احیاگر غرور ملی
میلاد جلیل زاده: پاییز ۱۲۹۳، در میانههای جنگ اول جهانی، با اینکه ایران در این نزاع اعلام بیطرفی کرده بود، قوای متفقین از شمال و جنوب به خاک کشور تجاوز کردند. ارتش روسیه از شمال ایران وارد شد و تا دروازههای تهران رسید و بعد از آن نوبت انگلیس بود که از جنوب وارد شود و اینجا بود که علما فتوای جهاد دادند. از نجف و قم و حتی شهرهای بزرگ و کوچک گوشه و کنار، حکم حرب با کفار متجاوز رسید. عدهای از قم به اصفهان و اراک و بعد به کرمانشاه رفتند و دولت در تبعید درست کردند. در فارس، ناصردیوان کازرونی سپاه مقاومت تشکیل داد و در خوزستان هم مردم عرب به فتوای علمای شیعه، با شمشیر مقابل اسلحههای گرم انگلیسی صف کشیدند؛ صفآرایی خونینی که به «نبرد جهاد» معروف شد. یک جبهه دیگر در جنوب مربوط میشد به مردم تنگستان. جایی که سالار و سردار سپاه نامتقارنش شهیدرئیسعلی دلواری بود. قیام مردانه رئیسعلی از آغاز تا روزی که او از پشت سر با گلوله یک خودی خائن به خاک افتاد، در مجموع ۲۷ روز بیشتر طول نکشید. باقی حرکتهای استقلالطلبانه مردم ایران هم چنین سرنوشتی پیدا کردند و بادوامترینشان جنبشی بود که یک طلبه گیلانی به نام میرزا کوچکخان در شمال کشور به راه انداخت و چند سال مبارزه را ادامه داد اما او هم در نهایت تنهای تنها، در برف جادهها از پا افتاد و سر از بدنش جدا کردند. همان روزها که ایران اشغال شده بود، کودک ۹سالهای در خمین که پدرش از شاگردان میرزای شیرازی بود، مثل تمام همسن و سالهای دیگرش در ۶ گوشه ایران، نظارهگر تلخترین و توهینآمیزترین روزهای سرزمینش شد. این تهتغاری سیدمصطفی که وقتی ۵ ماهه بود، خوانین زورگوی ولایت اراک پدرش را بابت دادخواهی از مردم منطقه به شهادت رساندند، پس از آنکه پدر را در راه آزادی از دست داد، حالا میدید مام میهنش زیر چکمه اجنبیهاست. لشکریان جورج پنجم، پادشاه بریتانیا و نیکولای دوم، پادشاه روسیه تزاری، پا به سرزمین اجدادی روحالله گذاشته بودند. او دفترچهای داشت که در آن از اشعاری که دوست میداشت، رونویسی میکرد و مطلع همه آنها شعر بلندی بود از محمدتقی بهار که سروده بود:
هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست
مملکت داریوش، دستخوش نیکلاست
مرکز ملک کیان! در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست؟
سپاهیان ۲ ابرقدرت که آن روز فکر میکردند تمام قیامهای مردمی ایرانیان را در هم کوبیدهاند، تصور نمیکردند یکی از کودکان سادهای که در شهرستانی کوچک از این پهنه بزرگ زندگی میکند و هنوز یک بچهمکتبی خرد است، روزگاری به تقاص همین ظلمها برخیزد و شرقی و غربی را از ایران بیرون بریزد. سیدروحالله خمینی تا روزی که زنده بود این صحنهها را از یاد نبرد. او دهها سال بعد گفت: «گفته میشود خروس، هم در عزا و هم در عروسی ذبح میشود، ملتهای ضعیف هم اینطورند. من هر ۲ جنگ بینالملل را یادم هست و گمان ندارم هیچکدام از شما جنگ بینالملل اول را یادش باشد... من کوچک بودم لکن مدرسه میرفتم و سربازهای شوروی را در همان خمین میدیدم. ما مورد تاخت و تاز واقع شدیم».
او بعدها وقتی آوازهاش جهانی شده بود و ملتی را پشت سر داشت، در حالی که همچنان این خاطرات تلخ را از یاد نبرده بود، میگفت: «تا من هستم از اصول نه شرقی و نه غربی عدول نخواهم کرد، تا من هستم دست ایادی آمریکا و شوروی را در تمام زمینهها کوتاه میکنم». این ترجمانی از همان جملهای بود که در شعر بلند محمدتقی بهار خطاب به ایرانیان ۳۲ بار تکرار میشد: «ایران مال شماست، ایران مال شماست».
