ناکام از فهم سیاست
حمنید ملکزاده: علاقهای در من وجود دارد که مرا وامیدارد مدام در طرفی قرار بگیرم که طرفداران زیادی ندارد. راستش را بخواهید این در سمت اقلیت بودن برای من ضرورتی اخلاقی یافته است؛ موضوعی که بعد از آنکه با نمایشنامه «کرگدن» اوژن یونسکو آشنا شدم، بیش از پیش مبنایی نظری نیز برای آن دست و پا شده است. از این جهت آنچه در ادامه مینویسم، ممکن است از نظر شما جذابیت چندانی نداشته باشد. راستش را بخواهید یکی از مزایای رهاشدن از وسوسه تأیید عمومی جماعت، همین خیال راحتی است که از بابت اعلامکردن نظر خودتان به دست میآورید؛ اینکه میتوانید بدون نگرانی از بابت آنچه از قبل به آن علاقه دارید، خطر کرده و موضوعات جدیدتر یا شیوههای متفاوتی از صحبت کردن درباره موضوعات قدیمیتر را مطرح کنید. من بر همین اساس است که قصد دارم متن کوتاهی درباره میکروفن، سیاست و جامعهشناسی بنویسم. در نوشتن این متن، هم تجربههای خودم از زندگی در میان آدمهای دانشگاهی و هم چیزهایی را که بعضی وقتها جامعهشناسان و کسانی که به نحوی نسبت مستقیمی با جامعهشناسی دارند درباره سیاست میگویند، در نظر دارم.
* میکروفن کاری با حقیقت ندارد
ما معمولا عادت داریم از چیزهای بیربطی در جاهایی که به آن ارتباطی ندارند، استفاده کنیم. مثلا کسی را تصور کنید که اصرار دارد کار خلاف قانون یا مقرراتی را انجام دهد و وقتی به او یادآور میشوید فلان کار خلاف مقررات است، به شما یادآوری میکند «استاد تمام فلان رشته دانشگاهی است». یعنی اینطور فکر میکند چون توانسته به نحوی از یک درجه دانشگاهی برخوردار شود، میتواند هر شکلی از قانون یا قاعده اجرایی را زیر پا بگذارید. انگار این عنوان شغلی او را در جایی بیرون از قانون و قواعد جاری قرار داده است که میتواند به اعتبار آن هر چیزی را مجاز کرده یا اعتبار بعضی چیزها را از بین ببرد. این موضوعی است که معمولا اصحاب میکروفن با آن درگیر میشوند. یعنی فکر میکنند چون از امکان صحبت کردن یا مورد خطاب قراردادن جامعه برخوردارند، به خودی خود به حقیقتی مطلق و یقینی درباره همه موضوعاتی که میتوانند درباره آن «حرف بزنند» دسترسی دارند. حالا اگر یک عنوان دانشگاهی هم به نام کوچک و بزرگشان چسبانده باشند، دعاوی حقیقتی که از خود صادر میکنند، محکمتر، متصلبتر و مطلقتر خواهد شد.
این الگوی رفتاری تکرارشونده بیش از هر کس در میان جامعهشناسانی مانند مصطفی مهرآیین مشاهده میشود. بعضی از آنها حتی احساس نمیکنند باید برای گزارههای حقیقتی که صادر میکنند دلیلی ارائه کنند! یا به این فکر نمیکنند که ممکن است در میان مخاطبانشان کسی باشد که از آنها انتظار داشته باشد حداقل جملههای معناداری را از خود صادر کنند که به شکل بنیادینی با خودشان در تناقض قرار نگرفته باشد، یعنی انتظار داشته باشد حداقل در یک گفتوگوی یکساعته نتوان چندین گزاره حقیقت متناقض با هم را در صحبتهایشان پیدا کرد. این احتمالا به این خاطر است که در میان همه شاخههای علوم انسانی، تنها جامعهشناسان هستند که توانستهاند به شکل موفقی در آنچه به عنوان فریب عمومی مردم درباره چیزی به نام علوم اجتماعی طبیعی یا تجربی شناخته میشود، به طور نسبی موفق باشند. علوم اجتماعی طبیعی ادعا میکند به روشهایی از مطالعه دست