جهت اطلاع آقای ظریف
معینالدین راد: ایدهآلیسم در روابط بینالملل بر این باور است که اصول اخلاقی، هنجارها و همکاریهای بینالمللی میتوانند بر سیاست جهانی تأثیر بگذارند و حتی ساختار آن را تغییر دهند. ایدهآلیستها معتقدند نهادهای بینالمللی، دیپلماسی و توافقات چندجانبه میتوانند جنگ را کاهش داده و منافع مشترک را تقویت کنند. در این چارچوب، مفاهیمی مانند حقوق بینالملل، چندجانبهگرایی و حسننیت بازیگران بینالمللی اهمیت ویژهای مییابد. محمدجواد ظریف، وزیر پیشین امور خارجه ایران، خود را متعلق به این سنت فکری میداند و مواضعش درباره برجام و نظم جهانی دقیقا در این چارچوب قابل تحلیل است. ظریف بر این باور بود که میتوان از طریق دیپلماسی، احترام متقابل و التزام به معاهدات بینالمللی، به نتایج برد - برد رسید و نظام بینالملل را در جهت منافع مشترک هدایت کرد. او برجام را نمونهای از چنین رویکردی میدانست و تصور میکرد با تعامل مثبت با غرب، میتوان از تقابلهای تاریخی عبور کرد. در نگاه او، توافق هستهای نهتنها یک راهحل فنی برای مناقشهای خاص، بلکه الگویی برای مدیریت تعارضات جهانی از مسیر مذاکره و اعتمادسازی بود اما این نگاه ایدهآلیستی در برابر منطق قدرت دوام نیاورد. خروج آمریکا از برجام، اعمال دوباره تحریمها و بیاعتنایی قدرتهای بزرگ به تعهدات خود نشان داد نظم بینالمللی، همانطور که هابز، مرشایمر و حتی کارل اشمیت تأکید کردهاند، بر پایه روابط قدرت بنا شده است. هابز در «لویاتان» از وضعیت طبیعی سخن میگوید؛ جایی که در غیاب یک قدرت مسلط، هرجومرج و جنگ دائمی حکمفرماست. جان مرشایمر، از نظریهپردازان برجسته واقعگرایی تهاجمی نیز معتقد است دولتها به دنبال بقا و افزایش قدرت خود هستند و نهادهای بینالمللی یا توافقات، تنها زمانی معتبرند که با منافع قدرتهای بزرگ همخوانی داشته باشند. کارل اشمیت نیز در مفهوم «تصمیمگرایی» نشان میدهد سیاست جهانی چیزی جز تشخیص دوست و دشمن نیست و نظم بینالمللی در نهایت به اراده قدرتهای مسلط وابسته است. شواهد تاریخی این واقعیت را به وضوح نشان میدهد. یکی از نمونههای بارز فروپاشی ایدهآلیسم، برخورد ترامپ با ولودیمیر زلنسکی در کاخ سفید بود. زلنسکی که به دنبال حمایت آمریکا در برابر روسیه بود، نهتنها مورد بیاعتنایی قرار گرفت، بلکه در دیدار با ترامپ، تحقیر شد و رئیسجمهور وقت آمریکا آشکارا او را دست انداخت. حتی جیدی ونس، معاون ترامپ صراحتا به زلنسکی فهماند جایگاه کشورش در نظام بینالملل چیزی جز یک مهره در بازی قدرتهای بزرگ نیست. این لحظه، نمادی از پایان ایدهآلیسم و غلبه منطق قدرت در سیاست جهانی بود. دیدگاه ایدهآلیستی دکتر ظریف در سیاست خارجی، همانطور که در برجام آشکار شد، بر این پیشفرض استوار بود که تعهدات بینالمللی و تعاملات دیپلماتیک میتوانند ساختارهای قدرت را مهار کنند. این رویکرد از دل سنت فکریای برمیآید که در آن تصور میشود نهادهای بینالمللی، رژیمهای حقوقی و تعهدات قراردادی قادرند رفتار دولتها را در چارچوبی قابل پیشبینی قرار دهند و از آنها بازیگرانی مسؤول بسازند اما واقعیت روابط بینالملل که کارل اشمیت، هابز و مرشایمر از زوایای گوناگون به آن پرداختهاند، چیز دیگری میگوید: سیاست جهانی، عرصه تصمیمگیریهایی است که نهایتاً بر اساس تمایز دوست و دشمن شکل میگیرد و این تمایز، نه بر مبنای اخلاق یا قرارداد، بلکه بر اساس منطق قدرت تعیین میشود.
