|
برگ برقین تدبیر و کلید!
سراب گلابی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، فقط مخلوقات خدا بودند و بس. سیارهای بود به نام زمین که حیوانات و انسانها در آن زندگی میکردند. در یکی از روزهای سرد زمستانی، وقتی بیستوشش دیماه آن، روز شنبه بود، همه منتظر روز بعد از آن، یعنی بیستوهفت دیماه بودند، همینکه ساعت از دوازده شب گذشت و روز، از شنبه به یکشنبه تغییر کرد، روزنامهها خوشحال و شادان تیتر زدند: صبح بدون تحریم!
در این صبح یکشنبه بیستوهفت دیماهی، تیتر روزنامهها در همین حال و هوا بود و دکههای روزنامهفروشی، بدون وقفه و با سرعت، این روزنامهها را میفروختند.
آدم کوچولوی قصه ما که فقط دوازده سالش بود، چیزی از این خوشحالی بیحدوحصر روزنامهها نمیفهمید و فقط میدانست که تحریم چیزی است که کشورش را اذیت کرده است. همان روزها، معلم کلاسشان به او یک انشا داده بود و موضوع را آزاد گذاشته بود. آدم کوچولو که چیزی به ذهنش نمیرسید، سری به دکه روزنامهفروشی زد و چند روزنامه خرید تا موضوعی برای انشا به ذهنش برسد. روزنامههای آن روز را ورق زد؛ در یکی از آنها، تیتر «اینک بدون تحریم» را دید و یاد فیلم اینک آخرالزمان افتاد! بههرحال ذهن سیال است و به هرکجا ممکن است برود. روزنامه دیگری را باز کرد و فروپاشی تحریم توی صورتش پاشید. آدم کوچولو متوجه شد که تحریم، آخرالزمانی است که از هم میپاشد. وقتی چیزی از آن روزنامهها متوجه نشد، روزنامه بعدی را باز کرد؛ همان «صبح بدون تحریم» بود که صبح در راه مدرسه به چشمش خورده بود. روزنامه بعدی را که باز کرد، به ایران سلام کرده بود و به مردمش گفته بود که خلاص شدیم!
آدم کوچولو، چیزی از آن روزنامهها به کارش نیامد و انشایش را ننوشت و نمرهاش را نگرفت. روزنامهها هم برای پاککردن شیشه برای خانهتکانی استفاده شد.
سالهای سال گذشت و آدم کوچولوی ما، کوچولو نماند و اندازه هشت سال بزرگ شد. دیگر برای خودش دانشگاه میرفت و از صحبتهای چپی و راستی، برخی چیزها را میفهمید. در شبکههای اجتماعی که وقت خودش را تلف میکرد، جشنوارهای دید که خاطرات هشت سال پیش و کلاس انشا را یادآوری کرد. از امضایی حرف زده شده بود که تضمین بود و خوب میدانست یعنی این امضا، ضمانت است. متأسفانه بعد از چند سال از آن تیترها، دیگر امضای کسی که تضمین بود، ارزش مادی و معنوی نداشت و وقتی نفر بعدی آمد و کشید زیر همهچیز، تازه متوجه اصرار معلم زبانش شد که چرا روی معنی کلمات حساس بود و ابتدای هر جلسه زبان انگلیسی، از آنها معنی لغت میپرسیده است.
آدم کوچولوی بزرگشده قصه ما، درست است که زبانش به آن خوبیها نیست که برود انگلیسی صحبت بکند یا بدون زیرنویس فارسی، فیلمهای زبان اصلی نگاه کند، ولی به آن خوبی هست که بداند ساسپند (suspend) یعنی تعلیق و با لیفت (lift) فرق میکند.
آدم کوچولوی بزرگشده ما، همچنان کشورش در تحریم بود ولی این را متوجه شده بود که تخممرغها را نباید توی یک سبد گذاشت و بد نیست به قدرت و توانش هم اتکایی بکند. او خوب میداند که وقتی ورزش هم میکند، فشار به عضلاتش وارد میشود و احساس خستگی میکند ولی در عوض قویتر میشود و میتواند وقتی با دوستانش فوتبال بازی میکند، یک ساعت و نیم بدود و به هِنهِن نیفتد.