یافته که ضمن استفاده کردن از آنها میتواند قوانین طبیعی حاکم بر زندگی اجتماعی را کشف کند. اینکه تا چه اندازه این ادعا بیمعناست یا اینکه چطور دعاوی پژوهشگران علوم اجتماعی اثباتگرا را میشود به عنوان خطابات پیامبران کذاب جهان جدید در نظر گرفت، از حوصله این نوشته کوتاه خارج است. با وجود این، مساله وقتی از اهمیت بیشتری برخوردار میشود که ببینیم جز پژوهشگران علوم اجتماعی اثباتگرا، اهالی بلاغتی که مدرکی دانشگاهی در یکی از زیرشاخههای علوم اجتماعی دارند، به اعتبار این دعوی حقیقت کذایی، درباره موضوع مهمی مثل سیاست به سخنرانی پرداخته و در مقام عالمانی که به حقیقتی غیبی دسترسی دارند، هر روز یا هر بار پشت میکروفن چیزهایی درباره سیاست یا حقیقت آن مطرح میکنند. این مساله احتمالا به این خاطر است که جامعهشناسان و آنهایی که مدرکی دانشگاهی در یکی از رشتههای وابسته به جامعهشناسی دارند، اینطور فکر میکنند که «سیاست علم نیست» و احتمالا لازم نیست برای صادرکردن گزارههایی که درباره سیاست ادعای حقیقت دارند، دانشی تخصصی درباره این رشته از دانش بشری داشته باشند. برای آنها همین که «دکتر فلانی» باشند که «عضو هیات علمی بهمان جاست» کفایت میکند. بعد از آن میشود مجموعهای از عبارتهای بیمعنا یا بامعنا درباره سیاست و زندگی جمعی را از منابعی بشدت متناقض برداشت و آنها را با اطلاعاتی درباره اخبار روز کشور مخلوط کرد و بعد از پشت تریبونهایی که امروز به وفور در اختیار افراد قرار میگیرد، با دیگران به اشتراک گذاشت و تنها به این فکر کرد که چند نفر در شبکههای مجازی ممکن است آنها را بپسندند و چند بار میشود آنها را بازنشر کرد. من برخلاف بخش زیادی از کسانی که ممکن است این یادداشت را بخوانند، اینطور فکر میکنم که در دسترس قرارگرفتن امکانات ارتباطی در جهان جدید، به جای غنیکردن زندگی بشر و آگاهتر کردن انسانها درباره مسائل عمومی، به گسترش جهل ناشی از عمومی شدن اطلاعات تخصصی در زندگی عمومی منتهی شده است. گاهی که پیش میآید و گوشههایی از بخشی از همین سخنرانیها و گفتوگوهای جامعهشناسان و امثال مصطفی مهرآیین درباره سیاست را از طریق شبکههای مجازی یا به واسطه متنی که دوستی ارسال کرده است میخوانم، به این فکر میکنم چطور ممکن است این میزان از جهل درباره سیاست در کنار سادهسازی بیمبالات مفاهیم و تجربههای بشری را با چند جمله و عبارت فهم نشده از چند نظریهپرداز، فیلسوف و جامعهشناس دیگر کنار هم گذاشت و ترکیبی را تولید کرد که براحتی ممکن به بنیان زندگی سیاسی یک مردم تیشه بزند. اینکه چطور تکنولوژی رسانهای میتواند خیار گندیده، جویدهنشده و هضمنشدهای را که یک جامعهشناس ناآگاه به سیاست در میکروفنهای تکثیر شده در استودیوهای مختلف تولید میکند، به جای خوراکی اصیل به مخاطبانش منتقل کند، به جای اینکه آدم را به آینده انسان امیدوار کند، از سرنوشتی که ممکن است همه اینها برای انسان رقم بزند، هراسناک میکند. هراسی را که از آن صحبت میکنم نباید به عنوان یکجور دلواپسی ایدئولوژیک در نظر بگیرید، یعنی اینطور نیست که فکر کنید نویسنده این متن از یک موضع ایدئولوژیک با آنچه جامعهشناسان درباره سیاست میگویند مخالفت میکند. موضوع بسیار بنیادینتر از چیزی است که ممکن است به نظر بیاید.
