روزمرگی؛ منش یا عادت؟
زندگی روزمره، با تمام پیچیدگیهایش، بتدریج میتواند به چرخهای تکراری و بیروح تبدیل شود؛ بیدار شدن، کار کردن، خوردن، خوابیدن و دوباره از نو. این الگوی تکراری اگر چه ممکن است در ظاهر نظم و ساختار ایجاد کند اما در نبود معنا، انسان را به نوعی فرسودگی روانی و تهیبودگی عاطفی سوق میدهد. در جهان معاصر، مساله معنا در زندگی، یکی از مسائل بنیادینی است که روانشناسی، فلسفه، جامعهشناسی و حتی الهیات با آن درگیرند اما سؤال اینجاست: چگونه میتوان از دل این روزمرگی، معنا استخراج کرد؟ آیا امکان دارد زندگی روزانه، با همان وظایف و فعالیتهای تکراری، به امری معنادار تبدیل شود؟
به یک اعتبار میتوان گفت روزمرگی ساحت شناخت و ادراک حسی است و طبیعتا برای اینکه روال روزمره زندگی طی شود، نمیتواند چیزی غیر از این هم باشد. مثلا نمیتوان با تاملات فلسفی مایحتاج زندگی روزمره را تامین کرد یا ساعتهای متمادی آن را چنین گذراند. خواهی نخواهی زندگی روزمره اقتضائات خاص خود را دارد اما مساله درست از جایی شروع میشود که زندگی روزمره، به کلی نظام شناخت ما را در حصار یقین حسی محصور کرده و به ما اجازه ارتقا به ساحتهای وجودی غیرحسی را ندهد. اگر چنین شود که متاسفانه تا حدی زیادی اینگونه میشویم، آن وقت این روزمرگی تبدیل به عادتوارهای میانتهی شده که فرمی تکراری را بازتولید میکند؛ فرمی تکراری که ما را تبدیل به مصرفکننده محض کالاها از یک طرف و پذیرنده منفعل نشانهها (دادهها) از طرف دیگر میکند. ماحصل این وضعیت از یک سو هجوم حس از خودبیگانگی و از طرف دیگر از دست دادن قوه داوری میشود. خروجی این وضعیت پذیرش بیقید و شرط هر نوع آگاهی نسجیده است. ذهن به جای درک حقایق، تبدیل ظرف متکثری از وقایع بدون فهم نسبتها و روابط آنها میشود. این پرونده، روزمرگی را با چنین فهمی به پرسش کشیده و راهحلهایی را هم برای آن پیشنهاد داده است.
در پرونده پیش رو ضمن تاملی بر روزمرگی به عنوان یک وضعیت هستیشناختی، به این امر خواهیم پرداخت که اساسا روزمرگی تهدید است یا فرصت؟ دنیای دیجیتال چه تاثیری بر روزمرگی ما داشته؟ مواجهه آیینها و مناسک ما با این روزمرگی چگونه است.
***
وقتی روزمرگی، تبعید وجودی میشود
صدای گمشده معنا در دل تکرار
فاطمه ارجمند: آنچه ما روزانه زیست میکنیم، اغلب بیاهمیتتر از آن است که نامی بر آن بگذاریم؛ یک صبح شبیه دیروز، یک مسیر تکراری، یک گفتوگوی بیرمق، یک پایان بیحادثه. این همان چیزی است که در واژگان عمومی «روزمرگی» نامیده میشود اما اگر دقیقتر شویم، درمییابیم روزمرگی صرفاً تکرار مکانیکی امور نیست، بلکه نوعی وضعیت هستیشناختی است؛ وضعیتی که در آن انسان، از خود تبعید میشود، بیآنکه متوجه باشد. البته نه از آن رو که نمیداند، چون دیگر نمیپرسد.
هایدگر این وضعیت را با مفهوم «سقوط» (Verfallen) توضیح میدهد. انسان در دل «داسمن» حل میشود؛ در میان آدمها، خبرها، روزنامهها، اسکرولهای بیپایان، عادتهای همگانی. ما دیگر «خودِ خود» نیستیم، آنچه هستیم، یک همرنگی عمومی است؛ تکرار امور، حذف تصمیم و فروکاست معنا به کارکرد. در چنین بافتاری، بذر تردید میروید؛ نه آن تردید خلاقانه دکارتی، بلکه یک خلأ بیپرسش. شبهههایی که نه از زایش اندیشه، بلکه از فرسایش آن شکل میگیرد و این یعنی تردید نه به مثابه آغاز، بلکه نشانه خاموش شدن تفکر.