راستی! آدم کوچولوی ما میداند که موگرینی کیست و وقتی به مجلس شورای اسلامی رفته بود، نمایندههای وقت، انگار که اثر هنری خاصی دیده باشند، بهنوبت با او عکس میانداختند. آدم کوچولوی بزرگشده میداند اسفندماه، باید برود و برگهای داخل صندوق بیندازد تا دیگر نماینده خارجی ندیده، وارد مجلس نشود و خارجی بنده خدا از ترس به لرزش نیفتد.
قصه ما به سر رسید، ملاقه به خونهاش نرسید؟
ارسال به دوستان
رفت که دیگر برنگردد
سولیوان (آخرین سفیر آمریکا در ایران) داشت خودش را آماده میکرد تا محمدرضا (آخرین پادشاه ایران) چندتا از آن فحشهایی را که پدرش برای مملکتداری از آنها استفاده میکرد، پرت کند توی پَکوپوزش که محمدرضا پس از تحویلدادن یک «چشم عمو!»ی مؤدبانه، بلند شد تا برود به فرح بگوید که با استفاده حداکثری از امکانات، چمدانها را ببندد. همینطور که داشت میرفت سراغ فرح، یکهو یک صدایی توی کلهاش شنید: «خوبت شد! آنقدر با نفت این مملکت بدمستی کردی و توی مستی، رعیت و گوسفندش را باهم سر بریدی و کباب کردی و دادی اربابان خارجیات به نیش بکشند که الان داری توی سِیلی که از خون آن سرهای بریده راه افتاده است، غرق میشوی. محض خاطر غرور و شرف نداشتهات که نه، این آخر عمری محض نیممثقال کمشدن عذاب آن دنیایت حداقل یک نَه کشکی تحویل سولیوان میدادی و بعد چهارنعل میتاختی پیِ فرح و فرمانِ فرار!» محمدرضا که حوصله خودش را هم نداشت، برای اینکه بتواند تمرکز کند و فرمان فرار را در نهایت صلابت به فرح ابلاغ کند، خطاب به صدای توی کلهاش گفت: «تا جایی که یادم میآید هیچوقت صدای وجدانمُجدان توی کلهام نپیچیده بود! حالا هم خفهشو که وقتم تنگ است و هزار تا کار دارم.» صدای توی کلهاش گفت: «معلوم است که وجدانِ نداشتهات نیستم کلهپوک! من سرطانت هستم! اگر نمیگفتی هم قصد نداشتم دیگر انرژیای را که باید صرف کشتنت بکنم، پای حرفزدن با تو هدر بدهم!»
فرح وقتی که شنید باید فراری شوند، اولش حکم نایبالسلطنهبودن خودش را مثل تسوکه (همان که نشان مأمور مخصوص حاکم بزرگ، میتی کومان، را از جیبش درمیآورد) روبهروی محمدرضا گرفت و خواست حکومت را به دست بگیرد، اما وقتی دید محمدرضا احترام نمیگذارد، حکمش را گذاشت توی جیبش و رفت که چمدانها را ببندد. 384 عدد چمدان و صندوق که انباشته از ساعتهای طلا، اشیای عتیقه، تاج و نیمتاج، الماس و... بودند، حاصل تلاش ملکه فرح در استفاده حداکثری از امکانات برای بستن چمدانها بود که حقیقتاً چنین تلاشی شایسته تقدیر بود؛ هرچند در آن زمان بهدلیل تنگی وقت، تقدیر شایستهای از فرح نشد.
محمدرضا که خیالش بابت بستن چمدانها راحت بود، خودش مشغول پیداکردن مقصدی برای فرار بود. خیلی دوست داشت به آمریکا فرار کند اما هرچقدر خودش را برای آمریکاییها جوجو کرد، آنها او را کیشکیش کردند. محمدرضا هم ناچار شد سیس داماد سابق به خود بگیرد و مصر، سرزمین همسر اول خود را برای فرار انتخاب کند. 26 دیماه سال 1357، محمدرضا درحالیکه نمیدانست اشک و آب بینیاش را باید با آستین کتش پاک کند یا روکش صندلی هواپیما، به مصر گریخت. او پس از 559 روز آوارگی در مراکش، باهاماس، مکزیک، آمریکا، پاناما و مجددا مصر، درحالیکه فقط سوسکهای توالت در این کشورها او را نچاپیده بودند، در سرزمین فراعنه مرد.
ارسال به دوستان
برگههام کو؟
چی میکشه این دادگاه لاهه!
قاضی: شما متهم هستید به نسلکشی درغزه.
وکیل اسرائیل: جناب قاضی! ما فقط اونایی رو کشتیم که هنوز وقت بچهدارشدنشون نبود. پس ما عملا آدمبزرگها رو زنده گذاشتیم که فردا بچه به دنیا بیارن. ایشالا تو چش روشنی همه بچههاشون جبران کنیم.
- پس چه مرگتون بود میگفتین حماس رو میکشیم!
+ حماس همونان جناب قاضی. الان زمونه عوض شده. ما بچه بودیم هرّ رو از برّ تشخیص نمیدادیم ولی اینا بچه زمونهن. چرا جای دوری بریم؟ همین آقازاده ما، توی قنداق، یه فلسطینی رو زد کشت. اصرار هم داشت تفنگ واقعی براش
بگیریم.
- آخرش چی بشه این توله... استغفرالله... قبول دارین حماس توی بیمارستان نبود؟
+ بود. از تونل رفته بود پایین.
- منظورتون از تونل، آسانسورها هستن؟
+ اسرائیل همه سوراخها رو تونل میبینه.
- خفه بابا! گفتید از خودتون دفاع میکردید. اصلا زن و بچهتون کجان که ازشون دفاع میکنید؟
(به دنبال برگه میگردد) اجازه بدین... (آهسته زمزمه میکند و همچنان دنبال برگه است) کار خودشونه... نه این نبود... دفعه بعدی تهدیدشون کن... نه اینم نبود... مثل اینکه حماس برگههای من رو به هم ریخته... (همچنان با صدای آهسته و به دنبال برگه) اینجا نوشته تقصیر خودمونه که اول نسل آفریقاییها رو منقرض نکردیم... نه اینم نیست... اجازه بدین... سوالتون چی بود!... گفته بودم سوالها رو قبلا به من بدید جوابش رو هم جلوش بنویسینااا.
یه کارو بلد نیستن درست انجام بدن. هزار بار گفتم اپنبوک کار من نیست.
- چی شد بالاخره فهمیدی چی باید بگی؟
+ من تا وکیلم نباشه حرف نمیزنم.
- خودت وکیلی کودن! خیر سرت!
+ (گریه میکند) من عمو بایدنم رو میخوااام...
ارسال به دوستان
آلوده به ویروس
توجه توجه!
این شعر آلوده به ویروس است لطفا هنگام خواندن آن ماسک بزنید!!
ویروس خوردهای زد بر گونهام دو تا بوس
بگذاشت روی آنجا ویروسهای منحوس
ویروسها دویدند از گونه سمت بینی
رفتند از دماغم تا انتهای سینوس
سینوسها عفونت کردند و من همان دم
در تب شدم فروزان چون شعلههای فانوس
ویروسها از آنجا خوشحال و شاد و خرم
رفتند گردش خون دربست با اتوبوس
یک روز حال من بد یک روز بهتر از آن
موجی شدهست حالم چون تابعی ز سینوس
از من شده فراری هر کس که یار من بود
از همسرم گرفته تا مش رضا و سیروس
الان دو هفتهای هست همواره در اتاقم
هستم به لطف آنها خانهنشین و محبوس
یا رب نگیر از من دیگر سلامتی را
من را نجات ده از ویروسهای سالوس
ای دوستان بدانید قدر سلامتی را
تا مثل من نخوردید افسوس پشت افسوس!
ارسال به دوستان
عاقبت فرارنکردن از مدرسه
گزارش پلیس از دستگیری اشباح سیاه مشهد
پس از دریافت گزارشاتی مبنی بر شلیک ساچمه به مغازهها و شهروندان و نیز ایجاد رعب و وحشت در شهر مشهد توسط افرادی سیاهپوش موسوم به اشباح سیاه، تحقیقات گسترده برای دستگیری این افراد سریعا آغاز شد.
با توجه به اسم این گروه (اشباح سیاه) این احتمال که ممکن است این افراد از سمت بویو و آنتسوی خدانشناس ارسال شده باشند، در فضای مجازی قوت گرفت اما با تحقیقات میدانی و نیز همکاری سفارت کره در ایران، مشخص شد نه تنها بویو و شخص حاکم تسو، توسط موهویل (نوه جومونگ) قرنها پیش نیست و نابود شدهاند، بلکه اصلا در طول تاریخ کره، اشباح سیاه با پژو ۲۰۶ مشکی به مأموریت اعزام نمیشدند.
