05/آبان/1404
|
01:14
لزوم تدوین یک تدبیر نوین فرهنگی برای انتقال سنت‌های اصیل به نسل نو

فرهنگ آرشیوی و نسل آنلاین

آراز مطلب‌زاده: ناگفته پیداست فرهنگ نه یک حوزه حاشیه‌ای، بلکه زیربنای همه تحولات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی روزگار ما است. این واقعیت، مبتنی بر این اصل است که بدون تسلط بر عرصه فرهنگ، هیچ دستاورد دیگری پایدار نخواهد ماند. نهادهای فرهنگی رسمی – از آموزش‌و‌پرورش و آموزش عالی گرفته تا سازمان صداوسیما و صنعت سینما – در چهار دهه گذشته به عنوان بازوهای اجرایی این سیاست عمل و در تربیت نسل‌های جدید، تقویت انسجام ملی و بازتولید ارزش‌های ملی ما نقش‌آفرینی کرده‌اند.
با این حال، از اواسط دهه 90 با شتاب‌گیری انقلاب دیجیتال و گسترش دسترسی به رسانه‌های اجتماعی، این نهادها با چالش‌های قابل تاملی مواجه شده‌اند که حاکمیت فرهنگی را در معرض چالش‌های جدی قرار داد. در این نوشتار برآنیم با رویکردی آسیب‌شناسانه و تحلیلی، به بررسی علل و پیامدهای این افول بپردازیم و در پی پاسخ به این پرسش بنیادین باشیم: آیا نهادهای سنتی فرهنگی در برابر سلطه رسانه‌های نوین کم آورده‌اند؟ چگونه می‌توان حاکمیت فرهنگی را در زیست‌بوم دیجیتال بازسازی کرد؟ هدف اصلی این نوشتار، نه متهم‌سازی نسل جدید یا نفی دستاوردهای گذشته، بلکه شناسایی دقیق گسست‌ها، ارائه تحلیل داده‌محور از روندها و تدوین راهبردهای عملیاتی برای بازیابی نفوذ فرهنگی است. 
بنابراین نخست نگاهی به تغییر مرجعیت رسانه‌ها خواهیم داشت و سپس با مرور وضعیت سینمای ایران و رسانه‌ها به این پرسش خواهیم پرداخت که اساسا چگونه می‌توان در مدیریت فرهنگی طرحی نو درانداخت؟!

تحول ساختاری در کانون‌های انتقال فرهنگ
گمان نمی‌رود کسی دغدغه میهن، ملت و نسل جدید را داشته باشد و اهمیت فرهنگ را نادیده بگیرد. همچنین بر کسی پوشیده نیست که نهادهای فرهنگی در دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ موفق شدند نسلی متعهد به ارزش‌های ملی تربیت کنند. مدارس با برنامه‌های درسی یکپارچه، دانشگاه‌ها با کرسی‌های نظریه‌پردازی، صداوسیما با سریال‌های تاریخی و سینما با آثار معناگرا، انسانی و ملی، شبکه‌ای منسجم از انتقال فرهنگ تشکیل دادند اما از اواسط دهه 90، با گسترش دسترسی به اینترنت پرسرعت و ظهور پلتفرم‌های جهانی نظیر اینستاگرام، یوتیوب، تیک‌تاک و نتفلیکس، این شبکه دچار گسست شد. دیگر نمی‌توان این واقعیت را انکار کرد که رسانه‌های اجتماعی سکان فرهنگ‌سازی برای نسل جدید را به دست گرفته‌اند. این جابه‌جایی نه‌تنها زمان، بلکه کیفیت توجه را نیز تحت تأثیر قرار داده است. در دانشگاه‌ها نرخ مشارکت در سمینارهای علمی واضحا کاهش یافته است. صداوسیما در حفظ مخاطبان خود نمی‌تواند موفقیت‌های پیشین را حفظ کند. سینما نیز با فروش بیش از ۹۰ درصد بلیت‌های خود در ژانر کمدی، عملاً از تولید آثار جدی فاصله گرفته است. این آمارها نشان‌دهنده یک یک مساله است: نهادهای سنتی همچنان فعالند اما دیگر کانون اصلی شکل‌دهی به ذهنیت نسل جدید نیستند. رسانه‌های اجتماعی با الگوریتم‌های شخصی‌سازی‌شده، محتوای کاربرمحور و دسترسی نامحدود، جایگاه سابق این نهادها را اشغال کرده‌اند. نتیجه، کاهش موفقیت‌های پیشین است.