شاید یکی از رازهای اثرگذاری کییرکگور همین باشد. او از دل زندگی روزمره بورژوازی دانمارکی، به دل بحران میزند. به جای فلسفهورزی درباره کلیات، تجربه زیسته اضطراب، تکرار و یأس را شرح میدهد. او تکرار را نه در معنای ظاهری، بلکه در مفهوم وجودیاش میفهمد. اینکه آیا تکرار میتواند حامل معنا باشد یا همواره حامل بیمعنایی است؟ پاسخ او پارادوکسیکال است؛ تکرار، هم میتواند زیستن در سطح باشد و هم (اگر آگاهانه بازخوانی شود) شکلی از رجعت به خویشتن. این نکتهای است که عرفای مسلمان نیز بر آن واقفند. در نگاه مولوی تکرار سماع یا ذکر، اگر با آگاهی همراه نباشد، جز صوت و حرکت تهی نیست اما همین تکرار، اگر با «حضور» بیامیزد، راهی به حقیقت باز میکند.
«هر نفس نو میشود دنیا و ما/ بیخبر از نو شدن اندر بقا»
روزمرگی اگر از آگاهی تهی شود، فرسایش است اما اگر با آگاهی همراه شود، امکان ظهور معنا در دل امر تکراری را فراهم میآورد. در واقع، روزمرگی میتواند سکوی پرش باشد؛ نه در باطل شدنش، بلکه در دیدنِ دوباره آنچه همواره هست.
اما چرا بسیاری از انسانها در دل روزمرگی، به جای بیداری، دچار شبهه میشوند؟ چرا این بستر، به جای آفرینش پرسش، میزبان بحران معنا میشود؟ پاسخ شاید در نوعی رابطه معکوس میان معنا و مکانیک بودن باشد. هر قدر عملهای ما بیتأملتر، تصمیمهایمان خودکارتر و مواجههمان با جهان مصرفیتر باشد، ظرفیت ما برای مواجهه وجودی کمتر میشود. جهان برای ما دیگر «حضور» ندارد؛ «موجود» است اما «حقیقی» نیست. اشیا، آدمها و موقعیتها، همه به علائمی مصرفی بدل شدهاند. در این وضعیت، ذهن به جای پرسیدن از چیستی، تنها به کارکردها پاسخ میدهد و کارکرد، هرگز جای معنا را نمیگیرد.
یکی از خطرناکترین تبعات این وضعیت، ناتوانی در طرح پرسش واقعی است. ما دیگر نمیپرسیم «من کیستم؟»، «برای چه هستم؟»، «چرا اینگونه زندگی میکنم؟»، بلکه میپرسیم «بعدش چی؟»، «برم یا نرم؟»، «کی تموم میشه؟». پرسشهایی که ظاهری عقلانی دارند اما عاری از عمق وجودیاند. از همینجاست که شبهات، نه به مثابه مسالههایی برای تفکر، بلکه به صورت سردرگمیهای سطحی پدیدار میشوند. روزمرگی، با تضعیف امکان مواجهه اصیل با خویشتن، میدان را برای این شبهات آماده میکند.
اما آیا این وضعیت گریزناپذیر است؟ پاسخ منفی است. آنچه این وضعیت را پیچیده میکند، نه ذات روزمرگی، بلکه نحوه مواجهه ما با آن است. همانگونه که هایدگر میگوید، امکان «برخاستن از سقوط» همواره هست؛ انسان میتواند از وضعیت غیراصیل به سوی زیستن اصیل برگردد اما تنها با «تصمیم» و این تصمیم، تنها زمانی ممکن میشود که یک «توقف» رخ دهد؛ یک لحظه شکستن روتین؛ یک مواجهه غیرمنتظره؛ یک دیدن دوباره.