اهل بلاغتی که به اتکای نامی دانشگاهی درباره سیاست حرفهای بیمعنایی را مثل کالاهای ارزانقیمت و پرتیراژ در اختیار مردم قرار میدهند، حتی نمیتوانند به دورترین کرانههای ایجابی در سیاست جاری در کشور نزدیک شوند. از این جهت حتی نمیشود نسبت به آنچه میگویند موضعی انتقادی در حمایت از نظم سیاسی مستقر در ایران گرفت. پارههای از هم گسیختهای از عباراتی از نظریهپردازانی که گاه در جبهههای فکری متفاوتی نفس میکشند؛ حرکت پاندولی در میانه شکلی از آنارشیسم تا پناه بردن به باقیماندههای شاه مخلوع و مواضعی مانند این، از یکجور سرگیجه نظری درباره سیاست حکایت میکند؛ سرگیجهای نظری درباره سیاست که حتی در سطح زبان نیز امکان دست زدن به کنش ایجابی معناداری را از صاحبان آنها سلب میکند. با وجود این، خطری در تکثیر روزافزون این چیزها وجود دارد که میشود آن را با نوعی آلودگی بهداشتی که عموم افراد جامعه را در معرض خطر قرار میدهد مقایسه کرد. خطری که از آن صحبت میکنم، از جنس خطراتی است که ممکن است روانشناسی زرد و پزشکی تجربی که بر روایتهای غلط از دانش علمی یا سنت اسلامی و ایرانی ما ابتنا دارد، برای عموم افراد جامعه داشته باشد؛ با این تفاوت که راه برخورد با آن افشاکردن و دعوتکردن به بنیان سیاست در روایتهایی دقیق از سیاست است که به یک اندازه مردم و موضوع استقراریافتن در یک نظم حقوقی نهادمند به نام دولت را در نظر میگیرد.
* حقیقت سیاست؛ آنچه نمیدانند
سیاست بر خلاف آنچه جامعهشناسان مورد نظر ما مانند مورد خاص مهرآیین نمیدانند، بر دولت ابتنا دارد، یعنی قبل از هر چیز یک دانش تخصصی است. این موضوعی است که ریشههای آن را حتی در یونان باستان، یعنی در جایی که فهم امروزین ما درباره سیاست، دولت و واحد سیاسی غایب بوده است میتوان مشاهده کرد. اصلا سیاست با دولت شروع شده، در دولت جریان پیدا کرده و در مرزهای دولت به پایان میرسد. هر چیزی که در بیرون از مرزهای دولت اتفاق میافتد، موضوع اراده صرف و مسالهای مربوط به زور است؛ چه این زور یا قدرت سخت خودش را در جنگهای ویرانگر بینالمللی، نشان دهد، چه در چارچوب سازوکارهای حقوقی به رسمیت شناختهشده مشترک در قالب نهادهای بینالمللی، این همان چیزی است که جامعهشناسان از آن اطلاع روشنی ندارند. یعنی نمیدانند سیاست در دولت و به اعتبار یک نظم مستقر ممکن میشود. اینکه دولت مرجع نامگذاری است را هنوز نمیتوانند بفهمند؛ مگر تنها وقتی که بتوانند بر اساس ترجمههای کم و بیش نادرستی که از رسائل کارل اشمیت در اختیار داشتهاند و چیزهایی که درباره همراهی او با رژیم نازی خواندهاند، ادعا کنند این یکجور دولتگرایی ناب است که به فاشیسم منتهی میشود.
قبل از هر چیز باید به آنها این مساله را یادآوری کنیم که دولت، نقطه عزیمت صحبت کردن درباره سیاست است؛ چه صحبتی که بنا داریم با هم داشته باشیم از چشماندازی انتقادی سازماندهیشده باشد، چه از موضعی محافظهکارانه آن را صورتبندی کرده باشیم، به هر حال ناگزیر باید درباره دولت صحبت کنیم. همینطور باید این نکته را در نظر بگیریم که حکومت، رژیم سیاسی و مفاهیمی مانند این با یکدیگر تفاوت دارند؛ بنابراین هر بار گزارههایی درباره سیاست صادر کرده و این تفاوتهای اساسی را در نظر نگیریم، انگار چیزی درباره سیاست نگفتهایم. مساله مهم دیگری که باید به آن توجه کنیم، این است که دولت یک هستی تاریخی است؛ شکلی تاریخی از سازماندهی زندگی عمومی حول محور فهمهایی از امر جمعی که در طول حیات یک مردم به وجود میآید، چکشکاری و تعدیل شده و در طول زمان تداوم مییابد. از این جهت هیچ شکلی از ارادهگرایی ناب را نه در طرف رژیمهای سیاسی و نه در طرف مردم نمیتوان به حوزه سیاست راه داد. آن شکلی از ارادهگرایی مبتذلی که جامعهشناسان عادت کردهاند به مردم یا به ساختارهای اجتماعی نسبت دهند، از جنس همان مسائلی است که در روانشناسیهای زرد تولید میکنند. در حوزه سیاست هیچ اراده ناب و مطلقی وجود ندارد. این مسالهای است که از سالها پیش از میلاد مسیح و در یونان باستان مورد نظر فیلسوفان سیاسی بوده و در قرون جدید از ماکیاولی تا امروز تداوم یافته است؛ سیاست از جنس رابطه رفت و برگشتی مداوم میان بخت و ویرتو، اراده و تقدیر است. ارادهگرایی مبتذلی که مبنای ذهن جامعهشناسانه است، تنها در کتابهای افسانههای کودکانِ قدیم میتوانست وجود داشته باشد که در آنها نویسندهای با نیت پاک مدام در نقش خدای داستانهای خود در جریان واقعی امور دخالت میکرد و با برهمزدن همه روالهای تاریخمند موجود در داستانهایش، ناگهان بدون اینکه هزینه انسانی ویژهای پرداخت شده باشد، نظم نویی را بر جهان داستان حاکم میکرد تا شخصیتهایی که دوست دارد از منجلابی که تاریخ داستانش برای آنها ایجاد کرده بود برهاند. به همین خاطر است که جامعهشناسان مدنظر ما فهم روشنی از نتایج چیزی که بعضا درباره سیاست تبلیغ میکنند ندارند. آنها نمیتوانند واقعی بودن، تاریخی و تاریخمند بودن و نهادمند بودن قدرت را در جهات مختلف و دقایق گوناگون از دولت تشخیص دهند.
* چه کسانی باید درباره سیاست حرف بزنند؟
این پرسشی است که ممکن است در ذهن برخی خوانندگان این نوشته کوتاه ایجاد شده باشد. برخی بنا دارند با مطرحکردن این پرسش نویسنده را متهم کنند که از شکلی نخبهگرایی رادیکال دفاع میکند که صحبت کردن درباره سیاست را به بخش خاصی از افراد جامعه محدود میکند، برخی هم هستند که احتمالا به طور جدی با این پرسش مواجه شدهاند، یعنی برای آنها این پرسش واقعی مطرح شده است که چه کسی میتواند درباره سیاست صحبت کند؟ این پرسش شریفی است که جوابی کوتاه دارد: همهکس.
بله! من اینطور فکر میکنم که هر کسی میتواند درباره هر چیزی که دوست دارد صحبت کند؛ حتی اینطور ادامه میدهم که صحبت کردن درباره سیاست برای هر شهروندی یک ضرورت، یک الزام اخلاقی و یک الزام اجتماعی است. از آنجا که سیاست به خیر جمعی و رابطه هر کدام از ما با قدرت مستقر در کشورهایی که به آنها تعلق داریم مربوط میشود، باید درباره سیاست دانست و صحبت کرد. همینطور باید در حد امکان این گفتوگوها را با دیگران به اشتراک گذاشت. این نهتنها حق همه ما، بلکه وظیفهای است که در قبال خود، نزدیکانمان، هموطنان و انسانهایی که بعد از ما به زندگی سیاسی پا میگذارند داریم. با وجود این لازم است همچنین مراقب باشیم در تله مهرآیین یا تله جامعهشناسان نیفتیم. تله جامعهشناسی بر وضعیتی دلالت میکند که فرد در آن فراموش میکند اولا عنوان یا تخصصی که در یک حوزه خاص از دانش دارد تنها به آن حوزه خاص مربوط میشود؛ ثانیا فراموش میکند دانش هر کدام از ما در حوزه علومانسانی و مسائل انسانی دیگری که با آن سروکار پیدا میکنیم، دانشی جزئی است، یعنی دانشی محدود است که در بهترین حالت بر روایتی شخصی استوار است؛ ثالثا دانش هر کدام از ما تنها بخشی از حقیقت را در برمیگیرد؛ رابعا تا جایی که به سیاست مربوط میشود، تکبعدی است و ممکن است مسائل مربوط به جنبههای متفاوت و پیچیده از موضوع مورد نظر را در برنگیرد. هر کدام از ما باید این نکته را در نظر بگیریم که آنچه درباره موضوعی خاص میگوییم نه از حقیقتی مطلق برخوردار است و نه تنها چیزی است که میشود درباره آن موضوع خاص گفت. در این زمینه رابطه ما با سیاست، درست مثل رابطهای است که با پزشکی داریم؛ ممکن است درباره درد و علائم یک بیماری خاص بتوانیم حرف بزنیم اما اینکه مثلا داروسازی یا دامپزشکی خواندهایم، به ما اجازه نمیدهد فکر کنیم ضرورتا از دیگر آحاد ملت فهم روشنتری درباره موضوع بیماری خاصی که با آن مواجهیم داریم، یا به ما این حق را نمیدهد که اقدامی عملی برای مداخله در درمان تهاجمی داشته باشیم.