17/ارديبهشت/1404
|
20:21
۲۳:۰۷
۱۴۰۴/۰۲/۱۶
نگاهی به دفتر شعر «چون صفر تهی، چون الف تنها» سروده رضا طهماسبی

تا حدی بلیغ؛ گاه شاعرانه

الف. م. نیساری: «چون صفر تهی، چون الف تنها»، دفتر شعری است از رضا طهماسبی که آن را انتشارات سوره مهر در 63 صفحه، در یکی دو سال اخیر  چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 5 بخش دارد: شعرهای نیمایی (8 نیمایی)، غزل (14 غزل)‌، چارپاره (4 چارپاره)، قصیده و آنچه قصیده را ماند (3 قصیده‌مانند)، قطعه و ترکیب‌بند و رباعی (شامل 2 رباعی و...).
رضا طهماسبی از جمله شاعران جوانی است که نزدیک به 30 سال دارد؛ شاعری که از دفتر شعرش پیداست نه‌تنها پایبند و علاقه‌مند به اشعار و قالب‌های کلاسیک است، بلکه در گرایشی هم که به شعر نو از خود نشان می‌دهد، به جای انتخاب شعر سپید، به سمت شعر نیمایی می‌رود؛ 8 شعر نیمایی در آغاز دفتر شعر«چون صفر تهی، چون الف تنها»، دلیلی بر این سخن است.
البته صرف اینکه شاعری در قالب نیمایی و به شیوه نیما یوشیج شعر بگوید، دلیل بر نوگرا بودن او نیست، زیرا بسیاری از شاعران در همین قالب و به همین شیوه شعر می‌گویند اما زبان‌شان کهنه یا تکراری یا تجربه‌شده است و نوع نگاه‌شان نیز امروزی و معاصر نیست؛ انگار در قرن‌های گذشته زندگی می‌کنند. در واقع هر شاعری باید شاعر عصر خود باشد تا در زمان‌های بعد از خود اشعارش ماندگار شود، زیرا شعر او با این شجاعت و این کار و درک زمان و زمانه خود، در حلقه‌ای از حلقه‌های شعر فارسی قرار تواند گرفت، اگرنه از حلقه جدا خواهد افتاد. 
با این توضیح، ابتدا به نقد و بررسی اشعار نیمایی «چون صفر تهی، چون الف تنها» رضا طهماسبی می‌پردازیم و سپس به غزل‌هایش.
شعرهای نیمایی رضا طهماسبی در دفتر شعر «چون صفر تهی، چون الف تنها» به جریان شعری نوگرای میانه یا نوکلاسیک بسیار نزدیک است و در میان شاعران این گروه که مشهورترین‌شان فریدون مشیری، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، سیاوش کسرایی و حمید مصدق هستند، رضا طهماسبی بیش از همه به شعر و زبان و نوع نگاه فریدون مشیری نزدیک است؛ چه در نوع پرداخت و مقوله زبان و چه در نوع فرم و استفاده ظریف و دقیق و بجا از قافیه. بی‌شک تجربه شعری فریدون مشیری را رضا طهماسبی ندارد و تسلطی که مشیری و شاعران نوکلاسیک در شعر نوی نیمایی دارند؛ خاصه آنکه شاعران نوکلاسیک بیش از 80 درصد شعرشان شعر نو است، درست برخلاف دفتر شعر رضا طهماسبی که اغلی کلاسیک است و مشتی است نمونه خروار. این یک واقعیت است که کار مدام و جدی در یک حوزه و یک شیوه و یک قالب، هر شاعری را در آن امر نسبت به قالب‌ها و شیوه‌های دیگر مسلط‌تر می‌کند؛ چنان‌که در شعر نخست نیمایی رضا طهماسی با نام «دلخوشی» آن کوتاهی و کاستی شعری نسبت به شعر شاعران مشهور نوکلاسیک قابل مشاهده است:
«از آنچه زندگی‌ست
هنوز یک دو یادگار هست
صدای پرصلابت پدر
و چشم‌های مهربان مادرم
که می‌زداید از دلم غبار هست
برای ماندگان
هزار گونه آرزو
به جای رفتگان
هزار گونه یادگار هست...»