از این منظر، حتی یک اتفاق ساده میتواند زمینهساز بیداری باشد. مثل صدای یک پرنده در یک صبح تکراری، نگاه یک کودک، خاموشی یک دوست، یا حتی درد بیدلیل در یک نقطه از بدن. اینها همان روزنههایی هستند که اگر با آگاهی زیسته شوند، میتوانند رخنهای در ساختار بسته روزمرگی ایجاد کنند. انسان در این لحظات، دوباره به خودش برمیگردد. دوباره میپرسد و همین آغاز مواجهه با معناست. از این منظر، روزمرگی را باید جدی گرفت. نه چون خطرناک است، بلکه چون حامل امکان است. حامل نوعی امکان وجودی که در بستر بحرانها شکوفا میشود. این نگاه، ما را از دوگانهسازیهای سطحی رها میکند، یعنی نه تقبیح کامل روزمرگی، نه ستایش آن، بلکه کوشش برای دیدن آنچه در دل این تکرارهای خاموش پنهان است. حتی میتوان گفت انسان تنها زمانی به معنا دست مییابد که از دل بیمعنایی عبور کرده باشد. این گذار، نه در هیاهو، بلکه در سکوت تکرار شکل میگیرد.
***
روزمرگی؛ تهدیدی خاموش یا فرصتی بیدارگر
از تکرار تا تعالی
قدرتالله غلمانی: در هیاهوی زندگی معاصر، آنچه اغلب بیصدا و خزنده انسان امروز را در بر میگیرد، نه فجایع بزرگ یا بحرانهای ناگهانی، بلکه «روزمرگی» است. تکرار مداوم فعالیتهای یکنواخت روزانه، در ظاهر بیضرر و حتی لازم مینماید اما در باطن، زمینهساز نوعی فرسایش معنوی و فکری میشود که اگر مورد توجه قرار نگیرد، میتواند به شبهاتی عمیق درباره ماهیت زندگی، هدف از بودن و معنای هستی بینجامد. این شبهات، هرچند ممکن است در ابتدا خفیف و گذرا باشند اما به مرور میتوانند به شکل بحرانهای وجودی و سستی باورها خود را نشان دهند. در این نوشتار، به بررسی تهدیدها و فرصتهای نهفته در شبهات ناشی از روزمرگی میپردازم؛ پدیدهای که اگر درست درک شود، نه تهدیدی خاموش، بلکه فرصتی بیدارگر برای بازتعریف مسیر زندگی خواهد بود.
* روزمرگی؛ بستر پنهان پرسشهای بیپاسخ
روزمرگی زمانی آغاز میشود که کار، زندگی، روابط و حتی عبادت، به فعالیتهایی بیروح و تکراری تبدیل شوند. در این وضعیت، ذهن انسان بدون آنکه بداند، وارد نوعی «خودکار زیستن» میشود؛ فعالیتها انجام میشود، کلمات تکرار میشود اما اندیشه، معنا و نیت در پس آنها غایب است. حاصل این وضعیت، پدید آمدن نوعی خلأ درونی است که با سوالاتی بنیادین همراه میشود: آیا این زندگی معنا دارد؟ هدف از این تکرار چیست؟ چرا باید ادامه داد؟ این پرسشها، زمانی که پاسخ نیابند، به شکل شبهاتی بنیادین در ذهن فرد تهنشین میشوند و آرام آرام باورها و آرامش درونی او را فرسایش میدهند.
* تهدیدهای روزمرگی در پرورش شبهات
تکرار مداوم امور بدون بازاندیشی در چرایی و فلسفه آنها، به مرور احساس بیمعنایی ایجاد میکند. فرد ممکن است به ظاهر زندگی عادی داشته باشد اما در درون، دچار نوعی بیهویتی یا سردرگمی فلسفی شود که ریشه در عدم تعریف هدفمندی روزانه دارد.
از سوی دیگر، روزمرگی فرصت تأمل و گفتوگوی درونی را از انسان میگیرد. فرد به جای آنکه لحظهای درنگ کند و از خود بپرسد چه میخواهد و در چه مسیری قرار دارد، درگیر چرخه کار، مصرف و تکرار میشود. این غفلت تدریجی از خود، زمینهساز شکلگیری شکهایی نسبت به ارزشها، باورهای دینی یا حتی وجود خداوند میشود.
خصوصا در دوران رسانههای اجتماعی، روزمرگی نهتنها بهتنهایی آسیبزا نیست، بلکه در مواجهه با «نمایش موفقیت» دیگران، به عامل تشدید احساس بیارزشی تبدیل میشود. فردی که زندگی خود را در قاب تکرار و یکنواختی میبیند، در برابر تصاویر رنگین از «زندگیهای هیجانانگیز» دیگران، دچار سرخوردگی میشود و این سرخوردگی، آغازگر نوعی انکار نسبت به عدالت هستی یا حکمت الهی میشود.
