|
نگاهی به مجموعه شعر «کَهرُبا» اثر سارا جلوداریان
نثر موزونشده
وارش گیلانی: مجموعه شعر «کَهرُبا»، اثر سارا جلوداریان را انتشارات سوره مهر در 148 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 60 شعر دارد که بیشترشان غزل است اما سرجمع 4-3 قصیده و چهارپاره و غزلمثنوی هم دارد. غزلها بین 8 تا 15 بیتی و مضمونشان بیشتر آیینی و مذهبی است، مثلا غزلها و شعرهایی درباره امام باقر(ع)، امام مهدی(عج)، امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام رضا(ع)، امام صادق(ع) و حضرت فاطمه(س) و دیگر بزرگان اسلام از جمله حضرت زینب(س)، حضرت رقیه(س)، حضرت علی اصغر(ع) و حضرت مسلم و دیگر بزرگان دین سروده است.
علاوه بر این، کلمات و اصطلاحات مذهبی نیز در سراسر اشعار غیرآیینی مجموعه شعر «کَهرُبا» پراکنده و جمع است.
در کنار این اشعار آیینی اشعاری درباره فلسطین، مدافعان حرم، شهدای آتشنشان ساختمان پلاسکو، فاجعه حج 1395، شب قدر و طاهره صفارزاده و... نیز در این دفتر دیده میشود.
در هر حال، اگرچه مهم است که شاعر در شعر چه میگوید ولی این به تنهایی برای اینکه اثری تبدیل به شعر شود طبعا کافی نیست. در شعر، از چه گفتن برای شاعر اعتبار شعری نمیآورد، فقط میتواند اعتقادات و نوع نگاهش را نشان دهد، آن هم به صورت سطحی و معمولی؛ آنگونه که در نثری معمولی یا در گفتوگویی معمولی. در واقع چگونه گفتنِ از یک موضوع یا چگونه نشان دادن یک شخص در شعر مهم است و سبب اعتبار هنری شاعر میشود، البته این اعتبارها هم در نوع خود شکلهای خاص و متنوعی دارد که
بماند.
شعر اول مجموعه شعر «کَهرُبا» غزلی است عاشقانه که گاه عریانی خود را با «گُل و کندو» میپوشاند و گاه رگههای دینی خود را در بیت آخر نشان میدهد:
«صدای آمدنت میبرد مرا به فراسو
به بارگاه نوازش، به آستانه جادو
چه هارمونیِ نابیست در سکوت شبانه
میان دست تو و موج پرتلاطم گیسو
کنار من بنشین تا به شعر لب بگشایم
شبیه شاخهگلی سرخ در معیت کندو
کنار من بنشین با همان صمیمیت محض
بپرس حال و هوای مرا به لهجه شببو
به روح یخزدهام یک بغل بهار عطا کن
مرا به وجد بیاور، شبیه قمری و تیهو
نگو که فاصله داریم از جهان معاصر
نگو که کهنه شده عشق در طلسم هیاهو
تمام هستیِ من یک دل است، یک دل ساده
مرا چه کار به تفسیر این زمانه نُهتو؟
بیا کبوتر جَلد حریم یار بمانیم
بیا دخیل ببندیم نزد ضامن آهو...»
غزلی که توأمانی است از ذهن خودآگاه و حس ناخودآگاه؛ یعنی به نظر میآید که چند بیتی را شاعر آگاهانه بر آن افزوده است؛ مثل بیتهای پنجم و ششم و هفتم و هشتم و حتی تا حدی و به نوعی بیت چهارم. یعنی نیمه دوم غزل به آگاهانه سرودن نزدیک است که بالطبع این گونه سرودن آفت هر شعری است، در حالی که 4-3 بیت اول شاعرانه و پرتصویر و عاطفی و در این 3 موضوع غنی نیز بوده است.
غزل دوم نیز یکسره از خوداآگاه شاعر برآمده است و در آن خبری از تخیل و عاطفه و اندیشه و زبان شورانگیز تغزل نیست و تنها رنگ و لعاب ادبی دارد، آنگونه که بیشتر به نظمی تقریبا قابل قبول شباهت بیشتری دارد تا غزل. شاعر این اثر را برای «روستا و آرامش آن» سروده است:
«خانهام گم شده و گردِ جهان میگردم
مثل یک عقربه در بُعد زمان میگردم
گر چه این خاک لبالب شده از آب ولی
کوزه بر دوش، پیِ آب روان میگردم
شهر یعنی علف هرز و گل مصنوعی
پی دشت و رمه و ساز شبان میگردم
شهر یعنی خوشی ظاهری و تشریفات
پی یکرنگی و عطر خوش نان میگردم...