اما در شعر دوم که «صدای تو» نام دارد و به صورت کامل در زیر می‌آید، رضا طهماسبی توانسته تا حدی قدرت کلامی و خوش‌فرمی شعرش را به رخ بکشد؛ قدرتی که از بلاغت زبان امروزی می‌آید:
«صدای تو
شبیه دست نازک نسیم
که پلک غنچه را به صبح و سبزه باز می‌کند
نگاه مُرده مرا
به منظر شگفت و سرمدی
فراز می‌کند
به هر چه نقش و نغمه چشم و گوش بسته‌ام
وگرچه روبه‌روی من
هزار منظر شنیدنی
و نغمه‌های دیدنی‌ست
من آن دریچه‌ام
که از بهار و باغ و نعمه خسته‌ام
دریچه‌ام
ولی دریغ
          بسته‌ام
صدای تو
سکوت را
به نعره می‌کشد
فرود را فراز می‌کند
صدای تو
دریچه‌هایی از همیشه بسته را
دوباره باز می‌کند».
دیگر اینکه فرازهای معنایی و نکته‌گویی‌ها و حرف‌های نغز و پرمغزی که اغلب در آخر اشعار امثال فریدون مشیری دیده می‌شود، اغلب عمیق و گسترده است (اگر چه همیشه هم اینگونه نیست) اما این امر در شعرهای نیمایی رضا طهماسبی آن عمق و گسترای لازم را ندارد و این نشان از تجربه بالای شاعران بزرگ نوکلاسیک نیمایی‌سرا دارد و از تجربه‌های نه‌چندان رضا طهماسبی:
«دیدمت تنهاتر از سیمرغ
آن زمانی کز بلند قاف تنهاییش
بر فرودست هیاهوهای سرگردان
خیره می‌ماند
دیدمت تنهاتر از سیمرغ
لیک، گنجشکان چه از تنهایی سیمرغ می‌فهمند؟»

بخش دوم دفتر شعر «چون صفر تهی، چون الف تنها» به غزل‌های رضا طهماسبی اختصاص دارد:
«غریب پای به گل مانده، برگ و بار تو کو؟ 
دل من، ‌ای دل پژمرده، نوبهار تو کو؟
بهار نقش و نگار زمانه را نو کرد
کجاست نقش تو، ‌ای ساده‌دل؟ نگار تو کو؟
اگر نه در تپش زمهریر دی مانده‌ست
بگو به من دل گرم امیدوار تو کو؟
به انتظار نشستی و روزگار گذشت
ز روزگار به‌جا مانده انتظار تو کو؟
غریب عرصه بیچارگی نشان تو چیست
شهید جبهه آوارگی مزار تو کو؟
ز یاد تا نروی، ‌ای غبار سرگردان
بر این کتیبه بیهوده یادگار تو کو؟»
شاعر در این غزل از دل پژمرده و آواره خود در فصل بهار می‌گوید؛ در غزلی با زبان ساده که جان و رمق چندانی ندارد تا شور و حرارتش احساس شود؛ غزلی که تنها در 2 بیت آخر مخیل است و در مصراع‌های دیگر کمی فراتر از حرف‌های معمولی و کمی با احساس.
غزل «درخت فروردین» هم همان روال و زبان و حد و اندازه‌های غزل بالا را دارد:
«دست برنمی‌دارد از سر من این ماتم
گر که بشکفد در باغ صد بهار دیگر هم...»
اما این روال کسالت‌بار در غزل «سعدیانه» مخاطب را در شروع کمی غافلگیر می‌کند چون شاعر با نگاه و تخیل و زبان دیگر و متفاوتی غزلش را آغاز می‌کند اما این رویای مخاطب تا به بیت سوم نرسیده، فرو می‌ریزد، چرا که رضا طهماسبی دوباره باز می‌گردد به خانه اول غزلش:
«در چشم‌های پنجره‌ای هست و منظری
وز دیدنت به منظر سرسبز دل دری
سری‌ست بین باد بهار و درخت خشک
باشد اگر که با تو مرا سری و سَری‌ست
زین گونه سرد و زرد و پریشان و بی‌برم
زان گونه سبز و شاد و تازه و معطری...»
با همه نشیب‌ها در غزل‌های رضا طهماسبی، یک نکته در غزل و شعر او تا حدی برجسته است و آن سلامت و تا حدی هم بلاغت کلام اوست؛ امری که بلندا و زیبایی‌های شعر او را بهتر و بیشتر نشان می‌دهد و لاجرم به نوعی به ارزش‌های شعر او می‌افزاید؛ غزل «بامداد روی تو دیدن» یکی از آن نمونه‌هاست:
«از چشم تو به منظره روشنی دری‌ست
صبحی که با تو صبح شود صبح دیگری‌ست
روشن شده‌ست چشم جهان از نگاه تو
ای آنکه در نگاه تو از مهر منظری‌ست...
در حلقه سماع نگاهت جهان خوش است
چرخی بزن که رقص تو را زهره مشتری‌ست...»
