بازی زیبا، روایت خام
مهرداد احمدی: فیلم «زیبا صدایم کن» ساخته رسول صدرعاملی با بازی امین حیایی، تلاشی است برای پیوند دادن موقعیتهای انسانی با بیان شاعرانهای از تنهایی، فقدان و امید اما این تلاش در بسیاری از بخشها گرفتار سطحینگری در روایت و پراکندگی در پرداخت شخصیتها میشود. صدرعاملی که پیشتر با آثاری چون «دختری با کفشهای کتانی» و «من ترانه ۱۵ سال دارم»، توانسته بود دغدغههای انسانی را در قالبی سینمایی و نسبتاً موجز و تأثیرگذار روایت کند، در این فیلم به نظر میرسد بیش از آنکه بخواهد داستانی مستحکم و چندلایه را پیش ببرد، درگیر زیباییشناسی گلدرشت و نمادپردازیهای گاه بیمعنا شده است اما پیش از هر قضاوت شتابزدهای، باید به این نکته اذعان کرد که فیلم، در لایههای پنهانتری، حامل نوعی صداقت در بیان تجربه زیسته است که در سینمای امروز ایران کمیاب است.
فیلمنامه، مهمترین ضعف «زیبا صدایم کن» است. روایت بر مبنای چند شخصیت پراکنده و خطوط داستانی نیمپرداخته شکل میگیرد که هیچکدام بهدرستی تعمیق نمییابند. داستان از همان ابتدا درگیر فضایی احساسی و عاطفی است که تلاش دارد تماشاگر را به درون رنجهای شخصیت اصلی بکشاند اما نه منطق درونی داستان به این احساسات جهت میدهد و نه انگیزههای رفتاری شخصیتها با واقعیت دراماتیک سازگار است. شخصیت امین حیایی که نقشی خاکستری اما عمیق را میطلبید، در اجرا به تیپی از یک مرد میانسال مأیوس و بریده تبدیل میشود که انگار از دل یک روایت کهنه و تکرارشونده بیرون آمده است. او با گذشتهای مبهم و زخمخورده، در جستوجوی چیزی شبیه رستگاری است اما این جستوجو بیشتر به پرسهای بیمقصد در صحنههایی شعاری و تصنعی میماند تا حرکتی دراماتیک و قانعکننده. نحوه روایت صدرعاملی در این فیلم، بیش از آنکه مبتنی بر منطق علّی - معلولی باشد، به تکهپارههایی از خاطره، خیال و هذیان میماند. این ساختار شاید برای بازنمایی ذهن آشفته شخصیت اصلی انتخاب شده باشد اما وقتی به انسجام نهایی فیلم نمیانجامد، بیشتر مخاطب را سردرگم و بیاعتماد میکند. سکانسهای متوالی از چهرههایی محزون، نماهای بلند از فضاهای بیجان و موسیقیای که گاه بیش از حد احساساتگرایانه است، نمیتوانند بار ناپایداری فیلمنامه را جبران کنند. فیلم در بسیاری از صحنهها نه پیش میرود و نه درجا میزند، بلکه عملاً متوقف میشود و از یک تصویر به تصویر دیگر میجهد، بیآنکه چیزی به مخاطب بیفزاید.
با این حال نمیتوان انکار کرد که برخی عناصر بصری فیلم، بویژه در قاببندیها و میزانسنهای ایستا، حاکی از نوعی تأمل زیباشناسانه هستند که از دغدغه کارگردان برای خلق تصویری شاعرانه از تنهایی و شکست خبر میدهد. در برخی سکانسها، مثلاً جایی که شخصیت اصلی در سکوت شب، تنها در حاشیه شهر قدم میزند، یا لحظاتی از تقابل او با کودکی که نمیفهمد چرا زندگی اینچنین تلخ و مبهم است، تصویری از رنج انسانی به چشم میخورد که فراتر از زبان و دیالوگ است و به درون مخاطب راه مییابد. این لحظات معدود، اگرچه در ساختار کلی فیلم گم میشوند اما گواهیاند بر توانایی بالقوه صدرعاملی در لمس وجوه انسانی وجود، اگر روایت و ساختار به او وفادار بماند.
امین حیایی با وجود ضعفهای فیلمنامه، از معدود بازیگرانی است که تلاش کرده با درونیسازی نقش، به شخصیت معنا و بُعد بدهد. بازی او در سکوتها، در نگاههای بیقرار و در واکنشهای اندوهبار، گاه بسیار دقیق و کنترلشده است و گاه نیز در دام اغراق میافتد، بویژه لحظاتی که کارگردانی از او خواسته نوعی آشفتگی بیرونی را القا کند که با جنس آرام و درونگرای بازی او سازگار نیست. در مجموع اما حیایی یکی از نقاط اتکای فیلم است و در غیاب او، شخصیت اصلی شاید به کلی فرو میپاشید. بازیگران مکمل نیز اگرچه در حاشیهاند اما به نسبت امکانات محدودشان، قابل قبول ظاهر شدهاند؛ بویژه بازیگر خردسال فیلم، که با بازیای طبیعی و دور از تصنع، گاه توانسته نیرویی عاطفی به صحنهها ببخشد. یکی از مهمترین معضلات فیلم، نحوه برخوردش با مفاهیم اخلاقی و روانشناختی است. فیلم میخواهد درباره گناه، توبه، بخشش و بازسازی خویشتن حرف بزند اما این مفاهیم را در سطحیترین شکل ممکن عرضه میکند. شخصیت اصلی در یک موقعیت اخلاقی بغرنج قرار دارد اما نه پیشینه این بحران برای مخاطب روشن میشود و نه چگونگی مواجهه او با این بحران دارای عمق تحلیلی است. به جای پرداختن به ریشههای این وضعیت، فیلم از مخاطب میخواهد با احساسات خام و بدون تأمل، با شخصیت همراهی کند. این شیوه نه فقط یک انتخاب سادهانگارانه است، بلکه توهینی است به هوش و شعور مخاطبی که از سینمای جدی انتظار دارد به جای اشک گرفتن، اندیشهبرانگیز باشد.