با این حال، همین شبهات برخاسته از روزمرگی، اگر با نگاه آسیبشناسانه و نه سرکوبگرانه دیده شود، میتواند به فرصتی برای رشد معنوی و شناخت عمیقتر منجر شود.
شبهاتی که از دل روزمرگی برمیخیزند، مانند زنگ خطری هستند که انسان را از خواب عادت بیدار میکنند. این سوال که «آیا زندگی چیزی فراتر از این تکرارها ندارد؟» اگر جدی گرفته شود، میتواند سرآغاز حرکتی نو در مسیر آگاهانه زیستن باشد.
حتی دینداری نیز در بستر عادت، تهی از عمق است. اما همین پرسشهای ناشی از خستگی روزمره، میتواند جرقهای برای بازنگری در رابطه فرد با خداوند، معنای دعا و فلسفه عبادات باشد. بسیاری از تحولات روحی در تاریخ، از دل همین بحرانهای به ظاهر ساده روزمره پدید آمده است.
در حقیقت وقتی فرد در برابر سوالات بنیادین قرار میگیرد، فرصتی فراهم میشود تا اهداف زندگی را بازتعریف کند. آیا شغف، رضایت درونی و احساس معنا بخشی از زندگی من است؟ اگر نه، چه باید کرد؟ چنین بازاندیشیهایی، انسان را از زیستن سطحی به زیستن اصیل نزدیکتر میکنند.
روزمرگی، اگر چه بخشی اجتنابناپذیر از زندگی انسانی است اما نباید به سکون ذهن و روح بینجامد. پرسشهای ناشی از تکرار روزانه، اگر با عقلانیت و تأمل پاسخ یابد، میتواند به فرصتی برای بازسازی رابطه انسان با خود، با دیگران و با خداوند تبدیل شود. جامعه امروز بیش از هر زمان، نیازمند گشودن فضا برای طرح و پاسخ به چنین شبهاتی است. سکوت در برابر آنها میتواند زمینهساز نارضایتیهای عمیق و از دست رفتن انسجام درونی نسلهای آینده شود.
پس بهتر آن است که به جای نادیده گرفتن شکهایی که از دل تکرار میجوشند، آنها را به عنوان فرصتهایی برای بازنگری و بیداری در مسیر زندگی قلمداد کنیم.
***
وقتی زیستن در شبکه، ذهن را از مواجهه جدی با جهان محروم میکند
اندیشیدن جرم است!
یوسف پورجم: سکوتی که زمانی نشانه تأمل بود، امروز با بیحوصلگی اشتباه گرفته میشود. روزگاری که فقدان صدا، آغاز یک اندیشه تلقی میشد، حالا جای خود را به هجوم تصاویر، اعلانها و دادههای بیوقفه داده است. در این جهان بیدرنگ که هر مکثی بلافاصله با محتوایی جایگزین میشود، ذهن دیگر مجالی برای شکلگیری شبهه اصیل نمییابد. شبهه که زمانی برآمده از تأمل و تجربه زیسته بود، امروز اغلب به شکل تولید انبوهی از پرسشهای سطحی درمیآید که بیشتر از آنکه راهی به ژرفا باشد، دردی بر سطح میساید و میگذرد.
جامعه مدرن، بویژه در قالب شبکههای دیجیتال، نوعی روزمرگی نوپدید آفریده است که از جنس تکرار مکانیکی نیست، بلکه از جنس تکرار تحریک است. در روزمرگی سنتی، آدمی با اشیای تکراری مواجه میشد؛ در روزمرگی دیجیتال، با تنوعی که خود بدل به یک کلیشه شده است؛ تنوعی که دیگر معنایی نمیآفریند، بلکه صرفاً ذهن را اشباع میکند و در عین حال، آن را از درون تهیتر میکند. اسکرولکردن بیپایان، نمونه دقیق این روزمرگی است. حرکتی بیهدف، با امیدی کاذب به یافتن چیزی نو که در نهایت به تکراریترین شکل ممکن ختم میشود.