اشمیت در نظریه خود درباره امر سیاسی، اشاره میکند اساس سیاست، تصمیمگیری درباره دشمن است. این به آن معناست که فارغ از قراردادها و سازوکارهای حقوقی، آنچه نظم را تعیین میکند، توانایی یک بازیگر در تعریف و تحمیل اراده خود بر محیط بینالمللی است. در این چارچوب، توافقی مانند برجام نه به عنوان یک «تضمین» برای همکاری، بلکه به عنوان یک ابزار موقت در بازی قدرتهای بزرگ قابل تحلیل است. آمریکا زمانی که احساس کرد دیگر نیازی به توافق ندارد، بدون هیچ نگرانی از تعهدات حقوقی خود، از آن خارج شد، زیرا از دید واشنگتن، قواعد بینالمللی تنها تا جایی معتبرند که منافع قدرتهای مسلط را تأمین کنند. این همان منطقی است که در بحران اوکراین نیز دیده شد. زلنسکی، مانند ظریف، بر این باور بود نظم بینالمللی مبتنی بر قراردادها، تضمینکننده امنیت کشورش خواهد بود. اوکراین سال ۱۹۹۴ با امضای «موافقتنامه بوداپست» از سلاحهای هستهای خود دست کشید، زیرا تصور میکرد ضمانتهای امنیتی آمریکا و بریتانیا، آن را در برابر تهدیدات خارجی حفظ خواهد کرد اما هنگامی که روسیه سال ۲۰۱۴ کریمه را اشغال کرد، هیچیک از این قدرتها مداخله نکردند و هنگامی که سال ۲۰۲۲ تهاجم تمامعیار آغاز شد، واکنش غرب به جای تضمین امنیتی واقعی، تنها ارسال کمکهای نظامی بود که نتوانست مانع از تغییرات اساسی در جغرافیای سیاسی اوکراین شود. در این میان، تحلیل اشمیت درباره «وضعیت استثنایی» نیز قابل توجه است. او تأکید دارد در نهایت، حاکم کسی است که درباره وضعیت استثنایی تصمیم میگیرد. آمریکا در قبال اوکراین بارها تأکید کرده است درگیری مستقیم با روسیه را در دستور کار ندارد، زیرا این جنگ را در چارچوب منافع حیاتی خود تعریف نمیکند. این نشان میدهد در نهایت، تعهدات بینالمللی نمیتوانند جایگزین منافع استراتژیک شوند. زلنسکی که به دنبال حمایت قاطع غرب بود، متوجه شد در بازی سیاسی قدرت، هیچ تضمینی وجود ندارد، مگر آنکه کشوری خود، ابزارهای لازم را برای تحمیل ارادهاش داشته باشد.
دیدگاه ایدهآلیستی ظریف درباره سیاست جهانی، دقیقا همین اشتباه بنیادی را داشت. او تصور میکرد اگر ایران بتواند خود را به عنوان یک بازیگر مسؤول در نظام بینالمللی معرفی کند، میتواند امنیت و رفاه اقتصادی خود را تضمین کند اما همانطور که درباره اوکراین و برجام دیدیم، در جهانی که توسط منطق قدرت هدایت میشود، این رویکرد تنها تا جایی معتبر است که با منافع قدرتهای بزرگ همسو باشد. لحظهای که این منافع تغییر کند، قواعد بازی نیز دگرگون خواهد شد. از این منظر، ترامپ را میتوان مصداق بارز پایان ایدهآلیسم دانست. او نهتنها در قبال زلنسکی نشان داد تضمینهای غرب معنای واقعی ندارد، بلکه در مواجهه با برجام نیز همان منطق را دنبال کرد: قراردادها تنها تا زمانی ارزشمندند که با منافع قدرتهای مسلط همخوانی داشته باشند. در برابر این واقعیت، سیاست خارجیای که بر مبنای اعتماد به نظم بینالمللی بنا شده باشد، سرنوشتی جز شکست نخواهد داشت.
