13/ارديبهشت/1404
|
13:06
۲۲:۴۵
۱۴۰۴/۰۲/۱۲
پرونده «وطن امروز» به مناسبت سالروز شهادت آیت‌الله مرتضی مطهری

ایران مطهر

مهرداد احمدی: آیت‌الله شهید مرتضی مطهری را نمی‌توان تنها در قامت یک فیلسوف، متکلم یا حتی مصلح دینی تعریف کرد؛ او تجلی نادری از ترکیب خرد فلسفی، درک تاریخی، دغدغه ملی و التزام دینی بود؛ کسی که نه‌تنها مسائل نظری عصر خویش را با دقتی تحسین‌برانگیز درک کرد، بلکه توانست برای این مسائل چارچوبی مفهومی بیابد که از دل آن، انقلاب اسلامی نه به ‌منزله طغیانی عاطفی یا حرکتی صرفاً سیاسی، بلکه به‌مثابه تبلور یک آگاهی تاریخی دینی - ملی سر برآورد. او از جنس متفکرانی بود که فلسفه را نه در برج ‌عاج آکادمی، بلکه در متن تاریخ و برای هدایت یک ملت می‌خواست. چنین برداشتی از فلسفه، نه التقاطی بود و نه تحمیلی، بلکه برخاسته از آن بود که او فلسفه را «ابزار کشف حقیقت و مواجهه با وضعیت» می‌دانست و چه وضعیتی تاریخی‌تر از ایران دهه 50 خورشیدی، در آستانه زایش انقلابی که قرار بود مسیر هویت را از نو بنویسد؟ مطهری این وضعیت را درک کرد، نه با ادعا، که با نظریه‌پردازی و عمل.
او در برابر 2 موج فکری نیرومند زمانه، یعنی لیبرالیسم و مارکسیسم، نه عقب نشست و نه در برابرشان مرعوب شد. برعکس، با نوعی شهامت فکری، به قلب مفاهیم آنها رفت، قوت‌های‌شان را شناخت و ضعف‌های‌شان را آشکار کرد. این رویکرد نه از روی بی‌اطلاعی، بلکه از عمق دانشی برمی‌آمد که هم سنت اسلامی را می‌شناخت و هم سنت فلسفه مدرن غرب را. در نگاه او، لیبرالیسم با همه دفاعش از آزادی و فرد، در برابر استثمار ساختاری نظام سرمایه‌داری ناتوان بود و مارکسیسم، با همه آرمان‌گرایی‌اش در عدالت، در تقلیل انسان به موجودی صرفاً اقتصادی و نفی روح و معنا شکست می‌خورد. مطهری نه در پی انکار مطلق این دو بود و نه در پی تبعیت کورکورانه از آنها، بلکه می‌کوشید از افق اسلام که آن را نه یک ایدئولوژی صرف، بلکه یک حقیقت زنده می‌دانست، با این 2 جریان گفت‌وگو کند و از دل آن گفت‌وگو، راهی بگشاید برای تفکر مستقل مسلمان ایرانی. این تفکر در ذات خود، نه تکرار گذشته بود و نه بازخوانی ناقص مدرنیته، بلکه تلاشی بود برای پاسخگویی به نیازهای جدید در افق تاریخی‌ای خاص که ایران پساپهلوی نام داشت.
مطهری را باید فیلسوف وضعیت دانست؛ فیلسوفی که نه‌تنها مفاهیم را می‌فهمید، بلکه نسبت مفاهیم را با موقعیت تاریخی مشخص درک می‌کرد. او در دل وضعیت زندگی می‌کرد و می‌نوشت؛ می‌دانست که انقلاب اسلامی صرفاً جنبشی علیه استبداد نیست، بلکه تلاشی است برای بازیابی معنا، بازیابی خود. در این مسیر، او کوشید تا منطق درونی سنت اسلامی را از نو فعال کند؛ سنتی که سال‌ها تحت تأثیر تقلید، تحجر و نیز تهاجم مفاهیم وارداتی غربی از پویایی افتاده بود. او با ارجاع به فلسفه اسلامی بویژه حکمت متعالیه، کوشید نشان دهد اسلام ظرفیت پاسخگویی به مسائل جدید را دارد، به‌شرط آن‌که با نگاه خلاق و نه تکراری سراغ آن برویم. این نگاه خلاق همان بود که در آثارش همچون «عدل الهی»، «انسان و سرنوشت»، «جهان‌بینی اسلامی» و نیز در درس‌ها و سخنرانی‌هایش بروز یافت. مطهری باور داشت که فلسفه، بویژه در بُعد حکمت متعالیه، نباید از حوزه عمومی کنار رود، بلکه باید در دل جامعه به‌ کار گرفته شود. او از فلسفه، پروژه‌ای برای هدایت عمومی می‌ساخت اما نه از نوع تحمیل ایدئولوژیک