یک شهر، یک مرد، هزار دروغ
بهراد رشوند: فصل اول سریال «وحشی»، ساخته جدید هومن سیدی با 8 قسمت به پایان رسید. داستان داوود اشرف، کارگری ساده که در پی وقوع یک حادثه دردناک، درگیر هزارتویی از ماجرایی میشود که خود او عامل و مسبب اصلی شکلگیریاش به حساب میآید. سریال تمامقد در خدمت روایت است. از طریق قاببندی کارگردان، تا تنوع پالت رنگی و استفاده از موسیقی در تدوین، وسواس در میزانسنها، طراحی دقیق دکوپاژ، راکوردگیریهای منظم، بازیگرگزینیهای هوشمندانه و بازیگردانیهای بینقص، همه سازههایی استاندارد از ساختمان سناریویی پرمغز را شکل دادند تا بیننده با اثری مستحکم در اجرا و قدرتمند در خلق موقعیتهای سینماتیک همراه باشد.
«وحشی» مجموعهای از این ظرافتها به انضمام کاشتها، برداشتها، گرهها و موتیفهای فنی در فیلمنامه است. به ضبط و در خراب ماشین اشاره میکند، دستمال خونین را نشان میدهد و دوربین بر هر 3 متمرکز است تا در زمان مناسب زهرش را بریزد. خمیره همین چند المان ساده به قدری خوب بسط داده شده که کماکان تا پایان قسمت پنجم و ابتدای قسمت ششم، مخاطب آن را دنبال میکند. خلاقیتهای بصری از حساسیت در نمای باز تا دغدغهمندی در نمای بسته، خرج شخصیتپردازی و موقعیتسازی برای قصه میشود. همچون زمانی که نوه پیرمرد قد بلندی میکند تا به حریفی در جدالی نگاه کند که اساسا این جدال از رده سنی پسر خارج است. یا آنجا که از قسمت نخست داوود را بارها از دریچه نگاه دوربین، محبوس میان میلههایی میبینیم که در نهایت به زندان ختم میشود. یا جایی که در قسمت دوم، شیشه نیمهباز ماشین، از شکاف شخصیتی و خاکستری بودن شخصیتش پرده برمیدارد.
دیالوگها فکر شده است، هر جمله هدفی دارد و در هر عمل برای کاراکترها، کارکردی نهفته دارد. سیدی تناسب کلمات را در نوشتن خوب میفهمد. او همچنین از اهمیت رنگ و نور مطلع است. نور در «وحشی» لحظه میسازد و تاثیر رنگ برای القای احساسات گوناگون، موثر واقع میشود. به قطع شدن برق در آسانسور و نمایان شدن نور قرمز بر چهره داوود و رها پس از یک کشمکش طولانی در قسمت هفتم و اتفاقات پیشرو در پلانهای بعدی توجه کنید.
تنها مقایسه سکانسهای ضبط شده در دادگاه با سکانس دادگاه در «خشم و هیاهو» گواه بر بلوغ سیدی در آفرینش نزدیکترین اتمسفر حسی به حال و هوای فیلمنامه است. جاگیری دوربین در این سکانسها همچنین محدود به چند نقطه واحد نیست و از نماهایی متعدد، سوژههای مختلف را دنبال میکند؛ لحظهای رو به کاراکتری که دیالوگ میگوید و در پلانی، خیره به اکت کاراکتری است که مثل ما آن وقایع را نظاره میکند. تکراری نمیشود، بلکه هر بار با تنوعی از زاویه نگاهی متفاوت همراه هستیم و اینها همان مصالح به ظاهر کوچکی است که موجب ارتباط اساسی ببینده با اثر میشود.
