احمدحسین شریفی*: پیشتر در همین صفحه سخنانی را که جناب آقای ملکیان درباره ریشه غربی فرهنگ و علوم اسلامی بیان کرده بودند، به اختصار نقد کردم. در ۲ بخش گذشته درباره دیدگاه ایشان پیرامون ریشه غربی آیات و روایات، همچنین درباره ریشه یونانی و رومی فلسفه اسلامی، مطالبی را ارائه کردم. در این بخش نیز به اختصار پیرامون قسمت دیگری از فرمایشات ایشان مینویسم و آن مربوط است به ریشه غربی، یونانی و رواقی عرفان اسلامی.
ایشان معتقد است عرفان مسلمانان نیز همانند فلسفه آنان و همانند سایر علوم آنها، ریشهای غربی، رواقی و یونانی دارد. ایشان تصریح میکنند اوج عرفان مسلمانان در شخصیت ابنعربی نمایان است و بیشتر سخنان ابنعربی مبتنی بر فلسفه مسلمانان است. از آنجا که فلسفه مسلمانان نیز ریشه در یونان باستان دارد، پس آموزههای عرفانی نیز بر فلسفههای یونان و روم باستان مبتنی است. حال آنکه در بخش پیشین نمایان کردم بخش عمده فلسفه اسلامی ریشه در یونان و روم باستان ندارد، بنابراین این استدلال نیز فرو میریزد.
با این همه، به صورت مستقل نیز به بحث خواهیم پرداخت. ایشان سپس نکتهای تاریخی مطرح میکند و میگوید: خود ابنعربی اساساً متعلق به غرب است؛ اهل اندلس و اسپانیاست و آنجا جزو فرهنگ غرب به حساب میآید. به زعم ایشان، اگر ابنعربی را وادار کرده باشند شهادتین بر زبان آورد، این امر یکشبه میسر شده است اما فرهنگ و فکر یکشبه تغییر نمیکند. بنابراین او همان فرهنگ و اندیشه غربی و یونانی را بیان کرده است.
عین گفتار جناب آقای ملکیان چنین است: «عرفان مسلمانان که مثلاً اوج آن در ابنعربی است، بیشتر مبتنی بر فلسفه مسلمانان است. یعنی محیالدین ابنعربی، هنگامی که آثار او را میخوانید، میبینید هر جا در آثار علمی او دقت میکنید، یک آموزه عرفانی است که بر یک آموزه فلسفی مبتنی است و این آموزههای فلسفی از یونان باستان نشأت گرفته است. بگذریم از اینکه خود ابنعربی اهل اسپانیاست و اندلس است و اسپانیا جزو فرهنگ غرب به شمار میرود. حال شما آمدید و او را وادار به گفتن شهادتین کردید؛ شهادت را یکشبه گفت اما فرهنگش یکشبه از میان نمیرود».
* هیچ اندیشمندی مبالغهآمیز و مطلقگرایانه سخن نمیگوید
اکنون چند نکته را بیان میکنم. نخست آنکه حقیقتاً این سخنان کلی و عام ارزش علمی چندانی ندارد و بیشتر به کار روزنامهنگاران و اهل تبلیغات میآید؛ سخنی محققانه و علمی نیست. هیچ محقق و فیلسوف و اندیشمندی به این سبک مبالغهآمیز و مطلقگرایانه سخن نمیگوید؛ این واقعیتی است. با این حال، چون این سخنان از سوی فردی بزرگ و مشهور و یک مترجم برجسته کشور ما، جناب آقای ملکیان، بیان و مطرح شده، ممکن است موجب انحراف و کجفهمی و کجاندیشی برخی افراد شود. از همین رو، بر آن شدم تا حد امکان این مباحث مقدماتی را توضیح دهم و ابهاماتی را که ممکن است در پی چنین سخنانی در اذهان پدید آید، رفع کنم و به سهم خود روشنگری کرده باشم تا مانع داوریها و برداشتهای نادرست درباره اندیشه و فرهنگ اسلامی، از جمله عرفان اسلامی شوم.