 سینمای کمدی تخدیرگرا
سینمای کمدی ایران در 2 دهه اخیر شاهد تحولی کیفی در محتوای تولیدات خود بوده است. فیلم‌های پرفروش سال‌های ۱۳۹۷ تا ۱۴۰۳، از جمله هزارپا، فسیل، هتل، انفرادی، دایناسور، بخارست، شادروان، تگزاس و رحمان ۱۴۰۰، همگی متکی بر دم‌دستی‌ترین عناصر کمدی بوده‌اند. در این آثار، رویکرد کلی سازنده بیش از آنکه متاثر از یک دغدغه باشد، متعهد بر سازوکار بازار است که برآیند آن جز تخدیر روانی مخاطب نخواهد بود. سینمای کمدی تکیه بر شوخی‌های سطحی، موقعیت‌های تکراری و شخصیت‌های کلیشه‌ای، تماشاگر را در فضایی از خنده‌های زودگذر و بی‌دغدغه غرق می‌کنند اما پس از پایان سانس، هیچ اثری از پرسش، تأمل یا تغییر نگرش باقی نمی‌گذارند. این طنز، همچون دارویی مسکن، مساله را موقتاً پنهان می‌کند اما درمان نمی‌کند. در این آثار هرگونه امکان تامل در باب یک موضوع مسدود می‌شود و همه چیز تحت لوای «خنده» به حاشیه رانده می‌شود. مخاطب خسته از فشارهای روزمره، به سالن می‌آید تا «فراموش کند»، نه اینکه «ببیند» یا «فکر کند». این فراموشی، همان تخدیر است. طنز واقعی، حتی در اوج خنده، باید آیینه‌ای از جامعه باشد؛ باید زخم را نشان دهد، مخاطب را به فکر وادارد و او را به تغییر ترغیب کند اما طنز تخدیرگرا، زخم را با خنده می‌پوشاند و مخاطب را در توهم «همه چیز خوب است» رها می‌کند.  

کدام سینمای اجتماعی؟!
سینمای اجتماعی ایران در دهه اخیر به پدیده‌ای به نام «سینمای عربده» تبدیل شده است؛ جریانی که با ادعای تعهد به طبقه فرودست و نقد اجتماعی، رئالیسم را گروگان می‌گیرد و آن را به توریسم فقر بدل می‌کند. این سینما، با فیلم‌هایی چون مغزهای کوچک زنگ‌زده، ابلق، شنای پروانه و...، تصویری اگزوتیک، سطحی و تحقیرآمیز از جنوب شهر ارائه می‌دهد: لات‌های غول‌پیکر با خالکوبی، زنجیر و نعره، جوانان عاصی با گروه‌های رپ حلبی، خروس‌بازان شرط‌بند، قهوه‌خانه‌های صلوات‌فرست برای لات محله، عبارات تکراری مانند «داداش»، «گولاخ»، «بچه‌محل»، «ناموس»، «غیرت» و موقعیت‌های کلیشه‌ای چون مثلث‌های عشقی ناموسی، دعواهای انتقامی و خیانت‌های خانوادگی. این عناصر نه از عمق تجربه زیسته، بلکه از نگاه گردشگر بیرونی برمی‌خیزند؛ مخاطب طبقه متوسط را به «شهر عجایب» می‌برند و با هیجان بصری و اروتیسم فقر، او را سرگرم می‌کنند. فقر در این آثار نه مساله‌ای اجتماعی - ناشی از سیاست‌های اقتصادی، تحریم، رانت‌خواری  و... - بلکه پدیده‌ای دراماتیک با کاریزمای توریستی است. فیلمسازان به جای کاوش ریشه‌ها، فرودستان را به «فرودست علیه فرودست» تقلیل می‌دهند: جهانی از حسد، بخل، کینه، دریدگی و قساوت که خود علت تباهی‌شان است. هیچ ردپایی از عوامل بیرونی نیست؛ فقط باتلاقی از شرارت کور که انسان را به حیوان وحشی بدل می‌کند. فرم روایی این آثار عقیم است: شلوغ‌بازی‌های بصری، دکورهای اغراق‌شده، آکسسوارهای تکراری و هنرورهای بی‌شمار، بدون عمق شخصیت‌پردازی، سمپاتی یا تعلق واقعی به طبقه. این سینما، نه‌تنها آسیب‌شناسی نمی‌کند، بلکه در خدمت نادیده‌انگاری همان طبقه‌ای است که ادعای دفاع از آن را دارد. این جریان نیز مخاطب را تخدیر می‌کند؛ نه بیدار، بلکه غرق در توهم «همه چیز تقصیر خودشان است». نتیجه، سینمایی است که نه‌تنها به تغییر کمک نمی‌کند، بلکه با تئوریزه کردن انفعال و شرارت ذاتی، فرودستان را در چرخه تباهی محبوس نگه می‌دارد. سینمای عربده، نه صدای حاشیه، بلکه آیینه تحقیرآمیز مرکز است؛ جایی که فقر، نه درد، بلکه هیجان بصری تولید می‌کند.

