سریالسازی با فانتزیهای اینستاگرامی
میلاد جلیلزاده: تا همین چند سال پیش در سینما و تلویزیون ایران ساختن یک جهان تیپیکال و فانتزی برای قصهگویی باب بود و قصهگوها میتوانستند در چنین فضایی به راحتی بعضی از آنچه را که به دشواری میشد در فضای جدی و واقعگرا نشان داد، نشان بدهند. مثلاً دهکده برره را میتوان به یاد آورد که فضایی اینگونه داشت یا فیلمهایی مثل «دزد عروسکها»، «دنیای وارونه» یا حتی «همیشه پای یک زن در میان است» به این شکل بودند. سریال «تاسیان» هم برای اینکه تا این اندازه به دلیل دور بودنش از واقعیات توی ذوق نزند، میتوانست یکسره دست از ادعای واقعگرایی و تاریخنگاری بشوید و رسماً در یک فضای طنز تیپیکال روایت شود. حالا اما چیزی که در مقابل داریم یک کمدی ناخواسته است که نه میتواند نمک کمدی را داشته باشد و نه به عنوان یک کار جدی قابل اعتناست. آنچه در مقابل داریم، در حقیقت هجو تمام چیزی است که ظاهراً خود سازندگان مجموعه میخواستند بگویند و نشان بدهند.
اگر با یک اثر هنری ضعیف روبهرو باشیم، چند برابر حجم محتوای خود آن اثر باید برای شمارش و تبیین ایرادهایش محتوا تولید کرد اما معمولا کسی این کار را نمیکند چون ارزشش را ندارد. یک کلمه میگویند بد بود، به درد نمیخورد و خلاص. سریال «تاسیان» اما از جهت دیگری ارزش بررسی پیدا میکند. تحلیل این مجموعه و ماجراهایی که حول و حوش آن پدید آمد، اساساً جنبه آسیبشناختی برای مسائلی دیگر را دارد. مثلاً کمپینهای تبلیغاتی بعضی از محصولات کمارزش با جنجالهای مظلومنمایانه و نمایش جعلی توقیفشدگی. بهعلاوه با بررسی چنین مجموعهای که فانتزیهای ۱۲۰ ساله یک جریان فکری خاصی را نشان میدهد، میشود تا حدودی به یک درک روانکاوانه از نظرگاه آنها رسید. در ادامه تلاش شده تا درباره این مسائل مطالبی ذکر شود؛ هرچند میشود بعضی زاویههای چنین بحثی را سوای از بحث درباره سریالی مثل «تاسیان»، بهتر و بیشتر از این گسترش داد.
* کلکسیونی از قاب عکس دستفروشان دور میدان انقلاب
خلاصه داستان سریال تاسیان این است که یک پسر جوان سرکش، از خانواده مذهبیاش جدا میشود و شبها در چاپخانه میخوابد تا بتواند مشروب بخورد و عکس خوانندهها و هنرپیشهها را به در و دیوار اتاقش بزند و خلاصه راحت باشد. یک روز دختر کارخانهداری بزرگ به این چاپخانه میآید و بابت اینکه رنگ نقاشیهای کتابش بهدرستی مطابق آبی فیروزهای درنیامده گلایه میکند. این پسرک بدون اینکه آن دختر او را ببیند، خودش وقتی دورادور او را دید، با همین یک نگاه جوری عاشق و پیگیرش میشود که خسرو در طلب شیرین نبود یا مجنون به دنبال لیلا نرفت! دخترک به شبهای شعر گوته میرود و این پسر که در تعقیب اوست، تعدادی شعر که برادر مذهبیاش داده تا چاپ کند را همراه دارد. ساواک دم در دستگیرش میکند و یکی از مأموران ارشد آنجا رفیق و بچهمحل از آب درمیآید. بعد این پسرک عاشقپیشه تصمیم میگیرد برای اینکه ابزاری جهت نمایاندن خودش به این دختر پیدا کند، وارد ساواک شود و آنها هم بدون هر نوع استعلام یا اینکه حتی توجه کنند برادر او یک دانشجوی مبارز اسلامگرا است، بلافاصله جذبش میکنند و نمایشهای عجیب پسرک برای اینکه خودش را در دل این دختر جا کند، شروع میشود.