این خبر را در نظر بگیرید: «شرکت اینترنتی Fasthosts در گزارشی بر اساس دادههای «استاتیستا» میزان اسکرولکردن کاربران در شبکههای اجتماعی را بررسی کرده است. در این گزارش گفته شده افراد به طور میانگین روزانه ۱۰۸ دقیقه در شبکههای اجتماعی اسکرول میکنند که اندازه آن در هر ۵ ثانیه، ۳۰ سانتیمتر است. با این محاسبات، هر فرد روزانه ۳۸۸ متر اسکرول میکند که در سال ۱۴۱/۹۱۲ کیلومتر میشود. با توجه به ارتفاع ۸ هزار و ۸۴۸ متری کوه اورست، هر فرد سالانه ۱۶ برابر ارتفاع کوه اورست در شبکههای اجتماعی اسکرول میکند».
در این وضعیت، شبههها نیز دیجیتالیزه شدهاند و به جای آنکه از دل یک تجربه زیسته سربرآورند، اغلب به شکل ترندهای فکری، کلیپهای کوتاه، یا دیالوگهای شستهرفته در رسانههای اجتماعی ظاهر میشوند. این شبهات، بیش از آنکه محصول شک باشند، محصول الگوریتماند. آنچه دیده میشود، آن چیزی است که دیدهشدنش تضمین شده، نه آنچه باید دیده شود. بنابراین ذهن در مواجهه با این روزمرگی رسانهای، بیش از آنکه بپرسد، پاسخ میگیرد؛ پاسخهایی آماده، طراحیشده و در اغلب موارد، بیربط به زیست شخصی فرد.
«استعمار یعنی تعطیلی فکر نه به آن معنا که اجازه ندهند شما فکر کنید، بلکه به آن معنا که فرصت ندهند شما فکر کنید... استعمار نو استعمار رسیدن به جواب قبل از رسیدن به سؤال است». جملات فوق، بخشهایی از کتاب «تفکر» است که در میان سلسله آثار مرحوم آیتالله حائریشیرازی حول موضوع تفکر و تعقل به رشته تحریر درآمده است.
در تحلیل جامعهشناختی، روزمرگی همیشه 2 چهره داشته است؛ یکی به عنوان تثبیتکننده نظم اجتماعی و دیگری به عنوان امکان مقاومت. در عصر رسانههای اجتماعی، چهره اول تقویت شده است. فرد از طریق تکرار الگوهای مصرف، لایک، اشتراکگذاری و واکنشهای فوری، در یک چرخه معین قرار میگیرد که کمتر مجالی برای پرسشگری باقی میگذارد. اما آیا در همین فضا امکان مقاومت وجود ندارد؟ آیا همین روزمرگی دیجیتال نمیتواند بستری برای بازاندیشی باشد؟
پاسخ مثبت است اما مشروط. تنها زمانی که فرد بتواند از این چرخه فاصله بگیرد و به تماشای آن بنشیند، روزمرگی رسانهای به فرصت تبدیل میشود اما این تماشای بیرونی، کاری است خلاف جریان. مستلزم نوعی آگاهی نسبت به سازوکارهای قدرت درون شبکه است. اینکه چه چیزی نمایش داده میشود و چه چیزی نه؛ اینکه چه چیزی در الگوریتم تقویت میشود و چه چیزی به حاشیه رانده میشود و مهمتر از آن، اینکه مخاطب در این میان، تا چه حد قدرت انتخاب دارد.
از نگاه بودریار، جامعه معاصر وارد مرحله وانمایی (simulation) شده است؛ جایی که نشانهها جای واقعیت را گرفتهاند و حقیقت، امری زائد به نظر میرسد. در چنین فضایی، شبهه نیز وانمایی میشود. فرد دیگر با تردید وجودی واقعی مواجه نیست، بلکه با نسخههایی از تردید مواجه است که به گونهای طراحی شدهاند تا همزمان پرسشبرانگیز و سرگرمکننده باشند. اینجاست که عمق از میان میرود و جای خود را به «شبهشبهات» میدهد.
در برابر این وضعیت، یکی از مهمترین راهبردها، کندسازی عمدی تجربه دیجیتال است. به جای زیستن در سرعتی که رسانه تحمیل میکند، میتوان نقاط ایست طراحی کرد. پاککردن اپها، تنظیم ساعات مشخص برای استفاده، نوشتن به جای تماشا کردن و از همه مهمتر، تمرین دیدن جهان فیزیکی. این کنشهای ساده، اگر به صورت آگاهانه و مستمر انجام شود، میتواند همان لحظههای گسست را در روزمرگی پدید آورد که برای پیدایش پرسش لازم است.