* سخنانی فاقد ارزش علمی
در حقیقت این سخنان چنان نیست که کسی بخواهد خود را به پاسخ دادن به آنها مشغول کند اما چه کنم که به هر حال چنین ادعاهایی مطرح شده است. از این رو، برای توضیح اجمالی عرض میکنم این قبیل سخنان ارزش علمی چندانی ندارد. برای نمونه، عزیزان دقت کنند: عرفان دریایی است به معنای واقعی کلمه. در یک تقسیم کلی، عرفان به ۲ بخش عرفان عملی و عرفان نظری تقسیم میشود. تمرکز اصلی عارفان مسلمان نیز تا قرنها بر عرفان عملی بود که اصطلاحاً تصوف نیز نامیده میشود. عرفان نظری در اصطلاح، به صورت گذرا در لابهلای سخنان عارفان و صوفیان اولیه مطرح میشد. عرفان عملی همان «سیر و سلوک» است که بعدها در قالب یک علم و به شکلی نظاممند عرضه شد؛ دانشی که به آن «تصوف» یا «علم سلوک» یا «علم عرفان عملی» گفتهاند.
حال پرسش این است: آیا عرفان عملی مسلمانان مبتنی بر فلسفه است؟ آیا چون فلسفه مسلمانان مبتنی بر فلسفه غرب (ادعایی که آقای ملکیان دارد و در بخش قبلی رد شد) است، عرفان عملی نیز ریشه در فلسفه یونان و روم دارد؟ آیا کسی میتواند چنین سخنی بر زبان بیاورد؟ آیا مراحل و منازل و مباحثی همچون «منازل السائرین» و «صد میدان» و امثال اینها، همه ریشه در فلسفه رواقی یا فلسفه اپیکوری و کلبی و مانند آنها دارد؟
بیتردید کسانی که با الفبای عرفان آشنایی داشته باشند میدانند عرفان عملی هیچ ارتباط معنادار و قابل اعتنایی با فلسفه یونان و روم و امثال آنها ندارد. اساساً بسیاری از عارفان و سالکان ما حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند، چه رسد به آنکه بخواهند روش سیر و سلوک خود را بر پایه اندیشههای رواقیون شکل داده باشند.
اساساً عارفان مسلمان نه از چنین اصطلاحاتی آگاهی داشتند و نه اساساً کتابی از رواقیون در اختیار داشتند. با این حال، این سخن بیان میشود.
در آثار افلاطون و ارسطو سخنانی شبیه آنچه در عرفان نظری اسلامی آمده، یافت میشود؟
اکنون پس از عرفان عملی که بیان شد بخش اعظم مباحث عرفان اسلامی در حوزه عرفان عملی قرار دارد، به عرفان نظری میپردازیم. در عرفان نظری نیز همان اشکال وجود دارد. به عنوان مثال، آیا عرفان نظری ما مبتنی بر فلسفه یونان و روم است؟ بر کدام فلسفه مبتنی است؟ آیا در آثار افلاطون و ارسطو - بزرگترین فیلسوفان یونان باستان - اساساً سخنانی شبیه آنچه در عرفان نظری اسلامی آمده، یافت میشود؟ آیا در میان رواقیون و کلبیان چنین معارفی مشاهده میشود؟
میدانیم در این نقد، توجه جناب آقای ملکیان به مبحث «وحدت وجود» و اندیشه رواقیون است. ابنعربی به عنوان یک عارف نظری و اندیشه رواقیون به عنوان نقطه قیاس مطرح شده است اما آیا «وحدت وجود» رواقی هیچ شباهتی با «وحدت وجود» ابنعربی دارد؟
اشکالی ندارد اگر کسی صرفاً واژه «وحدت وجود» را به کار گیرد اما اهل فن و محققان میدانند که دستکم ۲۰ تلقی و برداشت مختلف از «وحدت وجود» وجود دارد که اکثر آنها باطل و مردود است و عرفای ما، اندیشمندان و فیلسوفان ما، همگی آنها را رد کرده و برای ردشان برهان اقامه کردهاند. از جمله، تلقی رواقیون از وحدت وجود چنین بود: جهان یک ظاهر و یک باطن است. ظاهر آن جهان ماده و طبیعت است و باطن آن چیزی است که «خدا» نامیده میشود. به باور آنان، خدا از جهان جدا نیست، بلکه روح جهان است. جهان طبیعت همچون جسم و جسدی است و خدا روح آن. همانگونه که انسان جسدی دارد و روحی، جهان نیز جسدی دارد که طبیعت است و روحی که همان خدا باشد. نسبت خدا و طبیعت را همچون نسبت نفس انسان و بدن او میدانستند.
* نسبت خدا و جهان مانند نسبت روح و بدن نیست
اما وحدت وجود ابنعربی هرگز چنین سخن باطل و بیاساسی نیست. این نوع وحدت وجود از نگاه اسلامی صددرصد مردود است. نسبت خدا و جهان مانند نسبت روح و بدن نیست. ما نمیتوانیم عالم را پیکری برای خدا تصور کنیم. این از باطلترین دیدگاهها در تفکر اسلامی است. یا اینکه عقلهای انسانها را جزئی از عقل خدا به حساب آوریم؛ چنین تفسیری از هستی و وجود، از منظر اسلامی مردود و نادرست است. «سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّهِ عَمّا یَصِفُونَ». وجود خدای متعال بسیار برتر و منزهتر از آن است که با عالم ماده اتحاد یا عقل الهی در بدنهای ما حلول کند یا خدا به منزله روحی برای پیکر جهان تصور شود.
بنابراین مشاهده یک عبارت یا نقل قولی در متون رواقی که گفته باشند خدا همچون نفس در بدن انسان است، دلیل نمیشود که اگر ابنعربی نیز از «وحدت وجود» سخن گفت، پس همان را از رواقیون گرفته باشد. این چه استدلالی است؟ اگر چنین باشد، هرکس از خدا سخن گفت، پس از دیگری گرفته است! آیا کسی که خدا را جسم میداند، با کسی که خدا را خالق جسم میداند، یکسان است، چون هر ۲ از خدا سخن گفتهاند؟ آیا میتوان گفت توحید اسلامی از اندیشه وحدت وجود رواقی گرفته شده است، چون صرفاً هر دو واژه «خدا» را به کار بردهاند؟
همچنین در باب معاد نیز آیا هرکس از معاد سخن گفت، همه از یکدیگر اخذ کردهاند؟ آیا همه سخنان درباره معاد صحیح است؟ مسلماً نه! بسیاری از این سخنان باطل و نادرست است. بنابراین صرف کاربرد یک واژه یا یک عنوان، دلیل بر اشتراک در معنا یا اخذ از دیگری نیست؛ نه به لحاظ اولی و نه به لحاظ ثانوی.
* ادعای ملکیان همان حرف مستشرقان است
این نکته نخست بود اما نکته دوم و اساسی که میخواهم در نقد سخنان جناب استاد ملکیان بیان کنم این است: این ایده که عرفان اسلامی ریشه در جایی غیر از آموزههای اسلامی دارد و به تفکر رواقی یا یونانی و رومی بازمیگردد، سخن تازهای نیست. این از ابداعات یا اکتشافات جناب آقای ملکیان به شمار نمیآید. ایشان به دلیل روح ترجمهگرایی، چنین سخنی را از برخی منابع اخذ کرده و بدون دقت در صحت و مبنای آن، تکرار کردهاند. در این موضوعات هیچ بررسی جدی صورت ندادهاند.
این سخن دقیقاً همان ادعایی است که شماری از مستشرقان بیان کردهاند. ایشان نیز همان را همچون حقیقتی قطعی و بدون هیچ تردیدی بیان میکنند. نکته جالب اینجاست که در اموری که آقای ملکیان به آن قطع و یقین پیدا میکنند، همان سخنانی است که مستشرقان بیان کردهاند اما استدلالها و براهین فلاسفه اسلامی برای اثبات وجود خدا هیچگاه برای ایشان موجب اطمینان نمیشود، چه رسد به قطع و یقین. در حالی که همین سخنان مستشرقان برایشان یقینی و تردیدناپذیر جلوه میکند و با نهایت قاطعیت آنها را بازگو میکنند.
واقعیت این است که چنین ادعاهایی متعلق به مستشرقان قرن هجدهم و نوزدهم است.
از قرن بیستم به بعد، مستشرقان آرامآرام متوجه شدند این سخنان نیز چندان دقیق نیست. هرچه تحقیقات آنان بیشتر شد و دقت بیشتری به خرج دادند، خودشان از آن ادعاها بازگشتند.
اکنون توضیحی در این باره عرض میکنم. یکی از موضوعات مهم و قابل توجه برای مستشرقان، در جریان مطالعاتشان درباره تصوف و عرفان اسلامی، این بود که خاستگاه این سخنان کجاست؟ چگونه شده است که مثلاً خواجه عبدالله انصاری چنین سخنانی را مطرح کرده است؟ چگونه این مطالب در «اللمع فيالتصوف»، در «قوت القلوب»، در «کشفالمحجوب» و امثال آن آمده است؟ کتابها را مطالعه میکردند و این پرسش برایشان پیش میآمد که چگونه حلاج چنین سخنی گفته است؟ یا بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی و دهها و بلکه صدها عارف و صوفی دیگر چنین سخنانی بر زبان آوردهاند؟ این آموزهها را از کجا گرفتهاند؟ خاستگاه آنها کجا بوده است؟
این پرسشی بود که آنان مطرح کردند؛ در حالی که پیش از ایشان، هیچگاه چنین پرسشی وجود نداشت و هیچکس نیز در این باره تردیدی نداشت. برای همگان روشن بود این سخنان از آموزههای اسلامی و از سنت و سیره پیامبر اکرم و اهلبیت علیهمالسلام برگرفته شده است. در این امر هیچ تردیدی نبود اما مستشرقان این مساله را مطرح کردند.
آنان با مشاهده مشابهتهایی میان سخنان عارفان و صوفیان مسلمان و آموزههای هندوان و بوداییان یا یونانیان همچون رواقیان، اپیکوریان و کلبیان، به این نتیجه میرسیدند عارفان مسلمان سخنان خود را از آنان اقتباس کردهاند. بنابراین حکم میکردند خاستگاه عرفان و تصوف اسلامی در واقع همان سخنان یونانی و رومی یا هندی و چینی یا حتی مانوی و زرتشتی است. چنین ادعاهایی را مطرح میکردند.
در این زمینه دیدگاههای گوناگون و حتی متناقض نیز بیان شده است. به عنوان نمونه، آقای عبدالرحمان بدوی، یکی از بزرگترین اندیشمندان معاصر مصری ـ که حدود 23 سال پیش، در سال ۲۰۰۲ درگذشت ــ کتابی دارد که به فارسی ترجمه شده و «تاریخ تصوف اسلامی» نام دارد. وی در آن کتاب برخی از این دیدگاهها را نقل و مدافعان هر کدام را معرفی کرده است. او نشان داده است هر کسی برای واژههایی مانند «صوفی»، «عارف» و «سیر و سلوک اسلامی»، ریشهای بیرونی جستوجو کرده است.
* در آثار زرتشتی، رواقی، یونانی، هندی، چینی و امثال اینها نیز میتوان مطالبی یافت. برای نمونه، محمد عبدالله شرقاوی
ـ یکی دیگر از نویسندگان معاصر مصری ـ کتابی دارد در همین موضوع با عنوان «التصوف الاسلامی مصادره و آثاره و تحلیله و نقده» که در قاهره چاپ شده است. او در این کتاب به طور کامل به خاستگاه تصوف اسلامی و آرا و دیدگاههایی که در این زمینه مطرح شده، میپردازد.
او به عنوان پژوهشگری متمرکز در این موضوع، توضیح میدهد مستشرقان از قرن نوزدهم تا قرن بیستم همگی در یک اصل مشترک بودند؛ مبنای فکری آنها این بود عرفان و تصوف اسلامی ریشه در غیر اسلام دارد. البته در تعیین این «غیر اسلام» اختلاف داشتند: برخی آن را در مکاتب و ادیان غربی و فرهنگ غربی جستوجو میکردند، همچون نوافلاطونیان، یونانیان، مسیحیان، رواقیان و اپیکوریان. برخی دیگر به مکاتب و ادیان شرقی مانند عرفان هندی، ایرانی، بودایی و امثال آن اشاره میکردند اما اصل مشترک در میان همه آنان این بود که عرفان و تصوف اسلامی از جایی بیرون از اسلام اخذ شده و هیچ ارتباطی به اسلام ندارد.
* وقتی مستشرقان به اصالت عرفان اسلامی پی بردند
با این حال، بسیاری از مستشرقان از نیمه دوم قرن بیستم به بعد ـ یعنی در حدود 70 تا 80 سال اخیر ـ بتدریج به اصالت عرفان اسلامی پی بردند. آنان نهتنها منشأ اصلی تصوف و عرفان اسلامی را خود قرآن و سنت پیامبر و رفتار صحابه آن حضرت دانستند، بلکه حتی از تأثیرپذیری عرفانهای هندی و مسیحی از تصوف اسلامی سخن گفتند. به بیان دیگر، به این نتیجه رسیدند عرفان اسلامی خود اصالت دارد.
معالاسف بسیاری از نویسندگان داخلی نیز در دهههای اخیر، به تبع همان مستشرقان ناآگاه یا مغرض ـ که صرفاً چند کتاب اسلامی را دیده و با ذهنیتی خاص سراغ عرفان آمده بودند و مشابهت را دلیل بر اقتباس دانسته بودند ـ همین سخنان را تکرار کردند. آنان به دلیل روحیه غربگرایی و غربزدگی، همان ادعاها را در باب منشأ پیدایش اندیشه عرفانی در جهان اسلام بر زبان راندند؛ طوطیوار آنچه آنان گفته بودند، بازگو کردند و میکنند.
اما حقیقت این است که این تحلیلها چنانکه شهید مطهری رضواناللهتعالیعلیه بیان کردهاند، مانند این است که کسی فردی را ببیند که ظرفی آب در دست دارد و کنار دریایی مواج و اقیانوسی بزرگ ایستاده است. سپس گروهی تشکیل دهند و تحقیق کنند که این شخص ظرف آب خود را از کدام برکه پر کرده است! در این تحقیق، کلمات منقطع و پراکندهای از رواقیون یا عباراتی از افلاطون و ارسطو پیدا کنند و بگویند این فرد آب خود را از آنجا برداشته است. حال آنکه روشن است او کنار اقیانوس ایستاده است.
این چه نگاه و چه مبنایی است که بر اساس آن چنین تحلیلهایی ارائه میشود؟ کسانی که اندک آشنایی با اقیانوس معارف اسلامی در باب عرفان و معنویت داشته باشند، میدانند الهامبخش اولیه عرفان اسلامی چیزی جز معارف اسلام، چیزی جز آیات قرآن کریم نبوده است.
آیه شریفه «الله نور السماوات والارض» را در نظر بگیرید؛ تأمل در همین یک آیه کافی است که جریانی بزرگ و پرقدرت معنوی و عرفانی پدید آورد. یا آیه شریفه «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم»؛ اگر جز این آیه در قرآن نمیبود، باز هم برای پدید آمدن یک جریان قدرتمند علمی و تحقیقی به نام عرفان اسلامی و عرفان نظری کافی بود. یا آیات دیگری همچون «کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام» و نیز «فأینما تولوا فثم وجه الله».
همین آیات کافی است تا کسی که اندک آشنایی با آنها یابد و اندکی در آنها تأمل کند، دریایی از معرفت و علم تولید کند. شما اینها را رها میکنید و در لابهلای کتابهای مختلف دنبال چند کلمه مشابه میگردید تا بگویید ابنعربی این سخنان را از آنجا گرفته است؟! شما دعای کمیل امیرالمؤمنین علیهالسلام را رها میکنید، دعای ابوحمزه ثمالی، مناجات شعبانیه، دعای عرفه، دعاهای صحیفه سجادیه و صدها مناجات دیگر و احادیث پرمغزی را که از پیامبر اکرم و ائمه معصومین علیهمالسلام نقل شده، کنار میگذارید و سپس در جستوجوی این برمیآیید که «آب عرفان اسلامی» از کدام برکه در کدام کویر گرفته شده است! آیا این تحقیق است؟ آیا این کار عالمانه است؟
* از دریای معرفت بخوبی استفاده نکردهایم
البته باید توجه داشت بنده ادعا نمیکنم عارفان مسلمان توانستهاند به بهترین شکل از این دریای معرفت و معنویت بهرهمند شوند. انحرافاتی نیز در این مسیر پدید آمد؛ از همان صدر اسلام و حتی در زمان پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیز انحرافهایی مشاهده شد.
این انحرافات زمانی پدید آمد که پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله هنگام تلاوت آیات قرآن درباره زهد و معنویت و دوری از دنیا دیدند برخی افراد آنگونه که باید مقصود آیات را نفهمیدند، به کوه و بیابان رو آوردند، خانه و زن و فرزند را ترک کردند و از مواهب دنیوی کناره گرفتند. پیامبر از این وضع بشدت برآشفتند و آنان را که اینگونه کجفهمی کرده بودند، فراخواند و فرمودند من پیامبر شما هستم و خود از مواهب دنیا بهره میبرم و زندگی اجتماعی دارم. بدین ترتیب، عرفان اسلامی با رهبانیت مسیحی و غارنشینی تفاوت بنیادی دارد و پیامبر کوشش کردند آن انحرافات را مهار کنند.
اگر کسی بخواهد بگوید آن انحرافات ریشه در آموزههای اپیکوریان، رواقیان یا کلبیان داشته است، در برخی موارد میتوان پذیرفت که بعدها برخی انحرافات از آن جهات تأثیر پذیرفتهاند اما نه انحرافات اولیه صدر اسلام که در زمان پیامبر پدید آمد، زیرا کسانی که آن انحرافات اولیه را داشتند، اساساً از آموزههای اپیکور و رواقی بیخبر بودند. با این حال، نمیتوان انکار کرد در دورههای بعدی بعضی صوفیان ما تحت تأثیر آموزههای هندی، مانوی و امثال آن قرار گرفتهاند؛ در این مورد تردیدی ندارم.
اما عرفان اصیل اسلامی، یعنی سیر و سلوک و عرفان نظری اصیل ما، منشأ اصلی و بنیادین خود را در آیات و روایات اسلامی دارد. این نکته محور دوم و کلیدی مطلبی است که میخواستم عرض کنم.
* ابن عربی با زور مسلمان شد؟
یک نکته جزئی دیگر نیز عرض میکنم. جناب استاد ملکیان در اظهاراتشان طعنهآمیز گفتهاند ابنعربی اهل اندلس (اسپانیا) بوده و آن منطقه جزو فرهنگ غرب است؛ او را «با زور» وادار کردهاند شهادتین بر زبان آورد و یکشبه شهادتین گفته اما یکشبه که فرهنگ او تغییر نمیکند؛ از این رو ابنعربی همان اندیشهها و محتوای یونانی و رومی و رواقی را بیان کرده است.
در اینباره اجازه دهید یک توضیح تاریخی بدهم: اسپانیا و نواحی متصل به آن از اواخر قرن اول هجری مسلمان شدند. مسلمانان در دوران خلافت ولید بن عبدالملک ـ ششمین خلیفه از دودمان بنیامیه ـ به آن سامان راه یافتند؛ در آن زمان حکومت عباسیان هنوز استقرار نیافته بود. نخستین گروههای مسلمان به رهبری طارق بن زیاد از تنگهای عبور کردند که بعدها به نام جبلالطارق نامگذاری شد. از سال ۹۲ هجری و طی حدود 5 سال، آن منطقه بتدریج اسلام آورد؛ این روند نتیجه «زور شمشیر و کشتار» نبود، زیرا چند هزار نفر نمیتوانند به طور مستقیم دهها و صدها هزار نفر را تنها با زور به اسلام وادار کنند.
ابنعربی متعلق به چه دورهای است؟ ایشان در قرون ششم و هفتم هجری میزیست؛ متولد ۵۶۰ هجری در جنوب اندلس و متوفی در ۶۳۸ هجری در دمشق. بنابراین بین نخستین اسلامآوریان اسپانیا و زمان تولد ابنعربی حدود 500 سال فاصله وجود دارد؛ به نظر میرسد این فاصله برای تغییر فرهنگ کافی باشد. بنابراین آنگونه نیست که ابنعربی یکشبه شهادتین گفته باشد و ما نیز انتظار داشته باشیم فرهنگ او یکشبه تغییر کند؛ اجداد ابنعربی 5 قرن پیش از او مسلمان شده بودند و خود او در محیط جهان اسلام رشد یافت و در دمشق درگذشت. این فاصله 5 قرنه برای تحول و تثبیت فرهنگ کاملاً چشمگیر و قابل اعتناست.
به علاوه، به نظر میرسد جناب آقای ملکیان در بیان تاریخی خود دقت لازم را به خرج ندادهاند و در بیان تاریخها شتابزدگی شده است. در بخش نخست نقد ما به استاد ملکیان ذکر شد که ایشان با تمسخر گفتهاند: «وقتی ما میگفتیم فرهنگ اسلامی ریشه در رواقیون دارد «آخوندها میگفتند چرا نمیگویید رواقیون از ما گرفتهاند». آن افراد توجه نکرده بودند رواقیون 6 قرن پیش از طلوع اسلام وجود داشتهاند، بنابراین نمیتوانستهاند از مسلمانان اخذ کرده باشند».
حالا میگویند «ابنعربی یکشبه شهادتین گفته اما فرهنگش یکشبه عوض نشده»، بیآنکه توجه کنند اجداد او 500 سال مسلمان بودهاند و خود ابنعربی در محیط جهان اسلام بزرگ شده و در دمشق درگذشته است. طعنه زدن و کلیگویی و تحقیرهای اینچنینی در بیان کلیاتی مانند اینکه «عرفان اسلامی همهاش ریشه در یونان دارد» یا «ریشه در تفکر رواقیون دارد» شایسته نیست. به نظر میرسد بهتر است یکبار برای همیشه سخن را کنترل کنیم و محققانه و دقیق سخن بگوییم.
در حقیقت سخنان جناب آقای ملکیان هیچکدام در سطحی نبود که نیاز به نقد جدی داشته باشد، زیرا بیشتر از ابتدائیات و واضحات به شمار میرود. با این حال، از آنجا که ایشان فردی مشهور و مترجمی برجسته و شناختهشده در کشور ما هستند، ممکن است گفتههایشان تأثیرگذار باشد. از همین رو احساس کردم مناسب است توضیحاتی ارائه کنم، اگرنه این سخنان از قوت علمی لازم برخوردار نبود که بخواهیم چندان برای آنها وقت صرف کنیم.
* مدرس سطوح عالی حوزه علمیه