تاسیان یعنی حسرت و دلتنگی. این عبارت خودش خوب نشان میدهد که مایه اولیه ذهنی برای ساخت سریالی به همین نام چیست. فیلمساز حسرت دورانی را میخورد که کشور ایران - به زعم او - چه به لحاظ فرهنگی و چه حتی جغرافیایی، جزئی از خاک اروپا بود و ناگهان به واسطه انقلاب ۵۷ به تنظیمات اولیهاش برگشت و آسیایی شد. جادوی هنر نمایش به فیلمساز اجازه داده در تخیل آزاد غرق شود و حسرت زمان و مکانی را بخورد که فانتزی شخصی خود اوست و در عالم واقع وجود خارجی نداشته است. پس اگر کسی بخواهد با این اثر کنار بیاید، اول باید بپذیرد که فانتزیها را میبیند نه واقعیات بیپرده یا حتی واقعیت روتوش شده را.
آدمهای داخل قصه هم خود آدمهای دهههای ۴۰ و ۵۰ نیستند، فانتزی کارگردان از آن آدمها یا به عبارتی همان قاب عکسهاییاند که دستفروشان دور میدان انقلاب تهران میفروشند یا در بعضی کافههای اطراف چهارراه ولیعصر نصب است. همانطور که چهگوارای چاپ شده روی تیشرتهایی که آن برند معروف پوشاک آمریکایی تولید کرده یا کارل مارکسی که یک سرمایهدار انگلیسی عکسش را روی شیشه مشروب چسبانده، خود چهگوارا و مارکس نیستند، فانتزی کافهنشینهای طبقه متوسط تهران امروز از آن دوران و آدمهایش که در این سریال نمود پیدا کرده هم ربطی به وجود و ماهیت خود آن دوران ندارد. کل این سریال یک میهمانی دهه نودی و و دهه چهارصدی عدهای از کافهنشینهای مرکز تهران است که در محل نشست و برخاستشان انبوهی از این عکسها را به در و دیوار چسباندهاند و حتی لباس آدمهای مجموعه، خصوصاً خانمها، با آدمهای همین دور و اطراف در دهه اخیر مو نمیزند. فقط کافی است به دست هر کدام از بازیگران زن این مجموعه یک گوشی آیفون داده شود تا با همان لباس سر صحنه که مثلاً قرار بوده مربوط به نیمقرن قبل باشد، به خیابانهای مرکزی تهران امروز بیایند.
* ایرانشهر یا شهر فرنگ؟
یک سوال اساسی در اینجا مطرح میشود که وقتی یک نفر نمیتواند دایره نگاهش را از مرکز تهران امروز خارج کند و از لباسهای رنگارنگ آدمها هم نمیتواند بیشتر پیش برود و به ذهنیتشان رسوخ کند، چه اصراری هست که درباره دهه ۵۰ قصه بگوید؛ آن هم در بحبوحه انقلاب؟ اگر عبارت فلسفه ایرانشهری به گوش کسی خورده باشد و سوای ظاهر بسیار غرورآفرین و آرمانگرای این عبارت، میخواهد بداند که معنای واقعی نهفته در آنچه امثال مرحوم طباطبایی و عدهای از روزنامهنگاران پیرو او در داخل کشور میگفتند چیست، میتواند یک نگاه به سریال تاسیان بیندازد تا همه چیز دستش بیاید؛ «یک عده آدمی که حکومت دانای پهلوی به زور سعی کرده بود مدرنشان کند، از آنجایی که داخل مغزشان هنوز سنت و مذهب تهنشین بود، لگدپرانی کردند و نگذاشتند ما جزئی از جغرافیا و فرهنگ اروپا باقی بمانیم و کاری کردند که دوباره برگردیم و آسیایی شویم». برای اینکه دچار سوءتفاهم نشویم و معنای این حرف را بهتر بفهمیم، باید دقت کنیم نه غربی که آنها تخیل کردهاند خود غرب واقعی با تمام خوبیها و ایرادهای آن است و نه در اینجا واژه ایران همان معنایی را میدهد که در واقعیت بر آن دلالت دارد.
عبارت ایرانشهر که بر سیاق واژه آرمانشهر (یا همان اتوپیا و ناکجاآباد) ساخته شده، یک ایران فرنگی فانتزی را میخواهد و از همین رو با سنتهای ایران و با مذهب که غلاف محافظ این سنت است، خصمی جدی دارد. این طرز تفکر بیشتر از اینکه با منطق خود بتواند در ذهن آدمها نفوذ کند، به طریقه رمانتیک این کار را انجام میدهد و از قدرت تاثیری که خلق ناکجاآباد در ذهن بعضی افراد دارد، بهره میبرد. نتیجه این است که حرف حساب یک فیلمساز در دیالوگهای سریالش معادل همان جمله قدیمی میشود که «حیف شد این انقلابیها نگذاشتند ما از فرق سر تا ناخن پا فرنگی شویم». باز برای رفع هر سوءتفاهم احتمالی و فهم دقیق این گفتمان دقت به این نکته هم لازم است که مطابق این طرز تفکر، ترقی دقیقاً و تماماً معادل فرنگی شدن است و البته دقیقتر است اگر بگوییم شهر فرنگ که در اسباببازیهای دورهگرد قدیم دیده میشد فانتزی بود، نه فرنگ واقعی. جالب اینجاست که اگر این معادله را مثلاً به ۵ یا ۱۰ قرن قبل ببریم، جایی که جهان اسلام و به طور کل آسیا از هر لحاظ به وضوح از غربیها جلوتر بود، ارکان آن درجا از هم میپاشد. این به آن دلیل است که در چنین نظرگاهی، فرنگی شدن به عنوان راه بدون جایگزین توسعه فهمیده میشود و البته این در حقیقت رنگی شدن و خوشگل شدن (مطابق سلیقهای خاص) است نه حتی خود فرنگی شدن. مشخص است که چنین منطقی فراتر از بحثهای رایج داخل تاکسی، زیر تیغ سلمانی، پیادهروی جلوی مغازهها در یک بعدازظهر خلوت و بدون مشتری و یا نهایتاً دور میز عصرانه عدهای کارمند، در جای دیگری امکان طرح ندارد و به جای استدلال صرفاً میتواند در رمانتیسیسم رنگیپنگی و فضایی کافهپسند فرو برود تا تعدادی مشتری پیدا کند.
* خواهشــــمندیم توقیفمان کنید!
زدن این حرف که حیف شد انقلابیها نگذاشتند فرآیند تغییر ژنتیکی و جغرافیایی مردم ایران و سرزمینش کامل شود و ما اروپایی شویم، شاید راحت باشد اما نشان دادنش سخت است. در تاکسی یا توئیتر شاید بشود این حرف را زد و بقیه هم حوصله پاسخ دادن نداشته باشند یا رودربایستی کنند اما برای اینکه فیلم یا سریالی بتواند این حرف را جا بیندازد، اول باید نشان بدهد و ثابت کند ما در دهه ۵۰ کی بودیم و کجایی بودیم و چطور شد که ورق برگشت، تا بعد بشود نتیجه گرفت که انقطاع آن مسیر حیف بود یا نبود. آیا کسی توانست در این سریال، همان دهه پنجاهی را که مدنظر چنین گفتمانی بود ببیند و بعد باور کند که آن دوران واقعاً همین شکلی بوده؟ در این لازمان و لامکان تخیلی آیا اساساً قصهای میتوان روایت کرد؟ وقتی قصهای در کار نباشد، چطور میشود یک سریال چندقسمتی را با تئاترهای خیابانی یک جوان تازه ساواکی شده برای معشوقهاش پر کرد؟ راهش این است که همه قسمتها، همه سکانسها و همه صحنهها را با شلوغبازی و میهمانی پر کنیم؛ طوری که انگار کل این مجموعه در میهمانی میگذرد و زندگی طبیعی آدمها را نمیبینیم. در هیچ قسمتی از تاسیان این صحنه غایب نیست که آدمها در یک محیط جمعی، حین بیان کشدار و ذوقزده جمله «بهبه سلام» به سمت همدیگر نروند. حتی دانشگاه رفتن چند شخصیت جوان فیلم هم میهمانی است و کارگردان یک نما از داخل کلاس درس نشان نمیدهد. میتینگهای سیاسی هم خالی از محتوا و هر نوع اشارهای به انگیزه آدمهای آن دوراناند و میهمانیها پر از کلکل یک عده جوان سرحال هستند. بازجویی ساواک هم میهمانی است. حتی امیر که شخصیت اصلی مرد سریال است و به نظر ضدقهرمان میرسد هم وقتی شبها تنها در چاپخانه میخوابد، در میهمانی تکنفرهای به صرف مشروبات و معاشقه با عکس عدهای سلبریتی روی دیوار اتاقش قرار میگیرد. تمام تابلوهای چوبی که در خیابان انقلاب تهران به فروش میرسد و روی آنها عکس شخصیتهای معروف دهههای ۴۰ و ۵۰ چاپ شده در این میهمانی دعوت شدهاند؛ کیارستمی، بیضایی، کیمیایی، دکتر شریعتی و حتی چهگوارا که البته چون بهانهای نمیشد برای احضار خودش دست و پا کرد، عکسش را در اتاق یکی از شخصیتهای اصلی قصه نصب کردهاند. به عبارتی با یک بالماسکه دهه پنجاهی طرفیم که تعهدی به تطابق عینی با یک درصد از واقعیات دهه ۵۰ هم ندارد. چاشنی کار که برای دیده شدن قرار است به آن کمک کند هم اخبار یکی در میان راست و دروغی است که درباره توقیف یا ممیزی سریال منتشر میشود تا از آن چهرهای ساختارشکن بسازد و مخاطب کنجکاو شود که سراغ دیدنش برود. همانطور که آنچه در سریال دیدیم ساواک نبود، بلکه ساواکیبازی یک عده جوان بازیگوش بود. بیرون از روایت هم ماجرای توقیفها و ممیزیهای مجموعه دقیقاً همین است و توقیفبازی و ممیزیبازی عوامل کار است تا برای خودشان یک سوءسابقه کنجکاویبرانگیز دست و پا کنند. اگر فیلمساز حرف مهم یا قصه جذابی داشت که میخواست هر طور شده به گوش همه برسد، گیر نمیداد به گنجاندن چند صحنه رقص بیربط به اصل ماجرا در کارش تا برای آن حاشیه درست کند. طرفه اینجاست که حتی وقتی حاشیههای ایجاد شده به اندازه کافی زیاد نبود، این عوامل خودشان در تنور آن میدمند و شلوغش میکنند تا به گوش همه برسد.
* لباس بپوش که برویم برای دستگیری تیمسار
از همه فانتزیهای کارگردان تاسیان که خود را به جای واقعیات دهه ۵۰ ایران جا زده اگر بگذریم، عجیبترین مورد آن تصویری است که از یک سازمان امنیتی نشان میدهد. چند سالی است که در فضای مجازی ویدئوهایی از بعضی سکانسهای خاص در فیلمهای هندی قدیمی منتشر میشود و همه را به خنده میاندازد. در ادبیات جوانان امروز اصطلاحا به چنین ویدئوهایی میگویند سمی. اینها مواردی است که چاخان بودن یک قضیه و منافات واضح آن با عقل سلیم باعث خنده میشود و کسانی که ویدئو را میبینند، از خودشان میپرسند سازندگان این فیلم با خودشان چه فکری کردند و روی عقل مخاطب چه حسابی داشتند که این صحنه را نمایش دادند؟ مثلاً یک نفر در حال فرار از دست عدهای قلچماق است و لحظهای میایستد تا خالی روی صورتش بچسباند. بعد برمیگردد به دلیل همین خال سیاه، نهتنها قلچماقها دیگر او را نمیشناسند، بلکه نامزدش هم دیگر نمیشناسدش!
بد نیست از خودمان بپرسیم که ما با چه اعتماد به نفسی فیلمهای هندی چند دهه پیش را دستمایه تمسخر و خنده میکنیم وقتی در سریالهای امروز خودمان موارد سمیتری مثل تاسیان داریم؟ در چند فیلم و سریال دنیا تا به حال دیدهایم که تصویر نیروهای امنیتی، چه مثبت و چه منفی، تا این اندازه مضحک و سادهلوحانه نشان داده شود؟ اگر قرار است ساواک سفیدشویی شود هم کاش به شعور و هوش مخاطب احترام گذاشته شود و او را اینقدر ساده فرض نکنند که چنین تصویر کودکانهای را باور میکند. هوتن شکیبا انگار همان حبیب لیسانسههاست که مقداری از شیطنتش کم کردهاند و به جای آن خباثت گذاشتهاند. بعد همین آدم صرفاً به سبب اینکه با یک ساواکی بچهمحل درآمده، بلافاصله پس از اینکه با پارتیبازی از گیر بازجویی خلاص شد، به عضویت همان سازمان درمیآید. مهارت او چیست؟ تحقیقاً هیچ. حوزه تخصصی فعالیتش چیست؟ ابداً مشخص نمیشود. یک بار پسرک برای اینکه با دختر مورد علاقهاش روبهرو شود، کل تیم ساواکیها را بسیج میکند تا به دانشگاه تهران یورش ببرند و دانشجوها را گلهای بازداشت کنند تا این دختر را بینشان بردارند و ببرند. حالا با بازداشت شدهها چه برخوردی میشود؟ احتمالاً بچههای دهــــه ۶۰ موافق این باشند که در دوره دبستان و راهنماییشان، وقتی در حیاط مدرسه شیطنتی میکردند و پای دفتر میرفتند، با آنها برخورد سفت و سختتری میشد تا این برخوردی که ساواکیهای تاسیان با متهمان به براندازی میکنند! وقتی همه را برای بازجویی بردند، خود این آقای عاشقپیشه هم وسط بازجویی محبوبهاش وارد اتاق میشود و مأمور بازجویی را بیرون میکند و شروع میکند به لاو ترکاندن با متهم. بعد روزی که با این دختر قرار ملاقات دارد، رفیقش او را به مأموریتی برای دستگیری تیمسار مقربی که جاسوس شوروی بوده میبرد و این هم هی غر میزند که من قرار دارم و باید بروم و آخر سر میگویند خب برو. یعنی اجازه میدهند ماموریت مراقبت و احیانا دستگیری تیمساری که جاسوس ابرقدرت شرق بوده را رها کند تا به قرار عاشقانهاش در یک کافه برسد. اولا واضح است که فیلمساز، وابستگی عاطفی شدیدی به کافه دارد و این از سر و روی کارش میبارد و ثانیا فیلمسازی که میخواسته ساواک را سفیدشویی کند، حتی نمیدانسته که واحد برونمرزی این سازمان با رکن داخلیاش فرق داشته و یک نفر که بچهمحل جوان اول سریال است، نمیتواند همزمان هر دو عملیات را فرماندهی کند. اما جالبتر جایی بود که به این تازهوارد هیچکاره، یعنی کسی که تا دیروز در چاپخانه کار میکرده و اصلاً نمیدانسته مقربی کیست و شوروی چه شکلی است، میگویند لباس بپوش که برویم برای عملیات دستگیری تیمسار!
* شما کارگردان هستید یا ادمین اینستاگرام؟
مشکل جدیتر و بنیادین روایت فراتر از نمایشهای کاریکاتوریاش از ساواک، جایی خودش را نشان میدهد که سفیدشویی همزمان 2 عنصر مربوط به عصر پهلوی باهم تناقض ایجاد میکند و هر دو را از معنا میاندازد.
فیلمساز از آنجا که میخواسته نشان بدهد در دوران شاه همه چیز گل و بلبل و رنگی و شاد و کافهپسند بوده، نمیتوانسته هیچ چیزی از مسائل مبتلابه آن روزگار مثل خفقان و فاصله طبقاتی و حضور عناصر مداخلهگر بیگانه در کشور را نشان بدهد و آدمهای معترض قصه هیچ انگیزهای برای معترض بودنشان ندارند جز اینکه عشقشان کشیده معترض باشند. در چنین شرایطی ساواک قصه هم کاریکاتوری میشود و هیچ دلیلی برای دستگیری این افراد ندارد جز مقداری کاغذ که همراهشان است و به آن میگویند اعلامیه. یعنی سفیدشویی اوضاع اجتماعی دوران شاه باعث میشود انگیزه معترضان به آن رژیم درنیاید و روی همین حساب، ساواک هم دلیل منطقی برای برخورد با آنها پیدا نکند و هر بار به بهانه یک مشت کاغذ، این و آن را بگیرد و ببندد و ببرد. این یک نقض غرض ناشیانه از هوادار کارنابلد آن دوران است که نمیداند برای سفیدشویی یک رژیم هم بد نیست ابتدا چند مورد از ایرادات آن دوره را قبول کنی و نشان بدهی، تا هم مخاطبانت انصاف تو را بپذیرند و هم در ادامه به این تناقضات برنخوری.
شاید جماعت برانداز بتوانند با اکانتهای عمدتاً فیک یا ناشناس در شبکه اجتماعی ایکس و یا در بعضی اکانتهای اینستاگرام، چند عکس شیک از تهران قدیم با خانمهایی که حجاب بر سر ندارند و شبیه اروپاییها هستند را بگذارند و بپرسند چه مرگتون بود که انقلاب کردید؟ اما این گزاره ابلهانه را نمیتوان در حد یک سریال داستانی بسط داد و به چنین تناقضاتی برخورد نکرد. در بحبوحه انقلاب، یعنی مقطعی که دقیقاً با زمان روایت سریال تاسیان همزمان است، شاه از سفیر انگلستان همین سوال را پرسید و گفت اینها چه مرگشان است و چرا علیه من انقلاب کردهاند؟ سفیر انگلستان گفت مردمی که صبح در قصرهای ثروتمندان کارگری میکنند و شب به خانههای محقر و ویرانهشان میروند تا بخوابند، طبیعتاً انقلاب خواهند کرد. حالا اگر عدهای بخواهند فقط همان قصرها را در روشنایی روز ببینند و سری به محل خواب اکثریتی نزنند که شبها در مخروبهها یا خانههای نیمهویرانهشان سر بر بالین میگذارند، برای پاسخ به این سوال ابلهانه که چه مرگتان بود انقلاب کردید؟ مجبورند دنبال پاسخهای ابلهانهتری بروند، مثل اینکه هیجان خون جوانها کم شده بود و از سر جوگیری چنین کردند یا اینکه مذهب و سنت که در ذاتشان تهنشین بود، مانع پذیرش توسعه میشد.
امروز مردم ایران هر قدر از مناسبات حاکم بر کشور شاکی باشند، لااقل میدانند فریاد را باید بر سر چه کسی بزنند. آنها با عدهای از هموطنانشان که عاملیتی در حکومت دارند طرف هستند نه با بیگانگانی که به دنبال منفعت کشوری دیگر در اینجا هستند. درک اینکه تحمل چنین وضعیتی چقدر تلخ است چندان دشوار به نظر نمیرسد اما در تاسیان با ایرانی در دهه ۵۰ طرفیم که بچه فقیر آن، پسر یک فرشفروش بازار است و فاصله طبقاتی معنا ندارد و با پهلوی مستقل و مقتدری طرفیم که یک مستشار آمریکایی یا اسرائیلی هم در سازمان امنیتش به چشم نمیخورد و در عوض، مساله برخورد ایران با خارجیها را فقط جایی میبینیم که همین حکومت مقابل نفوذ شوروی با قدرت میایستد و تیمسار خودش را اعدام میکند.