شیفته آن عبای کرباسی
روحالله خمینی برای نخستینبار در ۱۷ سالگی پایش را از شهر خمین بیرون گذاشت؛ در دوران سلطنت رضاخان پهلوی. روحالله قرار بود به ملاقات مردی برود که تأثیر مهمی روی ذهن و رویکردهایش در آینده گذاشت. برادر بزرگترش شکوائیهای از رئیس غله منطقه خودشان نوشته بود و به او داد تا به اصفهان، نزد نماینده دادخواه و مردمی مجلس شورای ملی ببرد؛ سیدحسن مدرس. میگوید: «مدرس در جایی در کنار یک آسیاب بادی روی فرش نشسته بود و چند نفر نزد او بودند». در آن نامه نوشته شده بود این رئیس غله آدم فاسدی است. ۲ تا سگ دارد که اسم یکی را گذاشته سید و دیگری را شیخ. برادر بزرگتر روحالله از جانب مردم شهرش در این مرقومه از سیدحسن مدرس خواسته بود دستور دهد این فرد را از خمین بیرون کنند اما پاسخ مدرس چیز دیگری بود. گفت بکشیدش، من مینویسم بکشیدش. نگاه سیدحسن مدرس این بود که بزنید تا بروند از شما شکایت کنند، نه که بخورید و بروید و شکایت کنید. روحالله شیفته این مرد شد. بعد از مدتی مدرس آمد به تهران و خانه مختصری اجاره کرد که روحالله خمینی جوان هم مرتباً به آن رفت و آمد داشت. تقریبا به تمام جلسات علنی مجلس میرفت تا در جایگاه تماشاگران بنشیند و محو نطقهای آتشین مدرس شود. میگفت «مجلس آن وقت تا مدرس نبود، مثل اینکه چیزی در آن نیست، مثل اینکه محتوا ندارد. مدرس با آن عبای نازک و با آن قبای کرباسی وقتی وارد میشد، مجلس میشد یک مجلس...». روحالله خمینی در همین رفت و آمدها و معاشرتها چیزی از رفتار حسن مدرس در دورههای قبلی مجلس به گوشش خورد که تا دهها سال بعد، مرتب آن را نقل میکرد و به عنوان یک الگوی رفتاری برای عزت و میهندوستی توصیهاش میکرد. وقتی ۴ سال قبل از جنگ اول جهانی روسها بابت اخراج مستشاران مالی آمریکایی به دولت قجری ایران هشدار دادند و حتی تبریز را اشغال کردند و تا قزوین آمدند. مجلسی که آماده رای دادن به خواست روسیه بود، با ایستادگی بیمثال مدرس مواجه شد. او گفته بود: «آقایان اگر قرار است ما را از بین ببرند، چرا با دست خودمان به آن رای بدهیم؟» این شهامت او روی بقیه هم تاثیر گذاشت و باعث شد مجلس شورای ملی بایستد و به آن لایحه رای ندهد. سالها بعد وقتی دوباره متفقین در جنگ بینالملل دوم به ایران حمله کردند و اتفاقا این بار یکی از اضلاع این حمله ایالات متحده بود، مدتها از زمانی که مأموران رضاخان مدرس را خفه کرده بودند میگذشت. آن روز سیدروحالله در میدان شاپور تهران کنار شیخحسین قمی ایستاده بود. میدید ارتشیهای ایران فرار میکنند و تعدادی از سربازان، دنبال شتری فراری افتادهاند تا از بار آن چیزی بیفتد و برای رفع گرسنگی بردارند. میگفت طیارههای متفقین بالای سر تهران میچرخیدند و مردم را میترساندند اما شیخ حسین با کمال طمأنینه ایستاده بود و سبیلهایش را تاب میداد؛ انگار اصلا خبری نیست. من هم مثل او، انگار اصلا خبری نیست. روزهای سختی در پی اشغال ایران بر مردم این سرزمین گذشت. ارتش رضاخانی بلافاصله از هم پاشید و کشور ۳ روز اشغال شد. پس از جنگ اول جهانی، برای بار دوم متفقین جهت تامین آذوقه سپاهشان، غلات ایران را غارت کردند و یک قحطی بزرگ و مصنوعی پدید آوردند. میلیونها نفر از گرسنگی مردند و جاهایی که نان گیر میآمد هم نانواها خاکاره را قاطی آرد میکردند تا بتوانند چیزی طبخ کنند. سیدروحالله که مدتی بعد از شروع این حمله به قم رفت، میگوید یک روز در اواخر حضور نظامیان خارجی در ایران دست در دست بچهای که همراهم بود داشتیم میرفتیم و ناگهان آن کودک فریاد زد: ای نون! مدتها بود نان سنگک ندیده بود حالا که داشت میدید از جا پرید.
