جستوجوی معنا در ویرانی
معینالدین راد: سریال «آبان» را باید در زمره مصادیق بارز فروپاشی زیباییشناسی تلویزیونی در عصر سرمایهداری متأخر دانست؛ فروپاشیای که نهتنها به ساحت هنر، بلکه به عمق بافت اجتماعی نیز نفوذ کرده و خود را به صورت یک فروبست فرهنگی در لباس سرگرمی نمایان میکند. «آبان» با ادعای پرداختن به مسائل روز جامعه، در واقع به کاریکاتوری سطحی از معضلات اجتماعی تقلیل یافته و تماشاگر را با پوستهای از رویدادهای پرتکرار، دیالوگهای مبتذل و کارگردانی بیهویت به چاهی از تکرار و بیمعنایی میکشاند. در این سریال نه نشانی از روایتی منسجم هست و نه رمقی در کارگردانی و هدایت بازیگران دیده میشود. تمام آنچه به اسم روایت عرضه میشود، چیزی نیست جز مونتاژی پراکنده از مضامین دستدوم که در تقلید از قالبهای فرنگی هم شکستخورده ظاهر میشود.
نخست باید به فیلمنامه پرداخت که از قضا بزرگترین گناه این سریال را رقم زده است. نویسنده با نگاهی تقلیدی و بیریشه سعی دارد مسائل پیچیدهای چون تبعیض، بحران هویت، فساد و فقر را به نمایش بگذارد اما حاصل کار، بیشتر شبیه گزارشی روزنامهای است با ادبیاتی خشک و اغلب شعاری. در روایت هیچ نشانی از کنشهای درونی شخصیتها دیده نمیشود. شخصیتهای «آبان» نه گذشتهای دارند، نه اکنون ملموسی و نه آیندهای محتمل. آنها بســـان عروسکهاییاند که تنها برای پیشبرد چند ایده سیاسی گلدرشت به صحنه آورده شدهاند؛ نه میتوان با آنها همزادپنداری کرد، نه میشود از آنها بیزار شد؛ بیاثر و بیجان، مانند پیکرههای پلاستیکی در یک نمایشگاه تبلیغاتی. کارگردانی نیز بینهایت سردرگم و فاقد جهانبینی هنری است. گویی کارگردان تنها وظیفه چیدمان صحنهها را داشته بیآنکه بخواهد به وحدت فرم و محتوا فکر کند. قاببندیها کلیشهایاند، حرکات دوربین بیدلیلند و هیچگاه حس و ریتم دراماتیک بر اجرا مسلط نمیشود. در نتیجه، مخاطب دائما میان صحنههایی که انگار هیچ پیوند درونی با هم ندارند، سردرگم میماند. طراحی صحنه، نورپردازی، حتی انتخاب موسیقی - همه و همه - گویی در خدمت چیزی نیستند. این فقدان هماهنگی و نداشتن مرکز ثقل، بیش از هر چیز نشانه نداشتن اندیشه زیباشناختی در تولید سریال است؛ روایتی از فرم بیفرم. بازی بازیگران هم در ادامه همین آشفتگی و بیمعنایی، به جای آنکه پیوندی با متن یا جهان اثر داشته باشد، بیشتر شبیه اجرای تمرینهای کارگاهی سال اول دانشگاه بازیگری است. دیالوگها با لحنهایی مصنوعی ادا میشوند، نگاهها خالی از تنش درونیاند و هیچ کنش و واکنشی در مسیر تحول دراماتیک نیست. بازیگران انگار نه با یکدیگر تعامل دارند و نه با واقعیت موقعیتهای نمایشی مواجهاند. این نهتنها بازی ضعیف، بلکه نشانه فقدان هدایت کارگردانی و بحران درک از موقعیت است. انگار همه در یک اجرای خستهکننده گیر افتادهاند که حتی نمیدانند چرا آنجا هستند. شخصیت «فریبرز ثابت» (شهاب حسینی) که با ورودش سریال قرار است وارد فاز سرمایهداری پنهان، بازیهای قدرت و روابط سایهوار شود، به واسطه فقدان پردازش در فیلمنامه به تیپی از کار درمیآید که از سریالهای آبکی دهه ۷۰ هم آشناتر و خنثیتر است. حسینی، با سابقهای سنگین از بازیهای درخشان، در اینجا اسیر دیالوگهای گلدرشت و شخصیتپردازی سطحی شده. او نه جذابیت تهدیدکنندهای دارد، نه کاریزمای شخصیتیاش ملموس است و نه مخاطب میتواند بفهمد چرا آبان به چنین فردی اعتماد میکند. دیالوگهای او در لحظه نخستین دیدار با آبان (قسمت دوم) نمونه واضحی از ضعف نوشتار است: جملاتی پرطمطراق، ترکیبی از زبان رسمی و استعاری، بدون پیوند حسی با موقعیت. وقتی میگوید: «بازار مثل دریاست. نمیتونی جلوی موج بایستی؛ باید موج رو سوار شی» واقعا از خود نمیپرسی آیا نویسنده این جمله را نوشته یا یک اپلیکیشن نقلقولساز؟ از طرف دیگر، شخصیتپردازی کاراکترهای مکمل نیز سرشار از خطای بنیادین است. «مریم» (مینا ساداتی) که در آغاز به عنوان دوست قدیمی و شریک تجاری آبان معرفی میشود، به مرور در لایهای مبهم از خیانت، دلسوزی و معامله فرو میرود، بدون آنکه هیچگاه علت روانی یا اجتماعی این نوسانات برای تماشاگر روشن شود. ساداتی که میتواند بازیگر موثری باشد، در مواجهه با چنین فیلمنامه بیهویتی، به ناچار تنها با چهرهای نگران و نگاههایی سرگردان ایفای نقش میکند. فیلمنامه همچنین در توزیع اطلاعات و ریتم روایی بشدت آشفته است. مثلا در اپیزود پنجم، تصمیم ناگهانی آبان برای تماس با فریبرز و تقاضای سرمایهگذاری، بدون هیچ پیشزمینه عاطفی یا تحلیلی انجام میشود. او چند سکانس پیش، هنوز از ورود سرمایهگذاران ابا داشت و در حال مشاجره با مریم بود اما ناگهان به فریبرز اعتماد میکند و حتی در سکانس میهمانی شبانه در قسمت هشتم، با او وارد رابطهای عاطفی و مبهم میشود. این بیمنطقی روانی، ناشی از فقدان درام درونی شخصیتهاست: آنها نه تغییر میکنند، نه انتخابشان معنا دارد؛ صرفا از اپیزودی به اپیزود دیگر جابهجا میشوند تا در مسیر خط داستانی هدایت شوند، نه برعکس.
در کنار ضعف در نگارش، کارگردانی رضا دادویی نیز نهتنها کمکی به پوشاندن این نقصها نمیکند، بلکه با اصرار بر شیوهای فرم زده و تقلیدی، مشکلات را برجستهتر کرده است. سریال پر از نماهای تزئینی است که نه کارکرد دراماتیک دارند، نه تماتیک. سکانس آغازین سریال در نمایی اسلوموشن و با صدای آبان که مونولوگ میگوید شروع میشود: «هیچچیز طبق پیشبینیهام پیش نرفت...»، دوربین با حرکاتی نرم از بالا به پایین میآید و موسیقی الکترونیک در پسزمینه پخش میشود. همه چیز در ظاهر زیباست اما تهی؛ نه مخاطب با شخصیت ارتباط میگیرد، نه فضا در خدمت روایت است. یکی از بارزترین نمونههای ضعف کارگردانی در قسمت هشتم، سکانس مهمانی فریبرز است که واکنشهای زیادی را نیز در شبکههای اجتماعی برانگیخت. در این سکانس که قرار است ترکیبی از اغوا، تهدید و روابط غیرشفاف قدرت باشد، میزانسنها کاملا تصنعیاند: آبان با لباسی سفید در فضایی تاریک ایستاده، شخصیتهای فرعی در بکگراند راه میروند و فریبرز مثل یک مافیای کارتونی پشت میز بار ایستاده است. این سکانس که میتوانست اوج درگیری دراماتیک میان اخلاق و طمع را نشان دهد، با بازیهای سرد، نورپردازی تئاتری و دوربین بیهدف از بین میرود. در بخشهایی که قرار بود تعلیق ایجاد شود نیز کارگردان سراغ شیوههای منسوخ دهه نودی رفته است: مثلا در قسمت ششم، جایی که آبان در لپتاپ خود متوجه دستکاری در کدهای نرمافزار میشود، مونتاژی از کلوزآپهای بیربط، نماهای لرزان از صفحه مانیتور و موسیقی تنشزا تکرار میشود، بیآنکه حقیقتا مخاطب حس کند خطری واقعی در حال وقوع است. این سبک بصری، به جای تعلیق، خستگی و دلزدگی میآورد. مکانها و فضاسازیهای سریال نیز دچار خلأ معنا و هویتند. دفتر شرکت آبان، آپارتمانش، دفتر فریبرز، همه با نورپردازی و طراحی دکور یکسان، از هم قابل تفکیک نیستند. هیچکدام نشانی از طبقه، فضا، تاریخ یا حتی سلیقه شخصیتها ندارند. کارگردانی نتوانسته این فضاها را حامل معنا کند. در حالی که در سریالی با موضوع سرمایهگذاری و سقوط اقتصادی، مکانها باید بازتابی از ابهام، امنیت یا تهدید باشند، اینجا صرفا به عنوان پیشزمینهای تخت عمل میکنند. از اینها مهمتر، ناتوانی کارگردانی در هدایت بازیگران است. شهاب