با این همه، نمیتوان از برخی ویژگیهای مثبت فیلم چشم پوشید. فیلم «زیبا صدایم کن» از حیث فضاسازی بویژه در ثبت فضاهای شهری نیمهویران، خیابانهای خلوت، خانههای سرد و بیروح و نورپردازیهای خاکستری و خاموش، تا حد زیادی موفق است. این فضاها بهدرستی با موقعیت روانی شخصیت اصلی همخوانی دارند و حال و هوای فیلم را در یک بافت بصری یکدست نگه میدارند. کارگردان توانسته با استفاده از این عناصر، حس نوعی گسست و بیقراری را در مخاطب القا کند که اگرچه به تنهایی کافی نیست اما مکملی است برای درک جهان افسرده فیلم. موسیقی متن اگرچه در برخی لحظات زیاد احساسی میشود اما در مجموع هماهنگ با حال و هوای فیلم طراحی شده است. استفاده از موسیقیهای مینیمال با سازهای زهی و پیانو، که در پسزمینه سکوتهای بلند فیلم جریان دارند، گاه به شکل مؤثری در خدمت انتقال حس اندوه و پشیمانی قرار میگیرند. البته این موسیقی گاه چنان برجسته و پررنگ میشود که بر ضعف داستانی فیلم سرپوش میگذارد اما در آن لحظاتی که بهدرستی استفاده میشود، میتواند بر شدت اثرگذاری صحنهها بیفزاید. در سطح تماتیک، فیلم میکوشد به پرسشهایی درباره بخشش، بازگشت به خویشتن و امکان آغاز دوباره پاسخ دهد. این پرسشها البته در سینمای ایران مسبوق به سابقهاند و شاید مهمترین پرسشهای دوران معاصر باشند اما در «زیبا صدایم کن» این پرسشها نه به شکل وجودی و فلسفی، بلکه بیشتر در قالب حسرت خوردن بر گذشته و عذاب وجدانهای مبهم بیان میشوند. مخاطب در نهایت نمیفهمد که شخصیت اصلی واقعاً چرا مستحق همدلی است یا اصلاً با چه چیزی در حال ستیز است. به نظر میرسد فیلم بیش از آنکه دغدغه تبیین یک موقعیت اخلاقی مشخص را داشته باشد، در پی آن است با زبان استعاره و نماد، پرسشهایی کلی درباره زندگی و مرگ و امید طرح کند اما این استعارهها و نمادها آنقدر گنگ و بیربط هستند که حتی خود فیلم هم نمیتواند پاسخی برای آنها بیابد. یکی از نمونههای بارز این مسأله، سکانس پایانی فیلم است که در آن شخصیت اصلی در نوعی مواجهه فراواقعی با گذشته یا خیال یا شاید هم مرگ قرار میگیرد. این سکانس، که ظاهراً باید نقطه اوج و گرهگشایی فیلم باشد، چنان مبهم و تصنعی از کار درآمده که نهتنها تأثیرگذار نیست، بلکه تماشاگر را از هرگونه ارتباط عاطفی با شخصیت و داستان دور میکند. فیلم در نهایت به جای آنکه به نوعی جمعبندی معنایی برسد، در احساساتیترین شکل ممکن به پایان میرسد و مخاطب را با حسی دوگانه از دلسوزی و بیتفاوتی ترک میگوید.
«زیبا صدایم کن» از آن دسته فیلمهایی است که میخواهد انسانی باشد اما در ساختار غیرانسانی سینمای بیهویت امروز گم شده است. فیلم میخواهد تلنگری باشد بر انسان مدرن اما خودش گرفتار همان کلیشهها و شتابزدگیهایی است که سینمای مدرن ایران را تهی کردهاند. رسول صدرعاملی اگرچه در سالهای گذشته سینماگر دغدغهمندی بوده، در این فیلم بیشتر به یک مصلح تصویری شبیه شده تا یک راوی شجاع و صادق. او خواسته با لطافت و شاعرانهگی از دل واقعیتهای تلخ عبور کند اما فراموش کرده که لطافت زمانی مؤثر است که پشتوانه واقعگرایانه و ساختار دراماتیک منسجم داشته باشد. در جمعبندی میتوان گفت «زیبا صدایم کن» فیلمی است ناپخته اما صادق، پراکنده اما گاه شاعرانه، بیساختار اما دارای لحظاتی انسانی. تماشای آن، تجربهای ناپایدار است؛ تماشاگر گاه جذب فضا و بازیها میشود اما بلافاصله با دیالوگهای شعاری، سکانسهای بیربط و پایانبندیهای گنگ پس زده میشود. این فیلم بیش از آنکه روایتی سینمایی باشد، تمرینی است برای یافتن زبان سینمایی از دل تجربههای درونی؛ تجربهای که هنوز به سینما تبدیل نشده اما اگر در مسیر بلوغ قرار گیرد، شاید روزی بتواند به آن صدای زیبا و انسانی که وعدهاش را در عنوان فیلم داده است، نزدیک شود.