جامعه مدرن با همه پیشرفتهایش، ذهن را در معرض نوعی «تحریک بیفاصله» قرار داده است. در این تحریکپذیری مداوم، شک به جای آنکه فرزند خاموشی باشد، فرزند هراس میشود. هراسی از معنا، از فقدان، از دیگری، از بیمعنایی و رسانهها، به جای آنکه این هراس را تفسیر کنند، آن را بازتولید میکنند. بنابراین اگر کسی بخواهد شبهاتش را جدی بگیرد، باید یاد بگیرد از این چرخه خارج شود، یا حداقل، لحظاتی را بیرون از آن زیست کند.
شبکههای اجتماعی، در بهترین حالت، میتوانند محرکی برای پرسش باشند اما هرگز جایگزین تأمل نخواهند شد. آنچه شبهه را اصیل میکند، نه جذابیت فرمی یا وایرالشدن، بلکه پیوند آن با تجربه زیسته فرد است و این تجربه، تنها زمانی شکل میگیرد که آدمی بتواند سکوت را تاب بیاورد. به قول یکی از متفکران، «ما نه به اطلاعات بیشتر، بلکه به تجربه آهستهتری از جهان نیاز داریم».
البته مساله صرفاً نقد رسانه یا شبکه نیست، بلکه پرسشی است درباره امکان بازگشت به لحظه تفکر. لحظهای که در آن، ذهن به جای آنکه پاسخ را از قبل بداند، بپرسد. لحظهای که در آن، به جای مشارکت در موج، لحظهای در کناره بایستد و تماشا کند. این لحظه ممکن است کوچک باشد، شخصی و بیاهمیت از نگاه بیرونی اما میتواند آغاز یک حرکت بزرگتر باشد؛ حرکتی از روزمرگی دیجیتال به زیستنی معنادارتر، از شبهشبهات به شک اصیل، از اسکرول بیپایان به مکثی عمیق.
***
آیین؛ شکلی از روزمرگی مقدس
آغاز ذهن در سکوت مناسک
محمدرضا بابایی: زیستن در تکرار، همیشه امری مذموم نیست. آنچه روزمرگی را خطرناک میکند، نه صرف تکرار، بلکه غفلت از معنای تکرار است. مناسک دینی، برخلاف تصور رایج، نه دشمن روزمرگیاند و نه گریزان از آن، بلکه کوششیاند برای معنابخشی به آن. در سنتهای دینی، تکرار نه ملالانگیز که رازآلود است، زیرا نه تکرارِ بیمعنا، بلکه تکرارِ معناست. از نمازهای پنجگانه تا روزههای سالانه، از تسبیحهای تکرارشونده تا آیینهای سوگ و عید، همه یادآور این نکتهاند که میتوان در دل عادت، به حقیقت رسید؛ به شرط آنکه عادت، آیینی شده باشد.
در جهانی که روزمرگیاش محصول بیمرزی زمان و بیقراری معناست، آیینها به نوعی مرز ایجاد میکنند میان دیروز و امروز، میان زیستن و اندیشیدن، میان مصرف و حضور. آنچه مناسک دینی عرضه میکنند، نوعی «وقفه معنادار» است؛ وقفهای که نه صرفاً گسست از روتین، بلکه تعلیق آن برای بازاندیشی است. گویی انسان آیینی، کسی است که میداند هر بازگشتی، تنها در پرتو یک مکث مقدس معنا مییابد.
شبهه، اغلب در لحظههایی سر برمیآورد که فرد با فاصلهای ناگهانی از خود و جهان مواجه میشود؛ لحظهای که عادتها دیگر نمیتوانند جهان را معنا کنند. در چنین وضعی، آیینها میتوانند نقش دوگانهای ایفا کنند؛ یا تبدیل به پناهگاههایی از پیشآماده شوند که شبهه را پس میزنند یا ساختارهایی انعطافپذیر باشند که شبهه را میپذیرند، میفهمند و از طریق آن، ایمان را عمیقتر میکنند. تفاوت این دو، نه در شکل مناسک، بلکه در روح حاکم بر آنهاست. در سنت قرآنی، ذکر و تذکر، نقشی بنیادین در مناسک دارد. ذکر، یادآوری حضوری غایب نیست، بلکه یادآوری حضوری حاضر است که در لابهلای تکرارها گم شده. نماز که به ظاهر عملی تکراری است، در صورت توجه قلبی، به لحظهای بدل میشود که فرد نه تنها با امر مقدس، بلکه با ابعاد پنهان خویش نیز روبهرو میشود. این مواجهه، اگرچه ممکن است شبهاتی را بیدار کند اما شبهاتی زنده و سازندهاند؛ نه از نوعی که ایمان را بزدایند، بلکه از آن جنس که ایمان را پالایش کنند.