روستا سهم من و کل زمین سهم شما
بیقرارم، پی آرامش جان میگردم»
در غزل سوم اگر نشانههای ظاهری و ردپا را پاک کنیم، چندان معلوم نخواهد شد که شاعر این شعر را برای امام باقر(ع) سروده یا دانشمندی بزرگ؛ نشانههایی چون باقرالعلوم (لقب حضرت)، امام شافعی، زید، بقیع و... البته با حفظ و قبول این نشانهها، شاعر دچار نظم شده است، آن هم نه نظمی بلند که جزیی از ادبیات فارسی است، بلکه دچار حرفها و نثرهایی که موزون شده است:
«طلایهدار نور وجود تو نور یزدان شد
خزانهدار نگاه تو ماه تابان شد
جهان شبیه به دالان تنگ و تاریکیست
که از تلالو روحانیات چراغان شد
بنفشهزاری و از گلبن نفسهایت
چه عطرهای خوشی رهسپار کاشان شد...
خیال شوم منم، باقرالعلوم تویی!
که شب به پاس حضورت ستارهباران شد
امام شافعی از محضر تو فقه آموخت
زبان زید به تعلیم تو سخندان شد...
همین که شعر به پابوسی بقیع رسید
غزلسرای جوان تو سخت گریان شد...»
هر چه بیشتر مجموعه را ورق میزنیم و پیشتر میرویم، بیشتر به منظومهسرا بودن سارا جلوداریان در این دفتر پی میبریم و متوجه میشویم حتی از تخیل و تغزل و احساس و عاطفه جاری در نخستین شعر چقدر فاصله گرفته است، آن هم در قالب غزل که عاشقانه است و این در صورتی است که در «عاشقانه - عارفانهای که برای حضرت معبود» سروده، هیچ خبری رگههایی از عرفان و استحاله شدن در وجود هستی و مستی ـ که با شاعری میانه بیشتری دارد - نیست و شاعر بیشتر همچون زاهدان شعر میگوید؛ اگرچه بیت دوم غزل زیر مفهوم دیگر دارد اما در همان زبان زاهدانه غوطهور است:
«سنگها، آینهها، نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند
صحبت از مذهب و دین نیست... نه! نه صحبت این نیست
کافران هم به خدا، نام تو را میخوانند...
چه فقیران که به شکرانه یک تکّه نان
یا معینالضعفا، نام تو را میخوانند
چه غریبان که به شکرانه یک نیمنگاه
باز با حمد و ثنا، نام تو را میخوانند...
مرگ حق است ولی عالم و آدم بیشک
لحظه خوف و رجا، نام تو را میخوانند...»
و در غزلهای بعدی نیز همچنان این نظم و این حرف و نثر معمولیِ موزون شده ادامه مییابد، یک بار با این مطلع تا آخر:
«به عشق دیدن روی شما، از پا نیفتادم
خدا را شکر در این ماجرا، از پا نیفتادم...»
و یک بار هم با این مطلع تا آخر:
«به من آموختی با لحن شیرینت الفبا را
به من آموختی سرمشقهای آب ـ بابا را...»
و یک بار با این مطلع تا آخر:
«اگر همت کنی دنیا به کام توست، باور کن
همای بخت دائم روی بام توست، باور کن...»
در بسیاری از غزلها و شعرهای این کتاب نیز اوج تصویرسازی و تخیل و عاطفه و اندیشه و زبان در همین حد و حدودهایی است که در زیر میآید:
«در وجود مهربانت، خانه دارد آفتاب
دستهایت را به نرمی، میفشارد آفتاب
مثل یک زیبای خفته، پلک برهم میزند
تا که از شرق نگاهت، سر برآرد آفتاب
مثل یک نوزاد نازآلوده شیرینادا
دل به آغوش نجیبت میسپارد آفتاب...»
میگویم اگر «آفتاب» هم در این شعر ردیف نمیشد، حتی از همین اندک تخیلی هم که به برکت آفتاب تابیده خبری نبود.
ضمن اینکه سارا جلوداریان این غزل را برای حضرت زینب(س) سروده است. حال این سطح از شعر چقدر با آن حضرت والامقام نسبت دارد و در تناسب است و مناسب شخصیت بزرگی چون آن حضرت، خودتان نظر بدهید.
شایسته است که شعر شاعران برای بزرگان اندیشه و دین از شایستگی و والایی خاصی برخوردار باشد؛ چه رسد به ائمه معصومین(ع).
شعری هم که سارا جلوداریان در این کتاب برای مدافعان حرم سروده، شاید شعارهایش از منظر تهییجی به درد جاهایی بخورد یا حتی در قالب سرودی که تاثیری مقطعی دارد مناسب باشد اما وجه شعری آن مثل بسیاری از سرودها و ترانهها به طور کامل میلنگد و قابل دفاع نیست. چه خوب است که در سرود و ترانه هم ارزش و اعتبار شعریِ این دو امر حفظ شود؛ چون سرود و ترانه پیش از هر چیز شعر است و باید شعر باشد، حال هر کدام به نوعی در حال و هوای خودش و زبان
خودش.
این هم ابیاتی از مجموعه شعر «کَهرُبا» برای مدافعان حرم:
«در این حماسه مکتوب، وارث قلمی تو
برای شرح تب و تاب، وقت مغتنمی تو...
در این جهان خیالی، اگر سبو شده خالی
چه جای حزن که آیینهدار جام جمی تو
اگر به حربه دشمن، سرت جدا شده از تن
چه جای اشک که در جمع قدسیان، صنمی تو؟
قسم به پیکر پاکت، قسم به سینه چاکت
چه جای ترس که امروز حافظ عَلَمی تو؟...»
یا اینکه غزل زیر بیشتر به درد مداحی میخورد و ممکن است در این حوزه با صدای گرم مداحی یگانه شود و حتی ماندگار اما وجه شاعرانگیاش بسیار ضعیف است:
«درد بیدرمان اگر داری، بگو یا فاطمه
سینه سوزان اگر داری، بگو یا فاطمه
گریه بر خون حسین و داغ زینب، شرط نیست
جرات میدان اگر داری، بگو یا فاطمه...»
اما شعارهایی از این دست را کجا و چگونه باید خواند، نمیدانم؛ غزلی که برای شهدای آتشنشان ساختمان پلاسکو گفته شده اما در آن حق مطلب ادا نشده و ماجرا در سطح بیان شده است:
«در مسلخ زمستان، گل کاشتی برادر
تا آمدی به میدان، گل کاشتی برادر
در آن شب غماندود، در عمق آهن و دود
رفتی به جنگ توفان، گل کاشتی برادر...»
با این همه، نمیتوان زیبایی و فرازمندی بعضی ابیات مجموعه شعر «کَهرُبا» را انکار کرد و این خود نشانهای است از فرازمندی شاعری که میتواند زیبا و شاعرانه یا شاعرانهتر بسراید؛ ابیات زیبایی در این حد
و مایه:
«آی انسانها، چراغ ماه را روشن کنید
پرده بردارید از تاریکیِ پندارها»
یا:
«بگذار از دستت بروید باغ الماسی!
گوهرفروش کهنهبازار محبت باش»
حتی این ابیات زیبا در این دفتر گاه به درستی و با ترتیب و ترکیب شایسته کنار هم گذاشته شده و غزل و شعری زیبا و شایسته ارائه شده است؛ شعری که تخیل و عاطفه و اندیشه در زبان شاعرانه آن جریان دارد. اگرچه تعداد این گونه اشعار در مجموعه شعر «کَهرُبا» بسیار کم است:
«زمین آبستن لطف است، حال آسمان آبیست
دوباره بندبند لحظهها، لبریز بیخوابیست
دوباره خون سرخی میتراود از رگ گلها
دوباره روح سرسبز درختان، غرق بیتابیست
پرستوهای رفته، دسته دسته بازمیگردند
کنار برکهها، پرچینی از انبوه مرغابیست...»
یا این غزل:
«به جنگلها ببر روح پریشان مرا امشب
پر از فانوس کن سوسوی چشمان مرا امشب
بگو آتشفشانهای جهان، آرام بنشینند
برویان از دل خورشید، ارکان مرا امشب
زمین، آیینه تاریکی محض است اما تو
به ماه مهربان بسپار ایوان مرا امشب...»