آخرین مدافع مشروطه مشروعه
بعد از رحلت آیتالله العظمی سیدابوالحسن اصفهانی، آیتالله العظمی بروجردی که در قم سکونت داشت به عنوان مرجع تام شیعیان شناخته شد. سیدروحالله خمینی یکی از شاگردان نخبه آقای بروجردی بود و سخنگوی ایشان هم شده بود؛ طوری که به او میگفتند وزیر خارجه آقا؛ یک عبارت غیرحوزوی که به کار بردنش درباره سیدروحالله که دیگر آن روزها حاجآقا روحالله صدایش میزدند، بیربط نبود. او سیاسیترین فرد در بین حلقه نخبگان حوزه علمیه آن روز بود. در این مدت جنبش ملی شدن صنعت نفت به راه افتاد که از گروه فداییان اسلام تا ملیگراها و محمد مصدق در آن نقش داشتند. مصدق وقتی نماینده مجلس بود به کمک آیتالله کاشانی توانست به عنوان لیدر فراکسیون اقلیت مجلس، سرانجام لایحه ملی شدن صنعت نفت را در مجلس به تصویب برساند و چند ماه بعد نخستوزیر شد. کار اما به این سادگیها نبود. مصدق که اساساً هیچ گرایشی به بلوک شرق نداشت و لیبرال بود، تصمیم گرفت با جلب حمایت آمریکاییها بر نفوذ انگلستان غلبه کند اما این پسرعموها در نهایت دست به یکی کردند و دولت او با یک کودتا سرنگون شد. اینجا بود که دوره آزادیهای نسبی پارلمان در ایران، چیزی که به آن دوره فترت میگویند، به پایان رسید و بناپارتیسم محمدرضا پهلوی شروع شد؛ مرحله اول از استبداد این جوان سی و چند ساله که دیگر سایه غولهایی مثل قوام مصدق را بالای سرش نمیدید. مدتی بعد از رحلت آیتالله بروجردی و در شرایطی که جامعه شیعیان نه یک مرجع تقلید عام، بلکه ۴ مرجع از شاگردان آیتالله فقید داشت، محمدرضا پهلوی تصور کرد که قدرت روحانیت ضعیف شده و همین بهترین فرصت است برای پیشروی بیشتر و کسب قدرت بیشتر. او لایحهای را مطرح کرد که موسوم شد به انجمنهای ایالتی و ولایتی. علما به بعضی مفاد آن مثل اجازه سوگند به کتابهای آسمانی غیر از قرآن که مخصوص جاهایی مثل مجلس و عدلیه بود، اعتراض کردند و شاه مقداری بیمحلی کرد، مقداری ادا درآورد و آخر سر به زور حاضر شد این بندها را حذف کند. از طرف او به تمام آن مراجع تقلید جدید شیعه پاسخهای مختصر و نسبتاً نامحترمانهای داده شد اما به یکی حتی همین پاسخ را هم ندادند؛ یکی که همچنان میگفت نه. حاجآقا روحالله در پاسخ به استفتای بازاریان تهران و همینطور در بیانیهای که بعداً منتشر کرد، گفت با مفاد این لایحه مشکلی ندارد اما با شکل طرح شدنش مشکل دارد؛ یعنی رفراندوم. شاه میخواست با این کار مستقیما خودش با مردم طرف شود و مجلس مشروطه را دور بزند؛ همان جایی که سیدروحالله روزگاری در آن مینشست و محو نطقهای مدرس میشد. او میگفت در مملکتی که احزاب فعال نیستند و مطبوعات آزادی لازم را برای بیان نظرات موافق یا مخالف یک طرح ندارند، رفراندوم یعنی یک چیزی را جلوی مردم بگذارید تا امضا کنند ولو اینکه به نفعشان نباشد. میگفت مگر قبلا کسی نبود که مجلس را منحل کرد و با رفراندوم، مستقیما سراغ آرای مردمی رفت؟ چطور او را به همین جرم از حقوق اجتماعیاش محروم کردند و حالا خودشان این کار را میکنند؟ این اشارهای بود به اتفاقی که برای محمد مصدق افتاد و تلاشی بود در مسیر پاسداری از حقی که مردم ایران برای دخالت در سرنوشتشان توسط انقلاب مشروطه به دست آورده بودند. این دادخواهی به نطقی آتشین در ۱۳ خرداد سال ۴۲، یعنی شام عاشورا منجر شد و سپس دستگیری آیتالله خمینی و قیام مردم در شهرهای مختلف از جمله قم و تهران رخ داد که پانزدهم خرداد با سرکوب و کشتار شدید مواجه شد. چند ماه بعد که رژیم پهلوی احساس کرد آبها از آسیاب افتاده، آیتالله خمینی را آزاد کرد اما قرار بود بزودی آتش بزرگتری به راه بیفتد.