«خانواده» کجای این سینماست؟!
اهمیت بازنمایی خانواده در سینمای ایران و پرسش از غیبت آن  نهاد خانواده، به عنوان کوچک‌ترین واحد جامعه و کانون تربیت اخلاقی، در تولیدات رسانه‌ای اخیر به طور سیستماتیک تضعیف شده است. در سریال‌هایی نظیر زخم کاری، روابط خانوادگی بر پایه خیانت، انتقام و منافع مالی شکل می‌گیرد. والدین اغلب به عنوان افراد ناکارآمد، بی‌تأثیر یا سرکوبگر نشان داده می‌شوند. فرزندان نیز یا سرکشند یا بی‌تفاوت. در سینمای امروز، قهرمانان اغلب افراد معمولی یا منفی هستند که هیچ عمق اخلاقی ندارند. این در حالی است که نسل جدید نیازمند الگوهایی واقعی و قابل لمس است که مهم‌ترین بازنمود آن را باید در دل خانواده نشان داد. فقدان این بازنمایی‌ها، زمینه را برای نفوذ سلبریتی‌گرایی و شاخ‌های مجازی فراهم کرده است اما خانواده ایرانی کجاست؟! در سینمای دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، خانواده نه‌تنها حضور داشت، بلکه محور درام، اخلاق و هویت بود. فیلم مادر (علی حاتمی، ۱۳۶۸) خانواده را به عنوان پناهگاه عشق، فداکاری و پیوند نسل‌ها نشان می‌داد؛ جایی که مادر، با وجود فقر و بیماری، نماد استقامت و انسجام خانوادگی بود. بچه‌های آسمان (مجید مجیدی، ۱۳۷۵) با سادگی و عمق، برادری، صداقت و مسؤولیت‌پذیری در دل یک خانواده فقیر را به تصویر کشید و نشان داد که ارزش‌های اخلاقی در ساده‌ترین روابط خانوادگی شکوفا می‌شوند. میهمان مامان (داریوش مهرجویی، ۱۳۸۲) نیز با یک شیرینی آغشته به تلخی، خانواده را به عنوان شبکه‌ای از همدلی، گذشت و همکاری در شرایط سخت اقتصادی بازنمایی کرد.  این آثار، خانواده را نه یک نهاد ایده‌آل و بی‌نقص، بلکه یک واقعیت زنده، پویا و پر از چالش نشان می‌دادند که در عین مشکلات، با عشق، ایمان و مسؤولیت، استوار می‌ماند اما در سینمای امروز، خانواده یا غایب است یا فروپاشیده. در فیلم هتل، خانواده به یک گروه پر سر و صدا و بی‌انسجام تقلیل یافته است. در فسیل، روابط والد -فرزندی به شوخی‌های سطحی محدود می‌شود. در سریال‌های نمایش خانگی، خانواده اغلب به عنوان مانعی برای فردگرایی و لذت‌جویی تصویر می‌شود. این غیبت نتیجتا به کاهش اعتماد به نهاد خانواده، کاهش تمایل به ازدواج و فرزندآوری و جایگزینی الگوهای خانوادگی با الگوهای فردی و مصرف‌گرا منجر می‌شود. بازسازی خانواده در سینما نه با شعار، بلکه با روایت‌های صادقانه، انسانی و چندلایه، ضرورتی فوری است تا نسل جدید دوباره به این کانون اصلی هویت و اخلاق بازگردد.

جابه‌جایی هنرمند با اینفلوئنسر
امروزه، هنرمند جای خود را به اینفلوئنسر داده است؛ فردی که نه با اثر ماندگار، بلکه با تعداد فالوئر، لایک و بازدید سنجیده می‌شود. اینفلوئنسر برخلاف هنرمند، الزامی به پایبندی به ایک جهان‌بینی ندارد؛ او صرفاً تولیدکننده محتوایی است که الگوریتم‌ها آن را تقویت می‌کنند. در نتیجه، سبک زندگی مصرف‌گرا، روابط سطحی، ظاهرگرایی و شهرت لحظه‌ای به عنوان معیار موفقیت تثبیت می‌شود. این هم‌افزایی میان سینما و شبکه‌های اجتماعی، چرخه‌ای معیوب ایجاد کرده که در آن هنر به خدمت تجارت درمی‌آید و فرهنگ به حاشیه می‌رود. نتیجه، فضایی است غرق در نیهیلیسم که مخاطب را تشویق می‌کند تا بخندد، فریاد بزند و به وجد بیاید تا مطلقا فکر نکند. این روند، نه‌تنها هویت فرهنگی را تضعیف می‌کند، بلکه زمینه‌ساز بحران‌های مختلف فرهنگی می‌شود. 

آیا رسانه‌های رسمی دچار لکنت هستند؟
رسانه‌ها از صداوسیما گرفته تا مطبوعات، همگی دچار یک پرسش مهم هستند: چرا همچون قبل نمی‌توان موثر بود؟ پاسخ را می‌توان اینگونه داد: زبان، قالب و زیست‌بوم‌ رسانه‌های رسمی با زبان نسل جدید همخوانی ندارد. البته نمی‌توان انکار کرد با وجود تمام این موارد، شواهد میدانی حاکی از وجود پتانسیل بالای همبستگی ملی است. در جنگ ۱۲ روزه، حجم عظیمی از پست‌های حمایتی در اینستاگرام و توئیتر توسط کاربران ایرانی منتشر شد. در سیل گلستان، هزاران جوان و دختر و پسر ایرانی داوطلبانه به مناطق آسیب‌دیده اعزام شدند. در همه‌گیری کرونا، شهروندان همگی برای کاهش مرگ‌ومیر بسیج شدند. این رفتارها، نشان‌دهنده عمق باور به ارزش‌های ایثار، عدالت‌خواهی و همدلی است. بنابراین این واقعیت‌ها هم قابل چشم‌پوشی نیست اما گویی نهادهای فرهنگی داخلی در روایت ساختن از این واقعیت‌ها لکنت دارند و ناخواسته به ورطه شعاردهی و کلیشه‌گویی می‌افتند.  این لکنت نه از کمبود سوژه، بلکه از فقدان زبان مناسب و قالب‌های جذاب ناشی می‌شود. نهادهای رسمی به جای ورود به میدان واقعی و ثبت لحظه‌های زنده، اغلب به گزارش‌های خشک، تصاویر آرشیوی و جملات تکراری بسنده می‌کنند، در حالی که نسل جدید روایت را در لحظه، با احساس، با تصویر و با صداقت می‌طلبد. در جنگ ۱۲ روزه نیز کاربران با هشتگ‌های خودجوش و محتوای شخصی، موجی از همبستگی ایجاد کردند اما صداوسیما به جای تقویت این موج، به پخش تصاویر آرشیوی و سخنرانی‌های رسمی پرداخت. این فاصله، نه‌تنها فرصت روایت‌گری را از دست می‌دهد، بلکه اعتماد نسل جدید را نیز کاهش می‌دهد.  لکنت رسانه‌ای، نتیجه عدم تطبیق با زیست‌بوم دیجیتال است. نهادهای فرهنگی باید از قالب‌های قدیمی خارج شوند، تیم‌های تولید محتوای چابک و جوان تشکیل دهند و روایت را از زبان خود مردم، در لحظه وقوع و با ابزارهای بومی بسازند. تنها در این صورت است که واقعیت‌های میدانی نه به عنوان آرشیو، بلکه به عنوان حماسه زنده، در ذهن نسل جدید ثبت خواهد شد.
 گذر از محتوا به فرم؛ بازسازی اثرگذاری با زبان نو
 محتوای ملی – ارزش‌های ایثار، عدالت‌خواهی، همبستگی و دفاع از هویت – همچنان در عمق جامعه زنده است؛ نسل جدید، با هر باور و گرایشی، در بزنگاه‌های حساس به میدان می‌آید و این امر را به نیکی می‌شناسد. نیازی به تکرار یا تأکید بر این محتوا نیست؛ آنچه از دست رفته، فرم است. حاکمیت فرهنگی نمی‌تواند با همان قالب‌های کهنه، گزارش‌های خشک، تصاویر آرشیوی و روایت‌های از بالا به پایین اثرگذار باشد. باید از محتوا گذر کرد و به فرم پرداخت: روایتی زنده، لحظه‌ای، بصری، مشارکتی و هم‌سطح با زیست روانی مخاطب. این فرم نو نه با شعار، بلکه با داستان‌گویی هوشمند، تصاویر واقعی، زبان روزمره و پلتفرم‌های دیجیتال، اعتماد را بازمی‌گرداند و محتوای ملی را نه به عنوان درس، بلکه به عنوان تجربه زیسته در ذهن و قلب نسل جدید حک می‌کند. تغییر فرم، کلید بازیابی اثرگذاری است.

تدبیر نوین فرهنگی چگونه محقق می‌شود؟
مدیریت فرهنگی کنونی نیازمند بازسازی کامل، ترمیم ساختارهای فرسوده و از نو ساختن رویکردها بر پایه شناخت دقیق زبان، نیازها و زیست روانی نسل جدید است. این شناخت نه از طریق گزارش‌های آماری خشک، بلکه با ورود آگاهانه به فضای روانی و رسانه‌ای این نسل به دست می‌آید؛ فضایی که در آن احساس تعلق، هویت، آرمان، اعتراض، شادی و حتی ناامیدی، در قالب پست، استوری، لایو، کامنت و... بیان می‌شود. راه‌حل، نفی نسل جدید، زبان آن، رسانه‌های آن یا سبک زندگی‌اش نیست، بلکه باید آن را شناخت، با آن زیست و با آن کار کرد تا خلأهای موجود پر شود. همدلی واقعی نه به معنای تأیید هر رفتار یا محتوا، بلکه به معنای درک عمیق دغدغه‌های واقعی – از فشارهای اقتصادی و بیکاری تا نیاز به دیده شدن، تأیید اجتماعی و مشارکت در تصمیم‌گیری – کلید این نزدیکی است. رسانه‌های اجتماعی که اکنون میدان اصلی نبرد فرهنگی‌اند، نباید به عنوان دشمن دیده شده، بلکه باید از ابزار تهدید به اهرم همگرایی ملی تبدیل شوند. این امر با تولید محتوای هوشمند، کوتاه، بصری، صادقانه و مبتنی بر روایت‌های واقعی از دستاوردهای ملی، قهرمانان معاصر، ارزش‌های مشترک و حتی نقدهای سازنده امکان‌پذیر است.  نهادهای فرهنگی باید تیم‌های تخصصی چندرشته‌ای – متشکل از روان‌شناسان اجتماعی، جامعه‌شناسان دیجیتال، فیلمسازان جوان، نویسندگان محتوا، کارشناسان سواد رسانه‌ای و حتی خود جوانان فعال در فضای مجازی – تشکیل دهند تا زبان این نسل را بیاموزند، کانال‌های ارتباطی معتبر و جذاب بسازند و خلأ موجود را با روایت‌های قابل اعتماد و همدلانه پر کنند. این فرآیند نه یک پروژه موقت یا نمایشی، بلکه یک تحول ساختاری و مستمر است که با پایش مداوم بازخوردهای نسل جدید، تحلیل روندهای محتوایی و به‌روزرسانی استراتژی‌ها، خود را زنده و پویا نگه می‌دارد. تنها در این صورت است که مدیریت فرهنگی از انفعال خارج شده و به پیش‌رانی فرهنگی در زیست‌بوم دیجیتال تبدیل می‌شود.

ارسال نظر
پربیننده