سریال پتانسیل این را دارد تا با تغییراتی مختصر در تدوین بعضی قسمتها، هر اپیزود را به یک فیلم کوتاه 5۰-4۰ دقیقهای بدل کند. یک قسمت کارگری که ناخواسته در موقعیتی عجیب قرار میگیرد و با سکانس پایانی، شوک نهایی را به مخاطب وارد میکند. قسمتی، پیرمردی مرموز را میبینیم که از کردههای کاراکتر اصلی آگاه است، قلبش با باتری کار میکند، به ظاهر چهرهای معصوم دارد و به واقع موجود ترسناک و عجیبی است که زنش را داخل خانهاش که بیشتر به خرابه شباهت دارد، دفن کرده است. یا قسمتی که مرد عاشق وکیلش میشود و وکیل در قامت زنی ظاهر میشود که هم باید با احساساتش دست و پنجه نرم کند و هم با رویکردی عقلانی به موضوع نگاه داشته باشد. (شیمی بین داوود و رها در قسمت ۶ یادآور «فرانکی و جانی» است). مجموعا حتی میتوان وحشی را مونتاژی از چند فیلم کوتاه در سفری میان زیرژانرها با آغاز و پایانی غافلگیرکننده دانست.
شخصیتپردازی سریال به گونهای است که از اکثر کاراکترهای فرعی که حضوری هر چند کوتاه ولو در یک اپیزود دارند؛ (همچون پیرمرد و نوهاش) میتوان اسپینآفی جداگانه خلق کرد، چرا که در درون هر شخصیت، تعریفی مجزا با منطقی عمیق وجود دارد. مثلا مادر داوود بشدت واقعپذیر است؛ پیرزنی که نحوه مکالمهاش با همسر و پسرش محدود به یک لحن خاص نیست، آرزوی داماد شدن فرزندش را دارد، دائما با شوهرش بحث میکند، نگرانیاش در دادگاه و نگاههای پرمعنایش به داوود کاملا ملموس است و همه اینها به لطف بازیگردانی سیدی، همچنین اجرای درجه یک خانم مهری برجعلیزاده، یکی از به یادماندنیترین نقشهای سریال را رقم زده است. هر چند تمام بازیها از کوچکترین نقشها تا پررنگترینشان حسابشده به اجرا در آمده است؛ از بازپرس پرونده، پدر داوود، پیرمرد مرموز، نوه پیرمرد، کارگران معدن، فروشنده دکه، قاضی، وکیل و... گرفته تا رها جهانشاهی (با بازی درخشان نگار جواهریان) و داوود اشرف (با هنرنمایی جواد عزتی).
اما اوج این شخصیتپردازی، به جایی مربوط میشود که دوربین از دل سیاهی معدن، مردی را در مرکز قاب میان کارگران شکار میکند. بالابر بالا میرود. او در نگاه اول نمایندهای از یک آدم معمولی است در هیبت کارگری زحمتکش. بالاتر میرویم. حالا به کمک نور، چهره کاراکتر کمی مشخص میشود؛ ذرهای ترس، اندکی نگرانی... سیگار روشن میکند، دیالوگ میگوید، کمی محافظهکار به نظر میرسد، مطمئن نیستیم... تا اینکه سکوتش را در هیاهوی کارگران معترض میبینیم. او تنها شنونده است، تا دعوا بالا میگیرد و دوستش آسیب میبیند.
مرد از مواجهه با کوچکترین پیشامدهای ناشی از اعمال و حرفهایش گریزان است. تا حدی که به دکتر و پرستار بیمارستان هم دروغ میگوید و منکر درگیری دوستش با کارفرمایش میشود. دروغ میگوید چون میترسد؛ همانطور که از حرفها و قضاوتهای مردم درباره زندگی شخصی زن عروسکفروش بیزار است؛ همانطور که کماکان به واسطه عقده از نزاعی دیرینه، زمینش را به هممحلی سابقش نمیفروشد. البته نشانههایی عاطفی و رگههایی از مهربانی نیز در وجودش قابل رویت است؛ برای خریدن عروسک برای دختر دوستش پول جمع میکند، در حرکتی خیرخواهانه خانم عروسکفروش را به خانهاش میرساند، با دخترک دوستش رابطهای صمیمانه دارد و دلسوز است اما میترسد. همان طور که در سوار کردن دختر و پسر شک و تردید دارد؛ آنها را سوار میکند، ناخواسته تنشی شکل میگیرد، دخترک میمیرد، امید به زنده ماندن پسرک هست... وجوهی از مهربانی در مرد دیده شده اما همچنین وحشت این را دارد که قضاوت شود. از حرف مردم واهمه دارد. از کوچکترین پیشامدهای ناشی از اعمال و حرفهایش گریزان است. همان طور که بچهها را رها میکند و دست آخر آغازگر دروغهایی میشود که غائله را از آنچه که بود پیچیدهتر میکند. این همه آن پرسونایی است که از داوود اشرف به نمایش گذاشته شده تا مخاطب شاهد سیر تحول و مراتب تبدیل او از یک کارگر ساده به بَدمنی وحشتناک باشد.