برای دفاع از وطنم
خبری از درون مجلس درز کرد و به گوش آیتالله خمینی رسید که نشان میداد قرار است در آنجا تصویبنامهای امضا کنند و ایران را ذیل کنوانسیون وین ببرند؛ یعنی مصونیت قضایی اتباع آمریکایی در ایران؛ چیزی که ایرانیها قبلا تحت عنوان کاپیتولاسیون با روسها آن را تجربه کرده بودند و خاطره تلخی از این قضیه داشتند. شاه وقتی فهمید مجتهد سیاسی و حبسکشیده قم از ماجرا باخبر شده و قصد دارد علیه آن اقدام کند، نمایندهای به محله یخچال قاضی قم فرستاد تا به حضور او برود و بگوید «حتی علیه شاه حرف بزنید اما علیه تصویبنامه چیزی نگویید». حضرت آیتالله نماینده شاه را به حضور نپذیرفت و پسرش سیدمصطفی که همنام جد شهیدش بود گفت آقا هر کاری صلاح بدانند انجام میدهند. ۴ آبان سال ۴۳، چهلوپنجمین سالروز تولد شمسی شاه، همزمان شد با روز میلاد حضرت زهرا که تولد قمری آیتالله العظمی خمینی هم بود. این تقارن اسرارآمیز قرار بود نقطه عطف بزرگی در تاریخ ایران پدید بیاورد و لحظهای باشد که یکی از این ۲ نفر را به سمت پایان میبرد و دیگری را به آغازی نو میرساند. آیتالله خمینی در منزلش سخنرانی آتشینی کرد که ترجیعبند آن یکی از مشهورترین جملات در تاریخ سیاسی ایران است؛ من اعلام خطر میکنم.
منبری که با آیه استرجاع شروع میشد؛ انا لله و انا الیه راجعون. جمعیت، هایهای گریه میکرد. «من تاثرات قلبی خودم را نمیتوانم اظهار کنم، قلب من در فشار است؛ این چند روزی که مسائل اخیر ایران را شنیدهام خوابم کم شده». حضرت آیتالله از مدرس مثال زد که قبلا یک تنه جلوی روسها ایستاد و به مجلسیها هم جرأت ایستادن داد و گفت «اگر نفوذ روحانیت باشد توی دهن اینها میزند. نمیگذارد یک دستنشانده آمریکایی این غلطها را بکند». او آن عید را عزا اعلام کرد و گفت «عزت ما پایکوب شد؛ عظمت ایران از بین رفت؛ عظمت ارتش ایران را پایکوب کردند». جمعیت نه تکبیر میگفت، نه کسی کف میزد، بلکه صحبتهای خطیب آتشین آن روز را با گریه تایید میکرد. آنچه پای این منبر میشکافت، بغض دهها ساله ملتی بود که قدرتهای شرق و غرب تحقیرش کرده بودند؛ «ای شاه ایران، به داد خودت برس. به داد همه ما برسید. ما زیر چکمه آمریکا برویم، چون ملت ضعیفی هستیم؟ چون دلار نداریم؟»
عوامل حکومت پهلوی بلافاصله خطیب این منبر آتشین را دستگیر کردند. او گفته بود «اگر مملکت ما اشغال آمریکاییهاست پس بگویید! پس ما را بردارید، بریزید بیرون از این مملکت» و واقعا همینطور بود. مملکت در اشغال آمریکاییها بود و روحالله خمینی از ایران تبعید شد. وقتی هواپیمای این تبعیدی از خط مرز هوایی عبور کرد و از ایران گذشت، او فقط برای یک لحظه سکوت سنگینش را شکست و به مأمورانی که همراهش بودند گفت «من برای دفاع از وطنم تبعید شدم». تبعید این مدافع اسلامگرای وطن، ۱۴ سال طول کشید؛ از ترکیه به عراق و بعد کویت و پس از آن فرانسه. بیشترین زمان این تبعید طولانی در عراق گذشت و سکوت سنگینی به همراه آورد اما آیتالله خمینی چرا ساکت بود؟ این سکوت طولانی از لحظهای شروع شد که به محض ورود آیتالله به بغداد و بعد از اینکه به زیارت کاظمین و سامرا رفت، پیشنهاد فرستاده عبدالسلام عارف، رئیسجمهور عراق را رد کرد. عارف، عبدالرزاق محیالدین، وزیر اهل تشیع دولت عراق را فرستاده بود تا از آیتالله بخواهد که با رادیو و تلویزیون بغداد گفتوگو کند و هر حرفی را که میخواهد علیه شاه ایران بزند؛ مگر نمیگفتید افسوس که صدای ما به دنیا نمیرسد؟ حالا ما صدای شما را به دنیا میرسانیم...». آیتالله خمینی قبول نکرد و سالهای سال سکوت را به این ترجیح داد که رقیب منطقهای ایران، بتواند از صحبتهای او علیه شاه ایران اهرم فشار بسازد.
