علی کاکادزفولی: درست در روزهایی که عقربههای ساعت تحلیلگران جهان بر مدار شلیک موشکها و آرایش ناوها میچرخد و سناریوهای نبردهای آینده در اتاقهای فکر نگاشته میشود، اینجا، در میدان انقلاب، آنجا که نبض تپنده پایتخت میزند، هیاهوی جنگافزارها جای خود را به آرامشی سرشار از معنا در برابر تاریخ داد. نوری بر پیکرهای تابید که لحظهای از اعماق تاریخ را جاودانه میکند؛ شبیهسازی سنگنگاره پیروزی شاپور اول بر امپراتوری روم که در آن ۳ رخداد تاریخی به طور انتزاعی به تصویر کشیده شده؛ در این نگاره به ترتیب تاریخی میبینیم اول امپراتور گوردیان سوم به عنوان امپراتور مغلوب و مرده در زیر پای اسب شاپور افتاده است؛ دوم، مارکوس ژولیوس فیلیپوس است که در برابر اسب شاپور زانو زده و درخواست پایان جنگ دارد و آمادگیاش را برای پرداخت باج اعلام میکند و در آخر هم تصویر امپراتور والرین است که به عنوان اسیر زنده، ایستاده است.
به راستی با چه پدیدهای روبهروییم؟ یک تزئین ساده شهری؟ یا خروش اسطورههای کهن در قلب پایتخت، آن هم در پرتنشترین لحظه این روزگار سیاسی؟ این همنشینی هوشمندانه فضا و زمان که احضار شکوهمند پیروزی کهن در اوج نزاعی مدرن است، به واقع، آوردگاهی معنایی است؛ آوردگاهی که میکوشد منطقی فراموششده را به یاد آورد که اغلب در محاسبات مبتنی بر قدرت سخت، گم میشود.
چندی پیشتر نیز پس از آنکه غبار نبرد 12 روزه فرونشست، پیکره آرش کمانگیر در میدان ونک، یکی از گرههای مدرن شهر، قد برافراشت. آرش، آن نماد اساطیری مرزهایی است که نه با ابزار و ادوات که با جوهر اراده و فدای جان ترسیم میشود. اکنون تجسم والرین به زانو درآمده، آن روایت را به کمال میرساند. اگر آرش، منطق «صیانت از درون» و تکیه بر اراده ملی را نمایندگی میکند، والرین، تجسم سرنوشت محتوم قدرتی است که این منطق را درنیافته. این دو، در کنار یکدیگر، هندسه شگرفی از معنا را در کالبد پایتخت حک میکنند.
داستان زوال؛ درسی که تاریخ برای فراموشکاران تکرار میکند
چشمانمان را برای لحظهای ببندیم و به سال ۲۶۰ بعد از میلاد سفر کنیم؛ به صحنه نبرد اُدسا. والرین، قیصر روم، با تکیه بر ماشین جنگی درهمکوبندهاش، قدرت نوظهور ساسانی را تنها متغیری مزاحم میپنداشت که باید از صحنه حذف شود اما تاریخ، سرودی دیگر سرود. اسارت والرین به دست شاپور اول، یک زلزله روانی در جهان آن روز بود. این لحظه در حافظه تاریخی ایرانیان، به نماد غلبه جوهری ریشهدار بر نیرویی متجاوز حک شد.
امروز، پس از قرنها، بازآفرینی این صحنه در قلب تهران، آن هم هنگامی که ایران با فشارهایی از همان جنس دستوپنجه نرم میکند، تاریخ را به طرفین منازعه فرایاد میآورد. این اقدام، نزاع را از سطح ژئوپلیتیک مقطعی (یک پرونده هستهای یا یک درگیری منطقهای) به سطح یک الگوی تاریخی پایدار فرامیبرد؛ الگوی تقابل میان اراده تحمیل نظم از بیرون و شور صیانت از خویشتن در درون.
از این منظر، ما تنها با پدیدههایی امروزین مواجه نیستیم، بلکه در امتداد حقیقتی تاریخی ایستادهایم. با چنین نگاهی، سطحیاندیشی است اگر «مقاومت» را به یک تاکتیک سیاسی فروکاهیم و از ریشههای آن در جان جمعی و حافظه تاریخی این ملت غافل بمانیم. درسی که از این تداوم تاریخی میتراود، آن است که دشمنان ایران باید از محاسبات گذرا و تصورات مبتنی بر ضعفهای مقطعی فراتر روند و این سرزمین را در عمق استراتژیک و هویت پایدار آن بازشناسند.
* معماری «حافظه» علیه منطق «محاسبه»
آنچه این رویداد را تأملبرانگیزتر میکند، همزمانی آن با فضایی است که در آن، قدرت ایران از سوی غالب تحلیلگران، با شاخصهای کمّی به سنجش درمیآید؛ تعداد موشکها، سطح غنیسازی، بودجه دفاعی. شگفتا! در همان حال که مدلسازیهای استراتژیک بر این متغیرها متمرکز است، تهران، قلب شهر را به صحنه بازآفرینی شکست یک امپراتوری بدل میکند.
آیا پس از دههها تجربه رویارویی با ایران و ایرانیان، زمان آن نرسیده که بدخواهان، خوانشهای تقلیلگرایانه را وانهند و دریابند قدرت حقیقی ایران، پیش از آنکه در زرادخانههایش باشد، در سپهر معنایی و ژرفای حافظه تاریخی آن نهفته است؟ پیکره والرین در میدان انقلاب، اگر بدرستی خوانده شود، بخشی از «معماری حافظه جمعی» است؛ معماریای که به جوانی که از کنار آن میگذرد، میگوید این سرزمین، پیش از آنکه آماج تهدید باشد، موضوع احترام تاریخی بوده و هر متجاوزی، سرانجام با زانوزدنی نمادین یا واقعی روبهرو شده است.