حسینی که در تجربههای موفقش چون «شهرزاد» یا «جدایی نادر از سیمین» بخوبی میتوانست میان کنترل درونی و انفجار عاطفی حرکت کند، اینجا در یک الگوی ثابت گیر کرده: چهره خالی، صدای بم آرام و نگاههای ممتد. این الگو شاید در قسمت اول جلب توجه کند اما از اپیزود سوم به بعد بدل به کاریکاتور میشود. حسینی اینجا بیش از آنکه تهدیدکننده باشد، خستهکننده است. در مجموع، ترکیب فیلمنامه سطحی با کارگردانی فرمالیستی، سریال «آبان» را به اثری بدل کرده که نه میتواند درامی پرکشش بسازد، نه تمی جدی را پیش ببرد. هر آنچه ادعا میشود - از فروپاشی سرمایهداری ایرانی تا بحران اخلاقی زنان طبقه متوسط نو - صرفا در حد شعار باقی میماند. فرمی تهی، محتوایی مهآلود و شخصیتهایی سرگردان در فضایی که مدعی نقد ساختار است اما خود، قربانی فقدان ساختار شده است.. اما آنچه «آبان» را از سطح یک اثر صرفا ضعیف فراتر میبرد و آن را به یک نمونه خطرناک از تخریب اجتماعی در لباس فرهنگ بدل میکند، محتوای ایدئولوژیک پنهانی است که در لایههای زیرین روایت نفوذ کرده است. این سریال نه فقط نهادهایی چون خانواده، آموزش، عدالت و رسانه را به تصویر کاریکاتوری و متلاشیشده میکشد، بلکه اساسا در حرکتی پارادوکسیکال، خود نظام سرمایهداری را نیز در ظاهری انتقادی اما در باطنی نابودکننده تهی میکند. برخلاف آنچه ممکن است در نگاه نخست بهعنوان انتقاد از سرمایهداری تلقی شود، «آبان» در حقیقت به فروپاشی هرگونه ساختار اجتماعی مشروع میانجامد؛ گویی در جهان این سریال، هیچ نهادی قابل اتکا نیست، هیچ ارزش مشترکی معنا ندارد و هر نوع سامانیافتگی، صرفا فریبی است برای تحمیق تودهها. نقد آدرنویی بر فرهنگ تودهای از همینجا قابل اعمال است: جایی که صنعت فرهنگ با پوشش سرگرمی، مخاطب را به انفعالی عمیق سوق میدهد و او را از هرگونه مقاومت یا تفکر انتقادی بازمیدارد. «آبان» به جای آنکه تماشاگر را به تأمل وادارد، او را با بحرانی سطحی، تصنعی و بیریشه روبهرو میکند که در نهایت، نه به آگاهی بلکه به یأس منجر میشود. این همان «مدیریت احساسات» است که آدرنو از آن میهراسید: بیتفاوت کردن مخاطب نسبت به رنج واقعی از طریق نمایش رنج تصنعی. در «آبان»، همهچیز آنقدر بیمعناست که حتی تراژدی هم به طنز بدل میشود؛ تراژدیای بدون عمق، طنزی بدون رهایی. نکته هولناکتر آن است که این اثر حتی به منطق خود سرمایهداری نیز وفادار نمیماند. در نظام سرمایهداری کلاسیک، لااقل نوعی انسجام درونزا میان تولید، مصرف و منطق سود وجود دارد اما «آبان» حتی این انسجام را نیز از بین میبرد. محصولی است بیهدف، بدون بازار روشن و بدون مخاطب مشخص، که نه فروش را تضمین میکند و نه فرهنگ را غنی میکند. به این ترتیب، «آبان» نه فقط نشانه بحران فرهنگی است، بلکه نمود انحلال خود سرمایهداری فرهنگی نیز هست؛ گویی تولید، تنها بهخاطر پر کردن آنتن یا رفع تکلیف انجام شده است، بیآنکه حتی سودی اقتصادی در پی داشته باشد. این همان چرخه بیمعنای تولید کالایی است که آدرنو آن را مرگ معنا مینامید. «آبان» در سطحی دیگر، حامل نوعی از نیهیلیسم فرهنگی است که در ظاهر، همه چیز را نقد میکند اما در واقع، هیچ آلترناتیوی ارائه نمیدهد. بحرانهای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در سریال نهتنها حل نمیشوند بلکه حتی بهدرستی صورتبندی هم نمیشوند، گویی تنها هدف، ایجاد اغتشاش حسی و ذهنی است تا مخاطب از هرگونه تفکر رهاییبخش تهی شود. این بیسرانجامی عامدانه، بخشی از پروژه انقیاد فرهنگی است؛ یعنی ساختن جهانی که در آن هیچ راه برونرفتی محتمل نیست و هیچ امیدی مشروع نمینماید.