تا آخرین قطره خون
۱۴ سال سپری شد و طوماری از اتفاقات بر سرزمین ایران گذشت و در نهایت اتفاقی که در پایان یکی از نامهها یا میتوان گفت شکواییههای آیتالله خمینی خطاب به نخستوزیر شاه، امیرعباس هویدا وعده داده شده بود، رخ داد. آیتالله خمینی که دیگر در سال ۵۶ شمسی همه ایران او را امام خمینی میشناختند، در میانههای همین دوران طولانی تبعید نامهای به هویدا نوشت و در آن از وضع بد معیشت مردم ایران و فاصله طبقاتی گله کرد و در آخر نامه چنین نگاشت که «انّ رَبَکَ لبا المرصاد» یعنی خداوند در کمینگاه است. سال ۵۶ این وعده محقق شد و از دیماه آن سال که رئیسجمهور آمریکا در کاخ محمدرضا پهلوی ایران را جزیره ثبات خواند تا دیماه سال بعد که شاه با حالتی منکسر ایران را برای همیشه ترک کرد، همه چیز صاعقهوار گذشت. ۲ هفته بعد از رفتن شاه، امام به ایران برگشت و در بهشت زهرا سخنرانی آتشین دیگری کرد. از ۴ آبان سال ۴۳ تا ۱۲ بهمن ۵۷ او هیچ منبری در ایران نداشت و حالا در بهشت زهرای تهران بالای مزار شهدای نهضت میگفت: «من بايد عرض كنم كه محمدرضا پهلوی، اين خائن خبيث برای ما، رفت، فرار كرد و همه چيز ما را به باد داد. مملكت ما را خراب كرد، قبرستانهای ما را آباد كرد». ۱۰ روز بعد رژیم پهلوی سقوط کرد و به طور کل پس از ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی از ایران برچیده شد. مراحل تشکیل حکومت جدید یکییکی طی میشدند اما پرواضح بود کوتاه شدن دست شرق و غرب از ایران، هزار خصم و هزار و یک خشم را برمیانگیزد و فتنهها از چپ و راست میآیند. امام در همان سخنرانی بهشت زهرا بهرغم اینکه همچنان کوبنده و توفند حرف میزد، تغییر معناداری در ادبیاتش داد. او به جای واژه ایران این بار بیشتر از واژه ملت استفاده میکرد و میخواست با هر ابزار مشروعی مفهوم ملیت را در اتحاد همه اقشار جامعه، حول استقلالخواهی و آزادگی معنا کند. حالا که قرار بود حکومتی مردمی تشکیل شود، دستورالعمل اصلی انسجام بود. در همان بهشت زهرا گفت: «آقاى ارتشبد، شما نمىخواهید، آقاى سرلشکر، شما نمىخواهید مستقل باشید؟ شما مىخواهید نوکر باشید؟ من به شما نصیحت مىکنم که بیایید در آغوش ملت». پس از آن وقتی رفراندوم شد و مراحل تکوین حکومت جدید مرحله به مرحله شکل میگرفت، باز هم همواره روی این اتحاد و انسجام تاکید میکرد. شاه مدتی بعد از فرارش، در آمریکا مرد و به سی و یکم شهریور سال ۵۹ که رسید، رژیم بعث عراق، یعنی رژیم حاکم بر همان کشوری که میخواست رادیو و تلویزیونش را در اختیار امام بگذارد تا علیه شاه سخن بگوید و او قبول نکرد، به ایران حمله کرد. آخرین نخستوزیر شاه، رئیس دولتی که امام در بهشت زهرا گفته بود «من توی دهن این دولت میزنم»، رسماً به اردوگاه متجاوزان پیوست و با همراهی تعدادی از فرماندهان فراری ارتش شاه، جیب صدام را برای همکاری با او حسابی تیغ زدند. حالا سیدروحالله، همان کودک ۹ ساله خمینی که اشغال ایران به دست ارتش شرق و غرب در جنگ اول بینالملل را دیده بود، همان که در نوجوانی پرواز رعبانگیز طیارههای ۲ بلوک کمونیسم و سرمایهداری را وقتی برای اشغال ایران همدست شده بودند بر فراز تهران نگاه و تلاش کرد استوانه غرورش را سرپا نگه دارد، باز هم در صحنهای قرار گرفت که بلوکهای شرق و غرب همدست شده بودند تا ایران، این کشوری که نقشهاش را بیضی استراتژیک جهان اسم میدادند، مستقل و سرپا نشود. او حالا امام امت بود، رهبر ایران بود و هرچند با دست خالی اما میخواست کشورش تسلیم نشود. به قول مدرس اگر میخواهند ما را از بین ببرند، چرا به دست خودمان به آن رای بدهیم؟ او عقیده داشت اگر متحد و منسجم باشیم، حتی با دست خالی، با تفنگ امیک و کوکتلمولوتف و نارنجک دستساز، میشود جلوی لشکرهای زرهی ایستاد. امام به مناسبت آغاز جنگ پیامی داد که در آن میگفت: «این وحدت و انسجامی که امروز بین ملت دلیر و ارتش و سپاه شجاع دیده میشود، در تاریخ ایران و جهان بیسابقه است. حضرات آقایان! در هر نقطه که هستند مردم را برای جنگ و درگیری با آمریکا و اذناب خونخوارش چون عراق آماده کنند که جنگ، جنگ است و عزت و شرف میهن و دین ما در گرو همین مبارزات است، و میهن از جان عزیزتر ما، امروز منتظر است تا یکایک فرزندان خود را برای نبرد با باطل مهیا کند. ما برای میهن عزیزمان تا شهادت یکایک سلحشوران ایرانی مبارزه میکنیم و پیروزی ما حتمی است».
ایران مال ماست و خرمشهر را خدا آزاد کرد
بر اثر حمله عراق، قسمتهایی از غرب و جنوب ایران به دست ارتش بعث اشغال شد. دعوای اصلی بر سر خوزستان، بویژه شهر خرمشهر بود که عراق میخواست با تصاحب آن امکان ترانزیت نفت خودش از آبهای آزاد را پیدا کند و از خفگی ژئوپلیتیک در بیاید. در داخل هم عدهای فتنه میکردند و انسجام را برهم میزدند. نخستین رئیسجمهور ایران هم به مقاومت اعتقادی نداشت و وقتی عزل شد، به فاصله کوتاهی دومین رئیسجمهور به همراه نخستوزیرش به دست همپیمانان داخلی صدام یا به تعبیری دیگر عدهای از سهمخواهان انقلاب که صفوف داخلی را بههم زده بودند، ترور شدند و به شهادت رسیدند اما هنوز اتکال به خدا و وحدت کلمه رمز پیروزی بود. این را امام میگفت. ۵ مهر سال ۶۰، حصر آبادان شکست و فروردین ۶۱ عملیات فتحالمبین پیروز شد که به آزادسازی ۲۵۰۰ کیلومتر از خاک خوزستان انجامید. امام پیامی داد که از نقطه به نقطه آن میشد برق اشک شوق را دید؛ «قلم قاصر است که احساسات خویش را ابراز کنم». امام که پیش از این عطف به اتفاقات جنگهای اول و دوم جهانی گفته بود «گفته میشود خروس، هم در عزا و هم در عروسی ذبح میشود، ملتهای ضعیف هم اینطورند»، حالا در این پیام خطاب به فرزندانش که آرزو میکرد کنار آنها بود و میجنگید، نوشت: «آفرین بر شما که میهن خود را بر بال ملائکةالله نشاندید و در میان ملل جهان سرافراز نمودید». «این جانب از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دست خداوند بالاى آن است مىبوسم و بر این بوسه افتخار مىکنم. شما دین خود را به اسلام عزیز و میهن شریف ادا کردید و طمع ابرقدرتها و مزدوران آنان را از کشور خود بریدید و سخاوتمندانه در راه شرف و عزت اسلام جهاد کردید».