یا تقلیل‌گرایانه، بلکه با رویکردی اقناعی، تعلیمی و دیالوگ‌محور. به همین دلیل است که او از گفت‌وگو با مخالف نمی‌هراسید. مناظره‌های او با مارکسیست‌ها، نقدهایش به التقاط‌گرایان و حتی مواجهه‌اش با روشنفکران دینی‌ای که به‌زعم او دچار سطحی‌نگری شده بودند، همه نشانه‌ تلاش او برای صیانت از تفکر مستقل اسلامی و تبیین نظری انقلاب بودند. در نزد مطهری، تفکر اسلامی اگر قرار بود واقعاً در جهان معاصر سخنی برای گفتن داشته باشد، باید اولاً به ریشه‌های خود وفادار بماند، ثانیاً با مسائل زمانه درگیر شود و ثالثاً از دل این درگیری، افقی نو برای زندگی عمومی بگشاید. او در متن جامعه‌ای سخن می‌گفت که از یک‌سو از بحران هویت رنج می‌برد و از سوی دیگر با سیاست‌زدگی مفرط روبه‌رو بود. او بر این باور بود که جامعه بدون چارچوب مفهومی نمی‌تواند از بحران عبور کند. این چارچوب مفهومی را نه از غرب می‌خواست و نه از گذشته منجمد، بلکه آن را در نسبت خلاق میان سنت اسلامی و نیازهای تاریخی امروز جست‌وجو می‌کرد. در واقع، اندیشه مطهری تلاش برای ساختن «سوبژکتیویته مسلمان ایرانی» بود؛ سوژه‌ای که هم به ریشه‌های دینی‌اش واقف باشد و هم قادر باشد در میدان مدرنیته به زبان خود سخن بگوید. او این سوژه را نه بر پایه نفی غرب یا نفی سنت، بلکه با تلفیقی آگاهانه، مسؤولانه و نقادانه بنیاد می‌نهاد. مطهری به‌شدت به عقلانیت وفادار بود اما عقلانیت برای او نه به معنای عقل خودبنیاد دکارتی، بلکه عقلانیتی ریشه‌دار در وجودشناسی اسلامی و در پیوند با شهود، ایمان و تجربه تاریخی مسلمان بود. او از این عقلانیت برای نقد ایدئولوژی‌های زمانه بهره می‌برد اما همزمان به ‌واسطه همین عقلانیت، از فرقه‌گرایی، قشری‌نگری و خشونت‌گرایی فاصله می‌گرفت. اینجاست که فلسفه‌ورزی مطهری از جنس مسؤولیت است؛ او به ‌روشنی درک کرده بود که متفکر اسلامی تنها با بازگویی مفاهیم قدیم یا با ترجمه‌ مفاهیم جدید کاری از پیش نمی‌برد، بلکه باید بتواند «موقعیت» را بفهمد و برای آن موقعیت، زبان و چارچوب مفهومی بسازد. این دقیقاً همان کاری است که در بنیان‌گذاری جهان‌بینی اسلامی انجام داد: بازتعریف بنیادهای معرفت، انسان، جامعه، تاریخ و سیاست از منظر اسلامی، نه در قالب کلیشه‌های سنتی، بلکه به‌مثابه نظریه‌ای زنده برای جهان امروز.
مطهری را نمی‌توان بدون انقلاب اسلامی فهمید و انقلاب اسلامی را نیز نمی‌توان بدون مطهری درک کرد. نه به این معنا که شهید مطهری تنها تئوریسین انقلاب بود، بلکه به این معنا که او انقلاب را به‌مثابه یک امکان فلسفی درک کرده بود. برای او، انقلاب نه فقط ابزار قدرت‌یابی یک جریان، بلکه بازگشت یک ملت به خویشتن و طرحی نو برای انسان ایرانی- اسلامی بود. از این رو، دفاع او از انقلاب، دفاعی شعاری یا سیاسی نبود، بلکه مبتنی بر تحلیلی هستی‌شناختی از بحران مدرنیته و نسبت آن با روح مسلمان ایرانی بود. او می‌دانست که جامعه ایرانی تنها در صورتی از فروپاشی نجات می‌یابد که بتواند به یک «معنای مشترک» بازگردد؛ معنایی که نه از بالا تحمیل شود و نه صرفاً حاصل نوستالژی گذشته باشد، بلکه در میدان درگیری‌های نظری و اجتماعی و در مواجهه با مسائل واقعی زندگی روزمره، خودش را اثبات کند. مطهری در این میدان به ‌جای ترویج شعار به تولید مفهوم پرداخت؛ مفاهیم او هنوز هم زنده‌اند، چرا که از دل تاریخ برخاسته‌اند، نه از دل تکرار.