از سوی دیگر با رها طرف هستیم. او زنی است که از 2 بعد منطق و عشق به پرونده داوود نگاه میکند. او هم ناخودآگاه داوود را دوست دارد و تلویحا به برقراری رابطه با او علاقه نشان میدهد، هم نمیتواند با توجه به دروغهای متعدد اشرف به او اعتماد داشته باشد. پس طبیعی است اگر به خاطر رفتارهای ضد و نقیضش، به زعم خویشتن کار درست را انجام دهد و ادعای داوود را مبنی بر سوار کردن 2 کودک در اختیار دادگاه بگذارد، چرا که او برخلاف بیننده از جزئیات درست ماجرا خبردار نیست و از طرفی داوود، همانطور که گفته شد، تجلی یک انسان ترسو و بزدل است که به دنبال آن، مشغول مخفیکاری و پرداختن به دروغهایی بیانتها میشود. آنقدر دروغ میگوید که به قول پیرمرد زندانی (نیک) خودش نیز فکر میکند مرتکب هیچ اشتباهی نشده است، در صورتی که میتوانست پسر را به بیمارستان برساند، سوار کردن 2 کودک را گردن بگیرد و پای اتفاقاتی که افتاده بایستد. آن وقت طبعا بسان برخورد و موضع اولیه دوستانش و رها نسبت به او، آنها نیز پشتش را خالی نمیکردند و این ملغمه پر پیچ و خم از پنهانکاریها و دروغهای سریالی داوود شکل نمیگرفت. بله! شانس هم دخیل است اما داوود ترسید. دروغ گفت. تاوانش را نیز داد. میخواست قضاوتش نکنند که کردند. میخواست با پیشامد اعمال و حرفهایش مواجه نشود که شد و دست آخر عقده از رفتارهای افرادی را به دل گرفت که خود او باعث و بانی اصلی شکلگیریاش بود و اینچنین شد که در اختتامیه فصل نخست، با صحنهای به غایت شبیه «قیصر»، کارگر ساده ما در حمامی از خون مورد حملات بیامان چاقو از سوی قلچماق زندان قرار گرفت و با ایجاد «زخمی» روی صورتش بسان «تونی مونتانا»، هیولایی وحشی در بیمارستان متولد شد و این تازه شروع ماجراست.
هومن سیدی با آموختن از تجربههای خود در عرصه فیلمسازی و با الگوبرداری سنجیده از آثار بزرگ سینمای جهان، داستانی حقیقی را دستمایه سریالی کرد که حالا میتوان گفت چند سر و گردن از استانداردهای محتواسازی در ایران بالاتر و حتی در نمونههایی، با آثار مطرح این روزهای دنیا برابری میکند.
اگر سیدی تا پیشتر با پیروی از الگوهای ساختاری در فیلمهایی که دیده بود، عملکردی سینوسی در تلاش برای ساخت دنیایی مستقل از سینمای شخصیاش داشت، اکنون میبینیم که با «وحشی» به آن پختگی لازم و زبان انحصاری برای تعریف همان سینمای شخصی رسیده است. اگر اتمسفر زندان یادآور «یک پیامبر» ژاک اودیار است؛ از طرفی بدعت داستانی و عناصر خلاقانه بصری به پویایی و نوگرایی فیلم میافزایند که این اساس تاثیرپذیری هدفمند در دنیای هنر به شمار میرود. (ارجاع به آثار مطرح برای گسترش یک پرفورمنس، کوچکترین ارتباطی با سرقت هنری ندارد که اگر اینگونه بود، نصف آثار مطرح سینمای جهان، یک دزدی ناشیانه و کپی بیارزشی بیش نبود!)