بسیاری از آیینهای دینی، نه از جنس پاسخ، بلکه از جنس پرسشند. آنها نمیخواهند جهان را توضیح دهند، بلکه میخواهند انسان را به موقعیتی خاص ببرند که از درون آن، پرسشهایی اصیل برآید. نمونه دقیق این معنا را میتوان در آیین روزه یافت. روزه، تعلیق مصرف است؛ گسست از زیست روزانه برای درک موقعیت انسان در نسبت با نیاز، فقر، معنا و مرگ. در چنین تعلیقی، ذهن رها میشود از دغدغههای دمدستی و آمادگی مییابد برای درگیری با مسائلی بنیادیتر. به همین دلیل است که بسیاری، در میانه رمضان، نهتنها طهارت جسم، بلکه صیقل ذهن را تجربه میکنند و در همین فضا، پرسشهایی برمیخیزد که ماهها یا سالها در ازدحام عادتها مدفون شده بودند. از سوی دیگر، آیینها صرفاً فردی نیستند و حامل یک حافظه جمعیاند. حضور در مناسک جمعی، به انسان یادآوری میکند که تنها نیست؛ که شک او، نه فقط یک بحران شخصی، بلکه بخشی از تجربه تاریخی و وجودی بشر است. سوگواریهای دینی، تنها روایت رنج نیستند، بلکه بستری برای همداستانشدن در پرسشند. این آیینها اگر بدرستی فهمیده شوند، پرسش از «چرا رنج؟»، «چرا سکوت خدا؟» و «چرا بیعدالتی؟» را به امری مقدس بدل میکنند، نه امری که باید از آن فرار کرد.
ممکن است پرسیده شود آیا آیینها صرفاً ابزار تعلیق هستند یا امکان مواجههای واقعی با حقیقت را نیز فراهم میکنند؟ پاسخ بستگی به نحوه مشارکت ما در آنها دارد. آیینی که صرفاً به عادت بدل شده باشد، دیگر شک را برنمیتابد، بلکه سدی میشود در برابر آن اما آیینی که با آگاهی، حضور و درگیری درونی انجام شود، خود بستری است برای پیدایش همان شکهایی که ایمان را میسازد. به تعبیر برخی عرفا، شک، نه ضد ایمان، بلکه بخشی از مسیر ایمان است و آیین، نه انکار شک، بلکه هدایت آن است.
در تجربه زیسته بسیاری از مؤمنان، لحظات آیینی بستر ظهور پرسشهای اصلی بودهاند. لحظه مواجهه با مرگ در آیین تشییع، لحظه ایستادن در سکوت شب قدر، لحظه تأمل در سجده پایانی نماز و... اینها نه نقاط پایان، بلکه آستانههاییاند برای ورود به ساحتهای دیگر معنا. از این منظر، آیین بیش از آنکه ساختاری از پیشتعیینشده باشد، زبانی است برای گفتوگو با امر مطلق و این گفتوگو، گاه با سکوتی ژرف، گاه با اشک، گاه با تردید و گاه با یقین همراه است.
اگر روزمرگی در شکل سکولار خود، ذهن را از درگیری با معنا بازمیدارد، آیین شکلی از روزمرگی مقدس است که ذهن را برای معنا آماده میکند. در این نوع از تکرار، نه رخوت که بیداری نهفته است. نه دور شدن از حقیقت، بلکه نزدیکشدن تدریجی به آن. از این رو آنچه آیینها عرضه میکنند، نه پاسخهایی آماده، بلکه راههایی برای زیستن با پرسش است. راههایی برای تحمل اضطراب معنا، برای تابآوردن در برابر فقدانهای بنیادین، برای تبدیل ملال به مراقبه و تکرار به تأمل و شاید همین کافی باشد که آنها را نه در برابر شبهه، بلکه در کنار آن ببینیم. همچون رفیقی قدیمی که در میان هیاهوی زمان، زمزمه میکند که هنوز میتوان معنا را جست.