او باور داشت که دینداری بدون تفکر، محکوم به زوال است و تفکر بدون ریشه در تجربه جمعی، محکوم به بی‌ثمری. از همین ‌رو هم در نقد ظاهرگرایی دینی سخت‌گیر بود و هم در نقد روشنفکری سکولار. هر دو را دچار گسست از واقعیت تاریخی جامعه می‌دانست. او بر این نکته پای می‌فشرد که متفکر دینی باید از تجربه زیسته مردم، از دردهای آنها، از نیازهای آنها آگاه باشد اما همزمان نباید خود را تسلیم احساسات یا امواج سیاسی کند. وظیفه متفکر ساختن آگاهی است، نه صرفاً واکنش نشان دادن. و این آگاهی اگر قرار است عمومی شود، باید با زبان امروز، با مسأله‌مندی امروز و با صداقت و شجاعت گفته شود. مطهری خود این‌گونه بود: صادق، شجاع، نظریه‌پرداز، پرسش‌گر.
شهادت او نه فقط فقدان یک انسان بود، بلکه گسستی در روند تکوین نظریه‌ انقلاب اسلامی به‌ شمار می‌رفت، چرا که او کسی بود که می‌توانست در مسیر تثبیت انقلاب، عقلانیت و انسجام نظری را حفظ کند اما یاد او، اندیشه‌اش و الگوی زیست فکری‌اش هنوز هم می‌تواند برای متفکر ایرانی - اسلامی امروز الهام‌بخش باشد. الهام‌بخش نه در تقلید از او، بلکه در ادامه‌ دادن راهی که او گشود: راه مواجهه فلسفی - تاریخی با مسائل، راه بازاندیشی در سنت، راه گفت‌وگوی انتقادی با جهان مدرن و مهم‌تر از همه، راه ایمان به امکان تفکر در دل بحران. مطهری فیلسوف بحران بود اما نه برای درماندگی، بلکه برای راه‌گشایی. او ایمان داشت که تفکر، اگر در بستر یک تعهد تاریخی و اخلاقی باشد، می‌تواند انسان را نجات دهد. و این ایمان، همان چیزی است که امروز بیش از همیشه به آن نیاز داریم. او از معدود متفکرانی بود که میان تجربه زیسته ملت ایران و بنیان‌های متافیزیکی اندیشه اسلامی پیوندی زنده برقرار کرد. در نگاه او، ملت نه یک امر صرفاً سیاسی یا حقوقی، بلکه یک پیکره تاریخی- فرهنگی بود که در پرتو ایمان، عقل، رنج و انتظار شکل گرفته است. او ملت را «سوژه اخلاقی - تاریخی» می‌فهمید؛ سوژه‌ای که در نسبت با وحی، با عدالت و با آرمان‌ها معنا می‌یابد، نه صرفاً در قالب نهادهای صوری و قراردادهای اجتماعی. از این‌ رو است که تحلیل او از جامعه نوعی تحلیل هستی‌شناختی-فرهنگی است که در آن، انسان ایرانی نه به‌مثابه تابع ساختار، بلکه به‌مثابه حامل معنا و تاریخ حضور دارد. این تلقی از ملت و جامعه، به‌مثابه بدن زنده‌ای با روح تاریخی، می‌تواند همچنان الهام‌بخش گفتارهای جدید در باب سیاست فرهنگی، اقتصاد مقاومتی و تمدن‌سازی اسلامی باشد. مطهری اگرچه با زبان فلسفه سخن می‌گفت اما هرگز به اسارت زبان نرفت؛ یعنی زبان را ابزار معنا می‌خواست نه حجاب آن. او با تسلطی مثال‌زدنی بر سنت فلسفه اسلامی، توانست بسیاری از مفاهیم پیچیده را به زبان مردم و نیازهای زمانه ترجمه کند. این قدرت ترجمان نه به معنای تقلیل مفاهیم، بلکه به معنای حیات‌بخشی به آنها بود. «عدل الهی» او تنها اثری کلامی نبود، بلکه تلاشی برای فهم عدالت به‌مثابه بنیان زندگی جمعی بود؛ همان عدالتی که سیاست باید در خدمت آن باشد، نه آنکه آن را به خدمت گیرد. چنین نگاهی سیاست را نه میدان قدرت، بلکه میدان امانت و مسؤولیت می‌دید؛ مسؤولیتی در قبال حقیقت، در قبال مردم و در قبال آینده. مطهری در این معنا، فیلسوف سیاست بود اما نه سیاست قدرت، بلکه سیاست معنا. وجه دیگر عظمت فکری مطهری در آن بود که هیچ‌گاه از پرسش نگریخت. حتی در برابر بنیادی‌ترین باورها، با شهامت و دقت از نو اندیشید. مساله شر، جبر و اختیار، علم و دین، تاریخ و نبوت، همه در نگاه او مسائلی زنده بودند، نه موضوعاتی از پیش ‌حل‌ شده. این موضع پرسش‌گری، مطهری را نه‌تنها از تحجر، بلکه از جزمیت ایدئولوژیک نیز دور نگه داشت. در دورانی که بسیاری از روشنفکران