در 2 بیت غزل «سررسید» نیز ویژگی‌های بازگوشده را کمی بهتر می‌توان دید. در واقع این بیان قوی در تخیل شاعر نیز دخیل است و برعکس هم، چون در شعر هر اتفاقی بی‌ارتباط با دیگر اجزا نیست، یعنی اگر جایی از شعر برجسته و خاص شود، شعاع، روشنا و قدرت این قسمت نیز به قسمت‌های دیگر هم می‌تواند برسد و معمولا اینگونه است:
«از بیکران رسیدی و غم رهسپار شد
در مقدم تو محنت غربت غبار شد
خندیدی و ملال من از سینه رخت بست
گل دادی و تمام تنم برگ و بار شد...»
رضا طهماسبی در غزل «برادرانه» از همین حد از شایستگی و برجستگی ـ که از آن گفته آمد ـ نزول می‌کند و تا سطح حرف و نثری که موزون شده است می‌رسد؛ آنگونه که می‌پندارم تعهد شاعر به دوست بیمار و رنجورش، او را وادار به غزلی چنین کم‌مایه کرده است؛ تو پنداری که غزلی محفلی و دوستانه برای رعایت دل دوستی گفته شده و همین اما هیچ شاعری اینگونه خودزنی نمی‌کند:
«به کوری فلک و کوری زمانه، برادر
تمام می‌شود این رنج بی‌کرانه، برادر
خدا گواه که عمری‌ست دوست دارمت از جان
نه دوستانه فقط، نه، برادرانه، برادر...»
 چون به قول اخوان ثالث، شاعران آنقدر باید رندی داشته باشند که بتوانند بهترین اشعارشان را برای انتشار انتخاب کنند. در واقع اینطور نیست که بزرگان شعر دیروز و امروز شعرهای معمولی و سطحی نداشته باشند، بلکه آنان آنقدر رندی و هوشمندی داشتند که هر شعری را برای انتشار انتخاب نمی‌کردند و در این امر بسیار وسواس و تامل داشتند.
حرف آخر اینکه 2 غزل در کتاب «چون صفر تهی، چون الف تنها» خودنمایی می‌کند که یکی نامش «میان مردگان» است و موضوع و مضمون و محتوایش بسیار دلگیر و ناامیدانه است اما به لحاظ شعری غنی و برجسته و تازه و نوجوست. اگر چه من با محتوایش سازگاری ندارم اما شعریتش را نمی‌توانم انکار کنم. دلیل مخالفت با محتوایش نیز واقعی نبودن این همه نومیدی است، زیرا جهان توامان غم و شادی است و توأمان امید و ناامیدی. یعنی جهان و دنیای ما با همین تضادها معنا پیدا می‌کند و رنگارنگ می‌شود و در این میان شاعر و هنرمندی موفق است که اثرش را بر پایه‌های واقعیت بنا کند. اگر مدام غیر از این کند یا در شعری جهان را یکسره تاریک یا روشن ببیند، اینم به معنای دوری از واقعیت است، زیرا رویاها، تخیل و احساس شعر و هنر واقعی و حقیقی جز بر پایه‌های واقعیت استوار نمی‌ماند:
«مردگانیم اینچنین گنگ، اینچنین‌تر کور
در گلومان سرمه، در چشمان‌مان کافور
حکمتی در خاموشی‌مان نیست، خاموشیم
چون تمام مردگان در تنگنای گور
در سر ما این کتاب گنگ نامفهوم
قصه‌هایی مانده دیر از روزگاری دور
نوحه‌ای در هر غریو شادمان پنهان
هق‌هقی در پرده هر خنده‌مان مستور
دردهایی جامه‌های جسم پوشیده
جسم سرد مردمانی جملگی رنجور
مردگانی نفرت‌انگیزیم و آنگه من
مرده‌ای حتی میان مردگان منفور»
رضا طهماسبی مشکل غزل بالا را با غزل زیر حل می‌کند؛ انگار که حرف ما را شنیده باشد؛ غزلی که غم و شادی در زندگی و عشق و هر چیز، دو پر پرواز و سلوک و دو پای رفتن آن است:
«بی‌تو هستی غمی خدادادی‌ست
با تو غم هم نمودی از شادی‌ست
زلف و زنجیر شاعران بگذار
موی تو بند نیست، آزادی‌ست
گر چه زین پیش شاعری گفته‌ست
«عشق آغاز آدمیزادی‌ست»
با تو من تا خدا شدن رفتم
وین هنوز ابتدای این وادی‌ست
سخت می‌خواهمت، ولی افسوس
آرزو قصر سست‌بنیادی‌ست».

ارسال نظر