یکی از مشکلات اساسی ایدهآلیسم در سیاست بینالملل، ناتوانی آن از درک ذات بیثبات و متغیر نظم جهانی است. این مکتب فکری بر این فرض بنا شده است که اگر دولتها بتوانند به یک چارچوب مشترک برای همکاری دست یابند، میتوانند بر آنچه «هرجومرج بینالمللی» خوانده میشود، غلبه کنند اما این دیدگاه، ماهیت سیال و متغیر قدرت را نادیده میگیرد. تاریخ روابط بینالملل نشان داده است هیچ نظمی، هر چند به ظاهر پایدار، نمیتواند بدون پشتوانه قدرت مادی و اراده سیاسی دوام بیاورد. اگر به قرن بیستم نگاه کنیم، نمونههای متعددی از شکست ایدهآلیسم در سیاست جهانی به چشم میخورد. جامعه ملل که پس از جنگ اول جهانی با هدف جلوگیری از درگیریهای بیشتر تأسیس شد، دقیقا به این دلیل شکست خورد که بنیانگذاران آن تصور میکردند صرف وجود یک نهاد بینالمللی میتواند از جنگ جلوگیری کند اما زمانی که قدرتهای بزرگ از این نهاد برای پیشبرد منافع خود استفاده کردند و در عین حال، از اجرای تعهدات خود سر باز زدند، جامعه ملل هیچ ابزار واقعی برای مقابله با آنها در اختیار نداشت. ناتوانی این نهاد در واکنش به تجاوز ایتالیا به اتیوپی یا حمله ژاپن به منچوری، نشان داد اصول ایدهآلیستی بدون ضمانتهای سختافزاری و ابزارهای قدرت، بیاثر هستند. این درس تاریخی در دوران معاصر نیز تکرار شده است. سازمان ملل که جایگزین جامعه ملل شد، با وجود تمام مکانیسمهای حقوقی خود، نتوانسته مانع از جنگهای بزرگی شود که منافع قدرتهای مسلط را تهدید نمیکردند. حمله آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳، اشغال کریمه توسط روسیه در ۲۰۱۴ و حمله روسیه به اوکراین در ۲۰۲۲، همگی نمونههایی از این واقعیت هستند که در نظام بینالملل، آنچه در نهایت تصمیمات کشورها را شکل میدهد، نه قوانین بینالمللی، بلکه ارزیابی آنها از منافع و هزینههای استراتژیک است.
اشتباه رویکرد ایدهآلیستی ظریف و بسیاری از سیاستمداران مشابه او، دقیقا در نادیده گرفتن این مساله است. آنها تصور میکردند اگر بتوانند با ابزارهای دیپلماتیک، فضایی برای تعامل سازنده ایجاد کنند، کشورهای قدرتمند بر اساس تعهدات خود رفتار خواهند کرد اما واقعیت این است که حتی قویترین توافقات بینالمللی نیز تنها زمانی کارایی دارند که طرفین، انگیزهای برای پایبندی به آنها داشته باشند. به عبارت دیگر، توافقاتی مانند برجام، تنها تا زمانی معتبرند که طرفین احساس کنند که خروج از آن، هزینه بیشتری نسبت به ماندن در آن دارد. آمریکا سال ۲۰۱۸ با خروج از برجام نشان داد وقتی معادلات قدرت تغییر کند، هیچ توافقی نمیتواند مانع از تغییر رفتار بازیگران اصلی شود. یک نمونه دیگر از شکست ایدهآلیسم در روابط بینالملل، توافق مینسک میان اوکراین و روسیه در سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵ بود. این توافق که با میانجیگری فرانسه و آلمان انجام شد، به عنوان راهکاری برای حل بحران در شرق اوکراین پیشنهاد شد اما از همان ابتدا روشن بود این توافق بر اساس موازنه قدرت موجود طراحی نشده است. روسیه از این توافق به عنوان ابزاری برای تقویت نفوذ خود در مناطق شرقی اوکراین استفاده کرد، در حالی که کییف، تحت فشار غرب تلاش کرد به مفاد آن پایبند بماند اما در نهایت، این توافق نتوانست