از این رویداد نمادین، میتوان ۳ پیام همزمان دریافت؛ پیام نخست، آن است که قدرت ایران، در اعداد و نمودارها خلاصه نمیشود. این قدرت، آمیزهای است از تاریخ، اسطوره، ایمان و فرهنگ که نیروی نظامی، تنها یکی از مظاهر آن است. پیام دوم، هشداری است به آنان که همچنان با زبانی از جنس زور و تحریم سخن میگویند؛ شما با مردمی رویارویید که شکستناپذیریشان را از زنجیرهای از رخدادهای تاریخی به ارث بردهاند؛ هر کدام از راهبردهایتان که این لایه تمدنی را نادیده بگیرد، خطای محاسباتی و محکوم به شکست است. پیام سوم هم این است که ایران، تمایز خود را در ترکیب اقتدار و معنا به نمایش میگذارد، نه در هیاهوی خشونت و سلطه و اجبار. همین تکیه بر سرمایههای نمادین است که منظومه روایی «دفاع ایرانی» را میسراید؛ دفاعی که از هویت، شخصیت و حیثیت این مردم برمیخیزد و همین دفاع است که سرانجام، زیادهخواهان را به عقبنشینی وامیدارد.
* «گوهر خودشکوفای درون» در برابر «سلطه محاسبهگر بیرون»
در پهنه تحلیل جامعه و سیاست ایران، میتوان از گوهر خودشکوفای درون در برابر سلطه محاسبهگر بیرون یاد کرد. این دوگانه، تبیینگر کشمکشهای تاریخی و رمزگشای بسیاری از تحولات معاصر این سرزمین است. گوهر خودشکوفای درون، منطق «بودن» انسان ایرانی است؛ در ژرفای تاریخ ایران، نیرویی نامرئی اما تزلزلناپذیر جاری است که شالوده هویت، اراده و استمرار یک ملت را میسازد و از جوهر تاریخ، عصاره فرهنگ، باورهای مشترک و حافظه جمعی سیراب میشود. مشروعیت و انسجام این گوهر، از درون میجوشد و نیازی به تأیید یا همراهی بیگانگان ندارد. این همان کیمیایی است که جغرافیای خاک را به گستره «وطن» بدل میکند و انبوه جمعیت را در هیات یک «ملت» جان میبخشد. منطق حاکم بر این اصل، منطق «بودن» است؛ بودنی ریشهدار در امتداد تاریخی باشکوه و تجربه زیسته مشترک.
سلطه محاسبهگر بیرون اما منطق «داشتن» است؛ ماهیت منطق مداخلهگر بیرونی، ابزاری و پروژهای است. این منطق، دیگری را نه همچون یک روح تاریخی با اراده و اختیار، بلکه بسان یک ابژه استراتژیک یا مهرهای قابل محاسبه در صفحه شطرنج قدرت مینگرد. از این رو، تمام ابزارهای آن نیز کمّی و مادی است؛ از فشار اقتصادی و برتری نظامی تا حصر و تحریم. بنیان این منطق بر «داشتن» استوار است؛ داشتن قدرت سخت برای تحمیل اراده. خطای بنیادین این نگرش، تلاشی مذبوحانه برای درهم شکستن ساختاری فرامادی با ابزارهایی مادی است؛ گویی بتوان عمق یک اقیانوس را با خطکشی مدرج سنجید.
برخورد این ۲ اصل، صحنه اصلی تحولات تاریخ ایران را رقم زده است. هرگاه فشار از بیرون فزونی میگیرد، سیستم ایمنی هویت جمعی به کار افتاده و گوهر خودشکوفای درون را به مرکز فرماندهی فرامیخواند. در چنین بزنگاههایی است که مقاومت، از یک تاکتیک سیاسی صرف، به یک ضرورت وجودی و شیوهای از بودن بدل میشود. این همان فرآیندی است که طی آن، جامعه برای صیانت از «کیستی» خویش، به بازآفرینی نمادها، اسطورهها و روایتهای بنیادین خود رو میآورد. به همین خاطر است که در اوج فشارهای مدرن، پژواک اسطورههای کهن در کالبد جامعه طنینانداز میشود؛ در واقع آنچه رخ میدهد، بازگشت به گذشته نیست؛ فراخوان قدرتمندترین منابع انرژی درونی برای نبردی امروزی است.
با این چارچوب شاید بتوان توضیح داد چرا تحلیلهای مبتنی بر «شمارش» قدرت درباره ایران، همواره به پیشبینیهای ناکام انجامیدهاند. این تحلیلها، تنها پوسته بیرونی و سختافزاری قدرت را میبینند و از درک آن دستور زبان عمیقی که کنشهای این ملت را راهبری میکند، عاجزند. سرنوشت محتوم منطق مداخلهگر در برابر جامعهای که بر گوهر خودشکوفای خویش تکیه دارد، فرسایش، استیصال و شکست است، زیرا اراده تحمیل نظم از بیرون، هرگز یارای غلبه بر شور صیانت از خویشتن در درون را ندارد؛ این همان درسی است که والرین در برابر شاپور اول آموخت و تاریخ، همواره آماده است آن را برای فراموشکاران، دوباره تکرار کند.
راهنمای گام به گام «زوال» برای میراثدار امپراتوری روم
تاریخ برای فراموشکاران تکرار میشود
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها