به عبارت دیگران
والله تا حالا نترسیدهام
اگر من یک وقتی دیدم که مصلحت اسلام اقتضا میکند که یک حرفی بزنم، میزنم و دنبالش راه میافتم و از هیچ چیز نمیترسم بحمدالله تعالی. والله تا حالا نترسیدهام. آن روز هم که مرا [به زندان] میبردند، آنها میترسیدند؛ من آنها را تسلیت میدادم که نترسید!
سیدروحالله موسوی خمینی/ صحیفه امام
سخنرانی در مسجد اعظم قم - 26 فروردین 1343
جلد 1، صفحه 293
***
چنین کنند بزرگان
یکی از مریدان عارف بالله مرحوم آقاشیخ محمدحسین زاهد - قدس سره - که قریب به ۵ هزار نفر را در تهران با رفتار و گفتار خود تربیت کرده بود و سوزوگداز مناجات سحرش شوری وصفناشدنی برپا میکرد، میگوید: آقا مادر پیری داشت که ایشان مراقبت از او را بر عهده گرفته بود. ضعف و ناتوانی این مادر به حدی بود که نمیتوانست برای قضای حاجت به دستشویی برود، لذا آقا برای قضای حاجت مادرش، لگنی را قرار میداد و وقتی مادر، چند ضربه به این لگن میزد، آقا متوجه میشد که وقت برداشتن لگن است.
روزی به در منزل آقا رفتم، هر چه در زدم، آقا در را باز نکرد، خیلی طول کشید تا آقا بیاید، وقتی آقا در را باز کرد، دیدم لباسشان خیس شده! سوال کردم چرا لباستان خیس است؟ فرمودند: موقعی که مادرم به لگن زده بود، من متوجه نشدم و کمی دیر رفتم، همین که نزد مادر رفتم، از عصبانیت لگدی به لگن زد و لباس من نجس شد.
عرض کردم: وقتی لباستان نجس شد، مادرتان چیزی نگفت؟! آقا فرمود: چرا؛ وقتی مادرم دید که لباسم را نجس کرده است، گفت: ننه! حسین! نجست کردم؟! جواب دادم: مادر چیزی نشده. این همه من شما را در کودکی نجس کردم، شما چیزی نگفتید، حالا هم چیزی نشده و عیبی ندارد.
جعفر صالحان/ سلوک با همسر
نشر تراث
صفحه 39
***
درخواست حاجاسماعیل دولابی از شهید ابراهیم هادی
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چندبار یا الله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر، بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاجآقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم! راه گم کردی، چه عجب این طرفها؟
ابراهیم سربهزیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاجآقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاجآقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم! ما را یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاجآقا! تو رو خدا ما را شرمنده نکنید. خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید. بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابرامجون! تو هم به این بابا یک کم نصیحت میکردی دیگه، سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیرجون، تو اصلا این آقا را شناختی؟! گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزااسماعیل دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاجآقا دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب «طوبای محبت» فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
امیر منجر/ سلام بر ابراهیم
انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
صفحات ۱۲۵ و ۱۲۶
***
مشهور اما تنها
این گفته هملت که «دیگر تنها هستم»، نقل حال من بود. آن روز بعدازظهر خیابانها را گز میکردم و به تماشای مغازهها ایستادم و بیخودی سر چهارسوی خیابانها توقف میکردم. اکنون چه بر سرم میآید؟ اینجا در اوج کار هنریام بودم؛ سرتا پا آراسته ولی جایی نداشتم بروم. آدم با اشخاص چگونه میتواند آشنا شود؟ منظورم اشخاص دلچسب است. همه مرا میشناختند ولی من هیچکس را نمیشناختم. خردهخرده درونگرا میشدم و سخت به حال خودم افسوس میخوردم و افسون افسردگی و ملال به جانم چنگ میانداخت و آزارم میداد. به یاد یکی از بازیگران موفق کمدی کیستون میافتم که یک بار گفت: «بالاخره رسیدیم چارلی! این همه تلاش برای چیست؟» و من جواب دادم: «به کجا رسیدیم مگر؟»
چارلی چاپلین/ سرگذشت من
جمشید نوایی
انتشارات سهروردی
صفحه 229