پس از رد قاطعانه فرضیه مذکور که توسط چند انسان ردی معلومالحال در فضای مجازی مطرح شده بود، تحقیقات جدی و واقعی برای شناسایی اشباح سیاه با قدرت بیشتر ادامه یافت و پس از مجموعه عملیاتهای اطلاعاتی و عملیاتی گسترده، اشباح سیاه مذکور دستگیر شدند.
گفتنی است پس از دستگیری اشباح سیاه، مشخص شد نامبردگان دانشجوهای این مملکتند که سه نفرشان دانشجوی پزشکی و یک نفرشان دانشجوی حسابداری است. همچنین همراه با متهمان چند عدد پلخمون (دوشنگولی) صنعتی کشف شد که متهمان بهوسیله آنها ساچمهها را پرتاب میکردند.
در بازجوییهای اولیه مشخص شد نامبردگان هدف خاصی از این اقدامات نداشته و فقط فشار درس و دانشگاه باعث ایجاد اختلالات روانی در این افراد شده است. بهگفته یکی از این جوجهشبحها، پدر و مادر نامبرده سالها او را برای قبولی در امتحان تخصص و فوق تخصص تحت فشار قرار داده بودند تا خدایی نکرده از نوه عمه خانواده که پزشک متخصص بود، کم نیاورده و خوار و خفیف نگردند.
یکی دیگر از متهمان نیز در بازجوییهایی خود اعتراف کرد از اول به کارهای خلاف علاقه داشته و استعداد وی در این حوزه هم بینظیر بوده است؛ لکن به اجبار خانواده سراغ رشته پزشکی آمده و متأسفانه استعدادش هدر رفته است.
متهم سوم تنها دلیل خود را برای تحصیل در رشته پزشکی، عدم پرداخت مالیات در آینده عنوان کرده و هیچ دلیل عقلانی دیگری برای گرایش به این رشته نداشته است.
متهم چهارم که دانشجوی رشته حسابداری بود هم از تعداد بالای دانشجویان حسابداری کشور گلهمند بوده و اشباع بازار کار را مایه ناامیدی و درنتیجه دلیل گرایشش به خلاف عنوان کرد.
جهت رسیدگیهای بعدی، متهمان درون یک گونی سیاه بزرگ و به ضمیمه این گزارش خدمت مرجع محترم قضایی ارسال میشوند.
ارسال به دوستان
متر فراری
او گرم خدمت بود و ماهم غرق لذت!
اما نمیدانم چرا ناگاه دررفت
گفتند رفته یک تکپا استراحت!
اما چه شد ای داد بین راه دررفت؟!
تا دید انگاری هوا پس شد، پس افتاد
در تندباد حادثه چون کاه دررفت
مثل مترسک بود اما بس که ترسید
چون بند تنبانی که شد کوتاه، دررفت
میخواست توی پاچه ملت بماند
آخر ولی شد دست خر کوتاه، دررفت
تا بلکه آب از آسیاب افتد به ناچار
از چاله درآمد به سوی چاه دررفت
هر قدر وسعش بود با خود برد اما
گویا کمش بود آه! با اکراه دررفت
جشنی به پا کردند ملت آن زمان که
در روزنامه چاپ شد که «شاه دررفت»
ارسال به دوستان
به خانه برمیگردند
رفتهها یکییکی دارن با زحمت میرسن
عاشق کشورشون شدن با سرعت میرسن؟
در رأفت نظام بازه و بعضی چهرهها
آخر عمری به این پایان رأفت میرسن
رفتنی کیانوش و آرش و آدرین بودند
حالا تو هیبت حاجاصغر و حشمت میرسن
کرونا، فتنه و جنگ و اغتشاش تموم شده
شکر حق داره عزیزا به سلامت میرسن!
برمیگردن که توی کشورشون معین بشن
بعضیشون پشیمونن، غرق ندامت میرسن
آویزونه تارشون، پیش الکهاشون حالا
برای گشتوگذار و استراحت میرسن
شایدم عاشق چشم و ابروی کسی شدن
بعد سی سال برای عرض ارادت میرسن
یا شاید کفگیرشون خورده به ته دیگ و میدونن:
اینجا دارن به سلبریتی جماعت میرسن!
میتونن با خودشون یه خودرو هم وارد کنن!
مسؤولین به مهمونا هم با سیاست میرسن
خلاصه، درِ فرودگاه امام بازه واسه
پر پروازایی که به این سعادت میرسن
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|