پاس گل به وطن
مهدی مرسلی: پایان بعضی رویاها را نه با سوت داور که با صدای آژیرها رقم میزنند. گاهی یک جوان قبل از آنکه در ترکیب تیم محبوبش قرار بگیرد، در فهرست شهدا جا میگیرد. این روایتِ علی است؛ علی مرادی. پسری از دیار زاگرس که میان فوتبال و وطن، میان پیراهن شماره ۲ پرسپولیس و لباس نظامی، بی آنکه خودش بداند، قرعه شهادت را به نامش زدند.
او تازه ۲۲ ساله شده بود. قد و قامتش میخورد به یک بال چپ سرعتی، با روحیه جنگندگی و چشمانی که آینده را گم نمیکرد. برای تیم خیبر بازی میکرد، اما در ذهنش ۱۰۰۰ بار پیراهن پرسپولیس را پوشیده بود. جایگاه ۲۷ آزادی برایش بیشتر از هر زمین تمرینی، تجسم آینده بود؛ آنجا که تیفوسیها، سینهچاک و بیقرار، پرچم سرخ را بالا نگه میدارند و یکصدا میخوانند: «ما میجنگیم، پرچمت بالا بمونه پرسپولیسم!».
در آن جایگاه، علی نه تماشاگر بود و نه فقط هوادار؛ او بود و رؤیایی که انگار هر بار با پاس امید عالیشاه زندهتر میشد. امید، همان بازیکنی که علی نه فقط بازیاش که شخصیتش را میستود: «یه روزی کنارش بازی میکنم»، این را بارها به خواهرش گفته بود؛ یاسمن. خواهری که حالا مانده و پیامی که هر بار «تیک نخوره»، دلش را تکهتکه میکند.
میپرسم از آخرین شب. از آن ساعاتی که هنوز خبرها نرسیده بود. آرام اما پُر از بغض میگوید: «گفت میره پادگان. بابا گفت نرو، ولی اصرار کرد. گفت تماس گرفتهن، باید برم. شب بهش پیام دادم… صبح باز پیام دادم… جوابی نداد. بعد از چند دقیقه صدای جیغی از کوچه بلند شد… اول فکر کردم مادربزرگم از دنیا رفته، مریضاحوال است… ولی نه! خبر از برادرم دادن… علی…»
این را دیگر یاسمن نمیگوید؛ این صدای تمام خواهرانی است که برادرانشان را پیش از آنکه «بزرگ» شوند، از دست دادهاند. علی برای او فقط برادر نبود. همصحبت شبها، شنونده رویاهای سادهاش و تکیهگاه روزهای سخت بود.
از فوتبال چیزی نمیدانست؛ اما علی برایش همیشه از پرسپولیس میگفت. از امید عالیشاه، از سروش که سانتر میکند و از جایگاهی که بالاخره روزی باید به آن تعظیم کند. حالا اما همه چیز برعکس شده. جای آنکه او در آزادی تعظیم کند، حالا مردم آمدهاند تا مقابل قاب عکسش خم شوند.
پدر علی اما چیز دیگری میگوید؛ از سکوت پسری که هرگز صدای بلندش را نشنیده بود: «آرزوم بود دامادیشو ببینم… اما حالا فقط حسرت مونده برام». بعد مکثی میکند و ادامه میدهد: «سرش برای دفاع از خاک پایین نرفت. راستقامت رفت. با شرافت رفت. نه برای اسم، نه برای شهرت. فقط برای اینکه بچههای این سرزمین تو صلح زندگی کنن».
و مگر علی غیر از این بود؟ جوانی ساده، با رؤیایی روشن و قلبی پر از آرزو. حالا دیگر کسی نمیپرسد «شماره بازیش چند بود؟» چون شمارهاش شده یکی از هزاران پلاکی که بر گردن مادران این سرزمین آویزان است. علی را با پرچم قرمز بدرقه کردند، اما نه آن پرچمی که رویای پوشیدنش را داشت؛ پرچمی دیگر، پرچمی مهمتر… پرچم ایران.
بعضی شهادتها را نمیشود فقط با اشک تعریف کرد. باید رفت، ساکت نشست کنار قاب عکسش، به چشمانش زل زد و زمزمه کرد: «تو هنوز اینجایی… فقط شکل بودنت عوض شده».
قصه علی، قصه مردی بود که قبل از آنکه ستاره شود، شهید شد. فوتبالیستی که قبل از امضای قرارداد، حکم آسمانیاش را گرفت. پسرکی که با توپ پلاستیکی در کوچههای خرمآباد میدوید، اما روزی نامش در بلوار اصلی شهر حک میشود.
یاسمن آخرین جملهاش را اینطور میگوید، نه به خبرنگار، نه به ما، فقط برای علی:
«برادرم…! امید من بودی… هنوز هم هستی… منتظرتم، یک بار دیگر بیصدا بیا، در را باز کن و بگو: «سلام خواهر؛ برگشتم».