ارسال به دوستان
درباره شعر و شاعری یوسفعلی میرشکاک
گردون ز پا نشست و نشان مرا نیافت
مصطفی محدثیخراسانی: در کنار تمام مباحث عمومی که پیرامون شاعران، از مرتبه شاعریشان گرفته تا نقش و تاثیرگذاری آنها بر شعر و جریانات ادبی مطرح است، برای برخی شاعران در این مباحث سرفصلهای ویژهای گشوده میشود که خاص آن شاعر است.
مثلا فلان شاعر خودستا است و فلانی خودش را وقف تربیت جوانترها کرده و آن یکی دنبال شهرت است و دیگری دلخوش به مریدپروری و...
در رابطه با جناب یوسفعلی میرشکاک علاوه بر آن مباحث عمومی، بحث خاصی که مطرح است و به قول معروف داستانی است که بر سر هر بازاری هست، حکایت جنونمندی اوست که از همان ابتدای به جلوه رسیدن حضرتش تا به امروز همواره مطرح بوده و هست. این بحث در ادواری آنقدر داغ شده که بسیاری داستانها در مضمون جنون ساخته و پرداختهاند و با انتساب به ایشان بر سر زبانها انداختهاند، چون فکر میکردهاند تنها با انتساب این افسانهها به میرشکاک میشود مخاطب را به واقعی بودن آنها مجاب کرد.
مثلا اینکه او را دیدهاند که با گیسوان و محاسن بلند، دشداشهای سپید پوشیده و شمشیر به کمر بسته و عصر جمعه از خانهاش در گیشا بیرون زده و کنار اتوبان رسالت چشم بر جاده دوخته و انتظار موعود را میکشد و بیتهایی از آن غزل درخشانش را هم با صدای بلند میخواند:
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقی است روی لحظههایم جای پای تو
اگر کافر اگر مومن به دنبال تو میگردم
چرا دست از سر من بر نمیدارد هوای تو
نشان خانهات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آنسوتر است از این تمدن روستای تو
قطعا این حکایت با این کم و کیف ساخته و پرداخته دوستان است اما به قول معروف تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
به باور من که از شیفتگان جان شفاف این بزرگمرد هستم آن چیزکی که این چیزها از آن ساخته میشود، یعنی پریشانیهای میرشکاک که البته بسیاری از ما تنها به ظاهر آن پی میبریم، در ساختار وجودی او حکم همان بیت معروف خواجه را دارد که از آن کسب جمعیت کرده است.
از خلافآمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
شاعران عطایی دارند و لقایی که برخی عطایشان را باید به لقایشان بخشید، گروهی دیگر از حضرات شاعر، عطایشان آنقدر ارزش دارد که بشود با لقایشان کنار آمد اما گروه سومی هم هستند که البته قلیلند و نادر که نه تنها عطای قابلی دارند که لقایشان نیز خود عطای دیگری است و یوسف ما از این گروه کمتعداد
است.
من بارها در جلسات و مجامع دوستانه و رسمی شاهد بودهام، آنگاه که یوسف به اصطلاح از کوره در میرود و به تعبیر درستتر در حالت جذبه قرار میگیرد، گویی دریچههایی از کشف و شهود بر او گشوده میشود و چنان عمیق و موشکافانه رشته کلام را به دست میگیرد که تمام جمع را میخکوب دریافت اندیشههای ژرف و نگاه عمیقش میکند. نمونه آن را هم، روزی در محل کانون ادبی زمستان شاهد بودم که من، حضرت ایشان و جناب بهروز یاسمی برای نقد کتاب «همیشه حق با دیوانههاست» در جلسه نقد کتاب ماهانه آن کانون شرکت کرده بودیم و نمونه دیگر آن، در محل سرای قلم که مراسم رونمایی کتاب «غزلیات بیدل» برگزار میشد و از یوسفعلی میرشکاک خواستند بیاید و چند کلامی سخن بگوید و میدانستم که دعوت کاملا فیالبداهه است و از قبل به ایشان اطلاع نداده بودند. دوست دارم حسن ختام این چند سطر که عرض ارادتی بود به پیشگاه این زلالمرد جانآگاه، بخشی از سخنان گرانقدری باشد که در آن محفل از ایشان شنیدیم، در رابطه با شعر و سیر آن در ایران و نسبت آن با بیدل و انقلاب اسلامی و...
