «هوش سیاه» تنها نظارهگر است.