در همان بهار سال ۶۱، نوبت به عملیات دیگری رسید با نام بیتالمقدس. احمد کاظمی، یکی از نخستین فرماندهانی که وارد خرمشهر شده بود، در بیسیم برای دوستش حسین خرازی پیام فرستاد که خداوند خرمشهر را آزاد کرد. ۱۸۷ سال میگذشت از آخرین روزی که ایرانیان در یک نبرد بزرگ پیروز شده بودند. در این مدت هر بار نزاعی در گرفت، ایران چیزی را باخت و حاکمان بازندهاش این شکست را با دست خودشان امضا کردند. قراردادهای آخال و گلستان و ترکمنچای در رژیم قاجار و بخشش دالان زنگزور و بخشهایی از مرزهای شرقی و جزیره بحرین در دوران پهلوی، همه با دست حاکمان خود ایران امضا شد. نزدیک ۲ قرن بود ایرانیها فقط شکست میخوردند و تحقیر میشدند، چون وحدت و انسجامی در کار نبود و حالا خمینی کبیر، نخستین حاکم ایران که پس از چند نسل تجربه تحقیر ملی توانسته بود رهبر نخستین پیروزی بزرگ و موثر کشور باشد، با تواضعی که باور ذاتیاش بود، حرف همان رزمنده را که از پشت بیسیم در داخل خرمشهر بیان شده بود دوباره تکرار کرد: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». خمینی توانست همان جملهای که در شعر بلند محمدتقی بهار خطاب به ایرانیان ۳۳ بار تکرار میشد و آن را در ۹ سالگی در دفترچه خودش رونویسی کرد، از رویا و شعار به یک باور واقعی و عینی تبدیل کند. همان مصرعی که به ایرانیها میگفت: «ایران مال شماست، ایران مال شماست».
از پاییز سال ۱۲۹۳ که خمین اشغال شده بود تا بهار سال ۱۳۶۱ که خرمشهر آزاد شد، این مرد آنقدر مبارزه کرد و جنگید و آنقدر روی غرور و ارادهاش ایستاد تا بالاخره همراه ملتش بر سر سفره ظفر بنشیند. او رئیسعلی و کوچک جنگلی و ناصر دیوان کازرونی را دید، او به خاک افتادن خوزستانیها در نبرد جهاد را مقابل لشکر بریتانیاییها دید، اشغال ایران به دست متفقین در جنگ دوم و اخراج شاه ایران را دید، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ را دید، روزی را دید که فداییان اسلام، با چشمان باز، وقتی تیرباران میشدند، اللهاکبر میگفتند و حالا روزی را نظارهگر بود که فرزندانش بر بام و گنبد مسجد جامع خرمشهر غریو اللهاکبر سر میدادند. همین بود که اگرچه در ادامه برای او و برای ملت باز هم ناملایماتی پیش آمد و سختیهای فراوان، باز هم سر راه این سرزمین قرار گرفت اما وقتی میخواست برود، با قلبی پاک و ضمیری مطمئن از مردمش که همه آنها را خانواده خود خطاب میکرد، خداحافظی کرد. او کسی بود که نهتنها عزت را به یاد ایرانیان آورد و آنها را حول مفاهیم انسانی و الهی و میهندوستانه انسجام بخشید، بلکه حتی این پیام را به سایر ملل ستمدیده دنیا هم ابلاغ کرد و کار را به آنجا رساند که فرزندانش ایران را قلب کره زمین و کره زمین را سیاره روحالله بدانند.