مانع از درگیری گستردهتر شود، زیرا یکی از طرفین، یعنی روسیه، همچنان به دنبال افزایش نفوذ و تغییر وضعیت موجود بود. اگر از این زاویه به جنگ اوکراین نگاه کنیم، متوجه میشویم اشتباه محاسباتی زلنسکی و دولت اوکراین این بود که بیش از حد به تضمینهای امنیتی غرب اعتماد کردند. آنها تصور میکردند با نزدیکی به ناتو و اتحادیه اروپایی میتوانند امنیت خود را در برابر روسیه تضمین کنند اما آنچه در عمل رخ داد، این بود که غرب تنها تا جایی از اوکراین حمایت کرد که منافع خود را به خطر نیندازد. آمریکا و اروپا بهرغم ارسال کمکهای نظامی و اقتصادی به اوکراین، به طور مستقیم وارد درگیری نشدند، زیرا نمیخواستند خطر رویارویی مستقیم با روسیه را بپذیرند. این دقیقا همان منطقی است که هابز و مرشایمر مطرح کردهاند: در سیاست بینالملل، کشورها در وهله اول به بقای خود و حفظ منافع حیاتیشان فکر میکنند، نه به تعهدات اخلاقی یا حقوقی.
بازگردیم به کارل اشمیت؛ او در نظریه خود درباره سیاست بینالملل، بر این نکته تأکید دارد که دولتها، حتی در شرایط صلح، همواره در حال آمادهسازی خود برای شرایط اضطراری هستند. چنانکه پیشتر هم گفتیم، او مفهوم «حالت استثنایی» را مطرح میکند که در آن، یک دولت ممکن است تمام تعهدات قانونی و اخلاقی خود را کنار بگذارد تا از بقای خود اطمینان حاصل کند. این دیدگاه، در رفتار آمریکا نسبت به اوکراین و ایران به وضوح دیده میشود. درباره اوکراین، ایالات متحده حاضر نشد هیچگونه تضمین امنیتی قاطعی ارائه دهد، زیرا نمیخواست خود را درگیر جنگی کند که ممکن بود برایش هزینههای جبرانناپذیری داشته باشد. درباره ایران نیز، واشنگتن از ابتدا تلاش کرد برجام را به گونهای تنظیم کند که بتواند در صورت تغییر شرایط، از آن خارج شود. مساله کلیدی اینجاست که سیاستمدارانی مانند ظریف و زلنسکی - البته با ذکر این نکته که شأن وزیر امور خارجه ایران سوای هر اختلافی که با ایشان داشته باشیم اجل از مقایسه با لمپن-جوکری مثل زلنسکی است با داشتن رویکردی ایدهآلیستی، نتوانستند این واقعیت را درک کنند. آنها بر این باور بودند اگر بتوانند «اعتماد» طرف مقابل را جلب کنند، میتوانند امنیت و منافع کشور خود را تضمین کنند اما سیاست بینالملل بر پایه اعتماد بنا نشده است، بلکه بر اساس ارزیابی مداوم قدرت و توانایی تحمیل هزینه به رقبا شکل میگیرد. این همان درسی است که بسیاری از کشورهای قدرتمند در طول تاریخ آموختهاند. چین، روسیه و حتی خود آمریکا، هرگز امنیت خود را بر اساس تعهدات بینالمللی بنا نکردهاند، بلکه همواره تلاش کردهاند از طریق افزایش قدرت نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک، موقعیت خود را در نظام بینالمللی تثبیت کنند.
در نهایت، تجربه سیاست خارجی ایران در دوران برجام و سرنوشت اوکراین در برابر روسیه، هر دو نشاندهنده این واقعیت هستند که در جهان سیاست، تنها ابزار واقعی برای بقا، قدرت است. درسی که باید از این تحولات گرفت، این است که کشورهایی که نمیتوانند قدرت خود را افزایش دهند، محکوم به پذیرش شرایطی خواهند بود که قدرتهای مسلط بر آنها تحمیل میکنند. این همان واقعیتی است که ایدهآلیستها از درک آن ناتوانند و به همین دلیل، سیاستهای آنها اغلب به شکست میانجامد.