به عبارت دیگران
بیمه غلام سیاه...
قیدار مچ دست نعش را محکم میگیرد و پوشه را میدهد دست منشی.
- میرزا! چه باید بنویسم؟
- شما فقط امضا کنید، من متن رضایت را بالاش مینویسم.
قیدار چیزی نمیگوید. نگاه نمیکند به نعش. امضا میکند و همانجور که مچ دست نعش را محکم گرفته است، سرش را جلو میبرد و آرام میگوید:
- سر سؤال قاضی و مصرف مواد که مرد نبودی؛ نیممرد بودی و حرفی نزدی... اما حالا که امضای رضایت را گرفتی، میخواهم مرد باشی و این یکی را حرف بزنی... نه نیممرد باشی که حرف نزنی، نه نامرد باشی که غلط حرف بزنی... میخواهم مرد باشی! حق؟!
نعش، دست قیدار را میبوسد و تندتند سر تکان میدهد و «حق حق» میگوید. قیدار
میگوید:
- دیروز نشستم پیش میرزا، تا شب بیجکها و قبضها را وارسی کردم. تو از آنهایی بودی که 2 گوسفند بیمه تریلیات را نمیدادی به هیات قیدار و میگفتی توی ولایت خودتان، قربانی زمین میزنی... نکند پول 2 تا گوسفند را هاپولی کرده باشی... مرد باش و بگو خون «بیمه جون» را ریخته بودی یا نه؟
نعش چیزی نمیگوید. یکهو فرو میریزد و دوباره میافتد زمین. زار میزند و جیغ میکشد.
گل از چهره قیدار میشکفد؛ شاد میشود. بعد از تصادف برای اولبار میخندد؛ قاهقاه میکشد. آرام به 5 نفری که کنار در دادگاه منتظر ایستادهاند، میگوید:
- بهتر شد... بهتر شد... صافی خونم تعویض شد، نفسم چاق... اگر قربانی کشته بود، تو گاراژ شاید پارکابی ناصر، یا شاگرد هاشم، بچهای، نوخاستهای، پسخیزی، به ارباب و کرم ارباب، بدبین میشد... حالا همه میفهمند که بیمه جون، یعنی چه! روزی که وصل کردم گاراژ را به بیمه جون، پاریها گفتند چرا بیمه جون؟ گفتم اگر بچه لشت نشای گیلان بودم، مینوشتم بیمه آقا عبدالله، اگر بچه بادرود و نطنز بودم، مینوشتم بیمه آقا علی عباس... اما چه کنم، هیچ امامزادهای بچهمحل قیدار نمیشود.
پاری دیگر گفتند چرا ننوشتی بیمه حضرت قمر؟ بیگفتی کردم؛ اما از همان روز ترسم از این بود که روزی همچه وقعهای شود و به قرص ماه شب چهارده، لکی بیفتد... حالا همه میفهمند که حضرت ارباب و حضرت قمر که هیچ، در بین هفتاد و دوتاشان، غلام سیاهشان هم قیدار را روسیاه نمیکند جلو خلق...
رضا امیرخانی
قیدار
(چاپ دوازدهم، تهران: نشر افق، 1395)
صفحات ۵۹ و ۶۰
***
شاعری که دانشجوی خط امام بود
سیدحسن [حسینی]، عاشق قیصر [امینپور] بود. سیدحسن از جریان تصادف قیصر برایمان صحبت کرد و میگفت که در بیمارستان به دیدنش رفته و یک رباعی بالای تخت او برایش سروده:
سهم من و تو اگر چه از بخت، کم است
غم نیست که عمر فتنه هم سخت کم است
تو قیصر سرزمین عشق و ادبی
برخیز ز جا! برای تو تخت، کم است
مسائل عاطفی و رفاقت ایشان مطرح شد. بحث جلال و جمال را آنجا مطرح کردم و گفتم: شما جلوه جلالی شعر انقلاب هستید و قیصر جلوه جمالی آن. که ایشان گفت: «نه! قیصر بشدت از من جلالیتر است، ولی نشان نمیدهد؛ چون دل قیصر بزرگ است در درونش میریزد، ولی من نمیتوانم تحمل کنم و بیرون میریزم».
همین بحث بود که ما را به تسخیر لانه جاسوسی رساند و گفت: «یکی از جلوههای جلالی قیصر، این بود که او جزو تسخیرکنندگان لانه است و یکی دو هفته اول، به طور کامل در لانه بوده و یکی دو تا از اعلامیهها و بیانیههای دانشجویان را قیصر خوانده است. تا ماهها بعد هم قیصر [با اینکه] آنجا نبوده ولی متن بیانیهها را او از نظرگاه ادبی ویرایش میکرد.
حسین قرایی به نقل از: مصطفی محدثی خراسانی
از سناباد شعر
مجموعه تاریخ شفاهی شعر معاصر ایران
نشر معارف
پشت جلد
***
سرنوشت
یک عامل انگلیس
[غلامعلیخان از اشخاص محترم شیراز که در خفا رابط کنسول انگلیس و حاکم فارس بود، در شیراز جلو مردم گفت:] «علی دلواری هم به درك واصل شد.»... یكی از جماعت دنبال او برمیخیزد، او را میزند و به آن تیر وفات یافت.
مخبرالسلطنه هدایت
خاطرات و خطرات
صفحه 275