«همانطور که فلسفه بالذات یونانی است، شعر نیز بالذات ایرانی است و تقدیر تاریخی، سرنوشت ما ایرانیان را با شعر رقم زده است. کمترین کاری که فردوسی کرد این بود که با توجه به مجاورت ما با شبهجزیره عربستان نگذاشت به سرنوشت دیگر اقوام گرفتار شویم. اغلب کشورهای مسلمان مثل مصر با گسترش اسلام زبان خود را از دست دادند اما ما با فردوسی همراه شدیم و آیینی شهریاری و پهلوانی در اسلام زنده شد و بسط پیدا کرد و بعد از فردوسی به ساحت عرفان و مثنوی مولانا منتقل شد. مثنوی مولانا شاهنامهای است در ساحت عرفان گفتاری، بنابراین ما ایرانیان پس از فردوسی با مولانا همراه میشویم با اعراضی تقریبی از جهان واقعی تا بدانجایی که فرشته تقدیر تاریخی چون پی میبرد از تحصیل عرفانی کاری نمیآید، تصمیم میگیرد ما را به عالم عشق ببرد. به این ترتیب آنچه از روزگار فردوسی تا روزگار مولانا در جان ما ایرانیان رسوب کرده بود، در غزل عاشقانه نمود پیدا کرد. بعد از حافظ تقدیر ما ایرانیان اجمالی بوده است و تقریبا میشود گفت تفکرمان از رویکرد به عالم سیاست مستعفی بوده، همین عامل موجب شد برخی متفکران امروز از این دوره به عنوان امتناع تفکر یاد کنند که البته اینطور نیست. 3 قرن پس از حافظ ایرانیان سعی میکنند در پرتو توجه به شعر حافظ تکاپوی دیگری برای از بین بردن رخوت داشته باشند اما این تکاپو صوری است نه معنوی، به همین دلیل کمکم از این حرکت ناامید میشوند.
غربهراسی ایرانیان از دوران شاهعباس شروع شد. در این دوران با فرنگ آشنا شدیم و پیشرفت آنها هراسی در دل ما انداخت که بعد از صفویه این هراس شیوع بیشتری پیدا کرد، بنابراین شاعران تصمیم گرفتند در جستوجوی شهریاران و پهلوانان گذشته به سبک خراسانی رجوع کنند، بنابراین شروع کردند به مدحگویی کسانی که قابلیت مدح نداشتند و غافل از اینکه شهریاران و پهلوانان گذشته دیگر یافت نمیشوند.
تکاپوی شاعران برای شکوفایی دوباره شعر بینتیجه بود، کسی میتوانست میراثدار حقیقی فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ باشد و همه این میراثها را به هم پیوند بزند که خارج از این دایره پرورش پیدا کرده باشد و اینجا درست هند بود که کشور مادر بود، بنابراین بیدلدهلوی در دامن مادر (کشور هند) نشو و نما یافت، در حالی که ما در گیرودار انقلاب مشروطه بیخبر از این اتفاق بزرگ بودیم.
پیروزی انقلاب اسلامی عامل اصلی شناخته شدن بیدلدهلوی در ایران است. طلیعههای گرایش به بیدل همزمان با انقلاب اسلامی آشکار شد، اگرچه ممکن است برخی از ابیات بیدل پیچیده باشد اما او همچون حافظ، مولانا، فردوسی مرجع و ملجا ماست و به ما یاد میدهد به جای گذشته رو به جلو حرکت کنیم.
با انقلاب اسلامی ما وارد مدرنیته شدیم، چرا که رهبر آن فقیه سیاستمدار، عارف، شاعر و فیلسوف بود که نمیترسید و داعیه بازگشت به گذشته را نداشت، نه میگفت ولی فقیه و نه حکومت اسلامی، بلکه میگفت جمهوری اسلامی نه یک کلمه زیاد و نه یک کلمه کم که اگر ما امروز این جمله را هم درست درک نکنیم، کلاهی سر ما خواهد رفت.
در نهضت شعری نیما مقدماتی فراهم آمد تا با شعر بیدل انس بگیریم. بیدل خودش اعتراف میکند که آنچه او آورده از آن او نیست داعیه و موهبت محمد مصطفی(ص) و امام علی(ع) است، چرا که تمام اولیا قائل به این بودند که واسطه فیض روحالقدس هستند و از آنجا الهام میگیرند و به مردم تحویل میدهند.
بیدل کسی است که نشان میدهد اصل باطن است و اگر باطن درست باشد، شاعر میتواند در لفظ و معنا انقلاب کند».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|