مذهبی به دام کلیشه‌های چپ یا راست افتاده بودند، او با وقار و تیزبینی راهی مستقل گشود؛ راهی که نه‌تنها برای انقلاب اسلامی، بلکه برای تفکر دینی در دنیای مدرن، بنیانی تازه پدید آورد. این روحیه بویژه امروز که تفکر دینی دوباره در خطر ابتذال، سطحی‌نگری یا تقلیل به «مصرف‌گرایی رسانه‌ای» است، بیش از پیش ضرورت دارد. مطهری در نهایت به‌مثابه متفکری زیست که مرزهای میان سنت و مدرنیته، عقل و ایمان، فلسفه و سیاست، روشنفکری و تعهد را نه مخدوش کرد و نه مطلق، بلکه آنها را در جدالی اصیل و زاینده وارد کرد. این جدال، جوهره تفکر اصیل است. او اهل آشتی صوری نبود، بلکه اهل نسبت‌یابی مفهومی و تاریخی بود. در این نسبت‌یابی، گاه لازم بود از سنت فاصله بگیرد تا حقیقت آن را بازیابد و گاه از مدرنیته عبور کند تا از افق آن فراتر رود. از این منظر، مطهری را باید در شمار متفکران اصیل تمدن‌ساز دانست؛ متفکری که میان جهان اندیشه و جهان مردم، پلی برقرار کرد که هنوز هم می‌توان بر آن ایستاد و از آن به آینده نگریست؛ آینده‌ای که اگر قرار است اسلامی، انسانی و ایرانی باشد، بی‌شک به تفکری در امتداد مطهری نیاز دارد: تفکری اصیل، شجاع، عمیق و زمان‌مند.

***
بازخوانی مباحثه آیت‌الله شهید مرتضی مطهری و دکترعبدالحسین زرین‌کوب درباره ایران و اسلام
۲ دریا فکر و یک آیین گفتار

جعفر حسن‌خانی: در تاریخ فکر ایرانی مقاطع و منازلی وجود دارد که سزوار توجه و تامل‌ است. یکی از این منازل و مواقف تاریخ اندیشه معاصر ایران، مواجهه‌ فکری آیت‌الله شهید مرتضی مطهری با استاد عبدالحسین زرین‌کوب است. این دو در ۲ نقطه بسیار دور از هم، مناظره و منازعه فکری خود را آغاز کردند تا حقیقت را بیابند.
استاد زرین‌کوب با کتاب «دو قرن سکوت» که توجه بسیاری را به خود جلب کرد، پای در این گفت‌و‌گو نهاد و با گسترش پژوهش‌هایش، نظراتش تغییر کرد که نمود آن را می‌توان در کتاب «کارنامه اسلام» این دانشور ارجمند دید. استاد مطهری نیز نظراتش را در کتاب «اسلام و مساله ملیت» همچنین کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» به رشته تقریر درآورد. در پهنه پرفراز و نشیب اندیشه معاصر ایران، کمتر رویدادی به اندازه گفت‌وگوهای علمی و تاریخی میان استاد عبدالحسین زرین‌کوب، مورخ و ادیب برجسته و آیت‌الله مرتضی مطهری، فیلسوف و متکلم نامدار، درس‌آموز و راهگشاست. این تبادل نظر که فراتر از یک مناظره معمولی بود و به یک منازعه فکری عمیق و سازنده شباهت داشت، الگویی کم‌نظیر از ادب دانشوری ایران‌زمین است. ویژگی‌های منحصربه‌فرد این تعامل فکری، آن را به یک نقطه عطف در تاریخ مباحثات روشنفکری ایران بدل کرده است که از جمله آن می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: 
۱- روشمندی و استناد تاریخی: هر ۲ طرف ساعی به استفاده از منابع معتبر تاریخی و تحلیل‌های علمی بودند و از ادعاهای کلی و بی‌پایه پرهیز می‌کردند. یافتن تناقض میان مواضع و منابع تاریخی منجر به تصحیح مواضع می‌شد، نه اصرار بر آن و کتمان منابع. این رویکرد، مناظره را از سطح مجادلات بی‌ثمر فراتر برد.
۲- جست‌وجوی حقیقت: زرین‌کوب و مطهری، با وجود تفاوت‌های فکری، در پی کشف حقیقت بودند، نه پیروزی در بحث. این نگرش، فضایی سازنده ایجاد کرد.
۳- دوری از بسیج عواطف: متأسفانه بسیاری از مناظره‌های امروزی با تحریک احساسات و جهت‌دهی رسانه‌ای همراه است اما این گفت‌وگوها بدون بسیج طرفداران یا ایجاد جبهه‌بندی‌های افراطی پیش رفت.
۴- رواداری و احترام متقابل: مهم‌ترین ویژگی این بود که هر ۲ طرف با حفظ ادب و پذیرش حق اختلاف، به نقد یکدیگر می‌پرداختند. این روحیه‌ روادارانه در فضای امروزیِ قطبی‌شده، بسیار کمیاب است.
گفت‌وگوی میان زرین‌کوب و مطهری بیش از آنکه صرفا یک رویداد تاریخی باشد، یک «میراث فکری» و یک «الگوی رفتاری» است. بازخوانی این مناقشه فکری نشان می‌دهد می‌توان با حفظ اخلاق علمی، حتی در مسائل چالش‌برانگیز به بحث نشست. در عصری که رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی گفت‌وگوها را به میدان جنگ تبدیل کرده‌اند، بازخوانی چنین الگوهایی ضروری است. اگر فرهنگ مناظره‌ علمی، مستند و محترمانه در جامعه نهادینه شود، می‌توان از بسیاری از تنش‌های بی‌ثمر جلوگیری کرد. فقدان چنین گفت‌وگوهای عمیق و منصفانه‌ای در فضای امروز ایران محسوس است. اغلب بحث‌ها یا سطحی است یا به جای استدلال، با برچسب‌زنی پیش می‌رود. احیای این سنت فکری می‌تواند گامی به سوی رشد عقلانیت جمعی باشد.
* ۲ نگاه به یک تحول: امحا یا احیای ایران در هنگامه ورود اسلام
مواجهه فکری میان این ۲ استاد برجسته، نمایانگر ۲ نگاه کاملا متمایز و عمیق به یکی از نقاط عطف تاریخ ایران، یعنی هنگامه ورود اسلام به این سرزمین است. این ۲ دیدگاه، نه‌تنها به تحلیل یک رویداد تاریخی می‌پرداختند، بلکه به ‌نوعی بازتاب‌دهنده ۲ فلسفه کلان در مواجهه با تحولات تمدنی و فرهنگی بودند. یکی از این اساتید ورود اسلام به ایران را در نخستین قضاوت‌های علمی خود به ‌مثابه امحا و نابودی جامعه ایران تفسیر می‌کرد. او این دوره را با فروپاشی فرهنگی، گسست هویتی و خاموشی تمدن ایرانی توصیف می‌کرد و معتقد بود این تحول، به سقوط ارزش‌ها و ساختارهای بومی ایران منجر شد. از نظر او، ورود اسلام به ایران، ضربه‌ای عمیق به پیکره تمدن ساسانی وارد کرد که نه‌تنها نهادهای سیاسی و اجتماعی را متلاشی کرد، بلکه هویت فرهنگی ایرانی را نیز به حاشیه راند. او شواهد خود را از متون تاریخی و تغییرات ساختاری در نظام‌های حکومتی و دینی استنباط می‌کرد و بر این باور بود این دوره، آغازگر یک انقطاع تمدنی بود که اثرات آن تا سده‌ها در جامعه ایران باقی ماند. در مقابل، آیت‌الله شهید مطهری این هنگامه را نه‌تنها فروپاشی، بلکه احیا و بازسازی جامعه ایران می‌دانست. او ورود اسلام را به ‌مثابه یک نیروی محرک برای بازاندیشی فرهنگی و تمدنی تلقی می‌کرد که به پیوستگی و پویایی ایران در بستر تاریخ کمک کرد. از نگاه او، این دوره، مبشر روشنایی و صعود بود؛ زمانی که ایران توانست با پذیرش و هضم عناصر اسلامی، تمدن خود را بازآفرینی کند و به ‌عنوان یکی از مراکز اصلی فرهنگ و علم در جهان اسلام بدرخشد. او به نقش ایرانیان در شکل‌گیری علوم، فلسفه و هنر اسلامی اشاره داشت و معتقد بود ورود اسلام، به ‌جای خاموشی، شعله‌های جدیدی از خلاقیت و پیشرفت را در جامعه ایران برافروخت. 
استاد شهید، شواهد خود را از شکوفایی فرهنگی در دوره‌های بعدی، مانند عصر طلایی اسلام و نقش ایرانیان در آن ارائه می‌داد.
این ۲ دیدگاه، هرچند در ظاهر متضاد به ‌نظر می‌رسند اما هر کدام به جنبه‌هایی از حقیقت تاریخی اشاره دارند. یکی بر زوال ساختارهای پیشین تأکید می‌کند و دیگری بر ظرفیت ایران برای بازسازی و بازآفرینی در دوره پسین. باید دانست این مواجهه فکری، ما را به تأمل در پیچیدگی‌های تاریخ و تأثیرات چندوجهی تحولات بزرگ دعوت می‌کند.
* ایران‌اندیشی و همروی فکری زرین‌کوب و مطهری
نتیجه مناقشه فکری میان عبدالحسین زرین‌کوب و مرتضی مطهری، به ‌مثابه «همروی» بود؛ همان‌گونه که یک میخ داغ در ظرفی سرد، از تعامل میان گرما و سرما به نقطه تعادلی می‌رسد، این دو متفکر نیز از تضارب آرا به دیدگاه‌های متعادل‌تری دست یافتند. زرین‌کوب در کتاب «دو قرن سکوت»، ورود اسلام به ایران را با نوعی گسست فرهنگی و خاموشی تمدن ایرانی توصیف کرده بود. او معتقد بود این دوره، بویژه در ۲ قرن نخست هجری، با فروپاشی هویت ایرانی و سلطه فرهنگی اعراب همراه بود. این نگاه، ریشه در تحلیل او از شواهد تاریخی مانند انقطاع متون پارسی و تضعیف نهادهای ساسانی داشت اما در پی مناظره‌ها و تأملات بعدی، زرین‌کوب در «کارنامه اسلام» به بازنگری نظراتش پرداخت و نقش مثبت ایرانیان در شکوفایی تمدن اسلامی را برجسته کرد. او به تأثیر فرهنگ ایرانی در علوم، فلسفه و ادبیات اسلامی اشاره نمود و نشان داد ایران نه‌تنها منفعل نبود، بلکه فعالانه در بازآفرینی تمدن اسلامی مشارکت داشت. این تحول فکری، نشانه‌ای از انعطاف زرین‌کوب در برابر نقدها و تعامل با دیدگاه‌های مقابل بود.
در مقابل، مرتضی مطهری از ابتدا ایران را به ‌عنوان یک عنصر پویا در تعامل با اسلام می‌دید. او در «خدمات متقابل اسلام و ایران» بر نفی هرگونه تضاد میان هویت ایرانی و اسلامی تأکید و استدلال کرد اسلام و ایران در یک رابطه هم‌افزا به بازسازی یکدیگر کمک کردند. مطهری معتقد بود ایرانیان با پذیرش اسلام، نه‌تنها هویت خود را از دست ندادند، بلکه آن را در قالب فرهنگ اسلامی غنی‌تر کردند. او به نقش ایرانیان در توسعه فقه، فلسفه اسلامی و حتی شکل‌گیری نهادهای حکومتی مانند دیوان‌سالاری عباسی اشاره داشت. با این ‌حال، در جریان مناظره‌ها، ایران در خوانش شهید مطهری از تاریخ اسلام موضوعیت یافت و این نگاه را در آثارش عمیق‌تر کرد.
این همروی فکری، نتیجه گفت‌وگویی سازنده بود که هر دو متفکر را از دیدگاه‌های اولیه‌شان به سوی درک جامع‌تری سوق داد. زرین‌کوب از تأکید صرف بر گسست به سوی اذعان به پیوستگی رسید و مطهری اهمیت هویت ایرانی را در چارچوب اسلام پررنگ‌تر کرد.
* زمینه و زمانه مناقشه فکری ۲ استاد
مناقشه و مواجهه فکری ۲ استاد در دهه ۳۰ قرن گذشته اتفاق افتاده است. در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ خورشیدی، جامعه ایران درگیر پرسش‌های بنیادینی درباره هویت و جهت‌گیری آینده خود بود. در دهه ۳۰ پرسش غالب «ما کیستیم؟» بود که نشان‌دهنده دغدغه‌ای عمیق برای فهم ریشه‌ها و هویت جمعی ایرانیان در مواجهه با تحولات مدرنیته و تأثیرات فرهنگ غربی بود. این دوره، اوج هویت‌اندیشی در ایران محسوب می‌شود، جایی که روشنفکران و متفکران تلاش کردند با بازخوانی تاریخ، فرهنگ و عناصر تمدنی ایران، پاسخی برای این پرسش بیابند. در مقابل، در دهه ۴۰، پرسش «چه باید کرد؟» به محور اصلی مباحث تبدیل شد که نشان از چرخشی به سوی عمل‌گرایی و جست‌وجوی راه‌حل‌های عملی برای مسائل اجتماعی و سیاسی داشت. این ۲ پرسش، هرچند متفاوت اما به هم پیوسته بودند و ریشه در تلاش برای بازسازی هویت ملی در برابر چالش‌های داخلی و خارجی داشتند.
هویت‌اندیشی در دهه ۳۰ بویژه از طریق بازخوانی ورود اسلام به ایران، تلاشی برای پیوند گذشته پیشااسلامی و دوران اسلامی ایران بود. متفکران این دوره کوشیدند با تحلیل تاریخی و فرهنگی، به پرسش هویت ایرانی پاسخ دهند. کتاب ۲ قرن سکوت هم در همین فضا به نگارش در آمد. هویت‌اندیشی به روشنفکران این امکان را داد با بازتعریف عناصری مانند زبان فارسی، اسطوره‌های ملی و ارزش‌های دینی، حس غرور و خودآگاهی ملی را تقویت کنند. دستاوردهای هویت‌اندیشی در این دوره قابل توجه بود. نخست، این جریان فکری به احیای علاقه به تاریخ و فرهنگ ایرانی کمک کرد و زمینه‌ساز مطالعات گسترده‌تر در حوزه تاریخ‌نگاری و ادبیات فارسی شد. دوم، هویت‌اندیشی پاسخی بود به واقعیت نفوذ سیاسی و فرهنگی غرب در ایران. سوم، این تفکر با ایجاد گفتمانی انتقادی علیه ساده‌سازی‌های ایدئولوژیک، به پیچیدگی‌های هویت ایرانی توجه نشان داد و از تقلیل آن به یک روایت تک‌بعدی جلوگیری کرد. با این حال، هویت‌اندیشی با چالش‌هایی نیز مواجه بود، بویژه در برابر «گذشته‌گرایی» حکومتی. حکومت پهلوی، با بهره‌گیری از اصحاب علوم انسانی و مورخان وابسته، روایتی غیرتاریخی و خودپسندانه از گذشته ایران بویژه دوره پیشااسلامی ارائه می‌کرد. این گذشته‌گرایی که به نام ملی‌گرایی ترویج می‌شد، تلاش داشت هویتی یکجانبه و مطلوب رژیم را به جامعه تحمیل کند. در این روایت، تاریخ ایران به شکلی گزینشی بازسازی می‌شد؛ دستاوردهای دوره هخامنشی و ساسانی بیش از حد بزرگ‌نمایی و دوره‌های اسلامی کم‌اهمیت جلوه داده می‌شد و گاهی هزار سال زیست ایرانی در عصر اسلامی مورد هجو قرار می‌گرفت. این رویکرد نه‌تنها با واقعیت‌های تاریخی همخوانی نداشت، بلکه با نادیده گرفتن تنوع فرهنگی و تاریخی ایران، به گسست اجتماعی دامن می‌زد. متفکران هویت‌اندیش، با این گذشته‌گرایی مخالفت کردند، زیرا معتقد بودند این روایت، هویت ایرانی را به یک اسطوره غیرواقعی تقلیل می‌دهد و از درک پیچیدگی‌های تاریخی و فرهنگی آن جلوگیری می‌کند.
گذشته‌گرایی حکومتی عواقب منفی متعددی به دنبال داشت. نخست، این رویکرد با تحریف تاریخ، مانع از شکل‌گیری یک خودآگاهی تاریخی دقیق و مبتنی بر واقعیت شد. به جای آنکه جامعه با گذشته خود به ‌صورت انتقادی مواجه شود، با روایتی خیالی و آرمانی روبه‌رو بود که فاصله زیادی با حقیقت داشت. دوم، گذشته‌گرایی به به‌حاشیه‌راندن خرده‌گروه‌های قومی و فرهنگی منجر شد که در روایت رسمی جایی نداشته باشند، مانند اقوام غیرفارس یا پیروان ادیان غیرزرتشتی. این انحصارگرایی، حس بیگانگی و نارضایتی را در میان بخش‌هایی از جامعه تقویت کرد. سوم، تأکید بیش از حد بر شکوه گذشته، جامعه را از تمرکز بر مسائل حال و آینده بازمی‌داشت و به نوعی انفعال در برابر چالش‌های مدرن منجر می‌شد. این گذشته‌گرایی، به جای آنکه به انسجام ملی کمک کند، به شکاف بین دولت و ملت دامن زد، زیرا مردم احساس می‌کردند هویت تحمیلی با تجربه زیسته و واقعیت‌های اجتماعی آنها همخوانی ندارد.
در نهایت، هویت‌اندیشی و گذشته‌گرایی در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ دو رویکرد متفاوت به پرسش هویت بود. هویت‌اندیشی، با وجود محدودیت‌هایش، تلاشی بود برای بازسازی هویتی پویا و چندوجهی که گذشته و حال را به هم پیوند دهد. در مقابل، گذشته‌گرایی پهلوی، با تحریف تاریخ و تحمیل یک روایت تک‌بعدی، نه‌تنها به انسجام ملی کمکی نکرد، بلکه به گسست اجتماعی و فرهنگی منجر شد. این دو جریان، نمایانگر تنش میان تلاش برای خودآگاهی ملی و سوءاستفاده از تاریخ برای اهداف سیاسی بودند. هویت‌اندیشی با همه کاستی‌هایش، راه را برای گفت‌وگوهای عمیق‌تر درباره هویت ایرانی هموار کرد، در حالی که گذشته‌گرایی با ایجاد توهم شکوه، جامعه را از مواجهه واقعی با چالش‌هایش بازداشت.
* خوانش ۲ استاد از انسان ایرانی در هنگامه ورود اسلام به ایران
در هویت‌اندیشی و تکاپوی علمی برای پاسخ به پرسش «ما کیستیم؟» در هنگامه ورود اسلام به ایران بسیار اهمیت دارد که بدانیم انسان ایرانی در خوانش‌های تاریخی در آن مقطع چگونه توصیف می‌شود و آن انسان، با انسان امروز ایرانی چه شباهت و تمایزی دارد. استاد عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «دو قرن سکوت» تصویری از انسان ایرانی در هنگامه ورود اسلام ارائه می‌دهد که او را موجودی منفعل و خاموش ترسیم می‌کند؛ انسانی که گویا برای ۲ سده در برابر تحولات تاریخی راه رکود و سکوت را برگزیده است. این تصویر که در نگاه نخست شاید ناامیدکننده به نظر آید، پرسشی بنیادین را برمی‌انگیزد: آیا مردمانی که در سپیده‌دم تاریخ، نخستین دولت را سامان داده و نخستین امپراتوری جهانی را بنیان نهاده و گسترش داده‌اند، می‌توانستند در برابر واقعه‌ای به عظمت ورود اسلام چنین منفعل و بی‌کنش باقی بمانند؟ این پرسش، نه‌تنها به توانایی‌های تاریخی ایرانیان اشاره دارد، بلکه ذهن را به سوی بازاندیشی در روایت زرین‌کوب از این دوره سوق می‌دهد. ملتی با چنین پیشینه‌ای از تمدن‌سازی و نوآوری، به ‌سختی می‌توانست در برابر تحولی تمدنی چون ورود اسلام، صرفا تماشاگری منفعل باشد.
با تداوم مطالعات تاریخی و گفت‌وگوهای فکری بویژه میان زرین‌کوب و استاد مرتضی مطهری، دیدگاه اولیه زرین‌کوب در آثار بعدی‌اش از جمله «کارنامه اسلام»، دستخوش تحولی معنادار شد. او از ایده «وقفه» و «خاموشی» ایرانیان در قرون اولیه اسلامی عقب‌نشینی و مفهوم «مقاومت» را جایگزین آن کرد. این چرخش فکری، انسان ایرانی در خوانش زرین‌کوب را از موجودی منفعل به «گزینشگر انتقادی» ارتقا داد؛ فردی که نه‌تنها در برابر ورود اسلام منفعل نبود، بلکه با آگاهی و نقادی، عناصر این دین جدید را گزینش و بتدریج آن را با فرهنگ و هویت خود همساز کرد. این خوانش تعدیل‌شده، فاعلیت انسان ایرانی را در قرون ابتدایی اسلام به رسمیت شناخت و نشان داد ایرانیان نه‌تنها در برابر اسلام ایستادگی نکردند، بلکه با انتخابی آگاهانه، آن را در چارچوب تمدنی خود بازتعریف کردند. از همین رهگذر است که زرین کوب به «شکوفایی تمدنی» در دوره اسلامی رهنمون می‌شود و آن را می‌پذیرد و مورد تایید و تاکید قرار می‌دهد.
در مقابل، استاد مطهری در خوانش خود از این دوره، انسان ایرانی را «پذیرشگر انقلابی» می‌داند. از نظر مطهری، ایرانیان نه‌تنها منفعل نبودند، بلکه با شوری انقلابی وارد ساحت‌های تمدن‌سازی شدند و به‌سرعت پیام تحول‌آفرین اسلام را پذیرفتند و آن را به ‌عنوان نیرویی برای بازسازی هویت و تمدن خود به کار گرفتند. این پذیرش، نه از سر انفعال، بلکه از سر آگاهی بود که به خلق تمدن اسلامی - ایرانی انجامید. تفاوت این ۲ دیدگاه، در عین اشتراک در به‌رسمیت‌شناختن فاعلیت ایرانیان، در شدت و کیفیت این فاعلیت است؛ زرین‌کوب بر «گزینش انتقادی» تأکید دارد، در حالی که مطهری بر «پذیرش فعالانه و انقلابی» انگشت می‌گذارد.
این تحول در دیدگاه زرین‌کوب و تکمیل آن با خوانش مطهری، نشان‌دهنده عمق و پویایی اندیشه تاریخی در ایران است. انسان ایرانی در این بازخوانی‌ها، نه موجودی منفعل، بلکه کنشگری آگاه و خلاق است که در مواجهه با ورود اسلام، نقشی فعال و تعیین‌کننده ایفا کرد. این تصویر، نه‌تنها افتخارات تمدنی ایران را ارج می‌نهد، بلکه بر ظرفیت ایرانیان برای بازآفرینی هویت خود در بزنگاه‌های تاریخی تأکید می‌ورزد. چنین خوانشی، ما را به تأمل در توانمندی‌های تاریخی و فرهنگی‌مان دعوت می‌کند و نشان می‌دهد ایرانیان حتی در لحظات بحرانی، قادر به انتخاب‌های هوشمندانه و سازنده بوده‌اند. به نظر می‌رسد همان انسان که بعد‌ها در برابر مغول در صحنه تاریخ حاضر شد، امروز در برابر مدرنیته نیز در صحنه تاریخ حاضر است. 

ارسال نظر