|
ارسال به دوستان
تأملی در جهان و زبان حمیدرضا شکارسری
فرزند زمان، دانشجوی کمال
رضا اسماعیلی: حمیدرضا شکارسری از سلسله شاعرانی است که در دایره «اعتدال» و «کمال» گام بر میدارند. او هر چند در دهه اول انقلاب طبعی سنتیسرا داشت و فعالیت ادبی خود را با قالبهای سنتی (بیشتر غزل و رباعی) آغاز کرد ولی به اعتبار آنکه شاعری معاصر و کمالجو بود، در این قالبها متوقف نماند و از آنجا که اراده کرده بود «فرزند زمانه خویشتن» باشد، استعداد و توانمندی ادبی خود را به سمت نوجویی و نوگویی هدایت کرد و با بهرهگیری از تجربیات «نیما» به عنوان معمار شعر نو و دیگر شاعران نوگرا، در مسیر نوجویی و سپیدگویی حرکت کرد.
شکارسری با انتخاب قالب آزاد و سپید، خود را در مسیر آزمونی بزرگ قرار داد. آزمونی سخت و دشوار که لازمه موفقیت در آن، برخورداری از دانش و بینشی عمیق و گسترده در حوزه زبان و بیان بود. دانش و بینشی راهنما و راهگشا که او را از فروافتادن در چاه و چاله «تکرار» و «تقلید» حفظ کند و در عرصه سپیدسرایی، افقهای جدیدی را به روی او بگشاید؛ افقهایی بدیع و نو.
شکارسری در عرصه سپیدسرایی به دنبال گرتهبرداری از آثار گذشتگان نبود، بلکه بیشتر بر آن بود «حرفی از جنس زمان» داشته باشد و به مدد بهرهگیری از تجارب بزرگانی چون نیما، شاملو، اخوان، فروغ، سپهری و... در راهی جدید گام بردارد. به همین خاطر، او همزمان با نمونهسازیهای ادبی، به حکم ضرورت، به حوزه تحقیق و پژوهش ادبی نیز رو آورد و با عمیق و دقیق شدن در آثار بزرگان این عرصه، به تجاربی گرانسنگ و جدید دست یافت. تجارب ذیقیمت و ارزشمندی که او را در مسیر رسیدن به زبانی کارآیند و فراهنجار و دستیابی به سبکی متمایز و متفاوت از دیگر نوسرایان یاری میکرد.
شاعر بدرستی دریافته بود برای فرزند زمان خویش بودن و حرفی از جنس زمان داشتن، باید زمانه خود را شناخت و متناسب با مطالبات انسان معاصر، گام در راههایی گذاشت که دیگران تجربه نکردهاند. سرانجام او عطش نوجویی خود را با آنتولوژی منطبق بر ذات بالنده و زاینده زبان فرونشاند. رفتاری فراهنجار و خلاف آمد عادت که با احصای قابلیتهای ذاتی زبان، به کارآیندی بیشتر کلمه و کلام کمک میکرد و قابلیتهای شگرف و نامکشوف زبان را به منصه ظهور میرساند. قابلیتهای بیبدیل و بالقوهای که به فعلیت درآوردن آنها نیاز به اجتهاد در جان و جهان زبان داشت. نیاز به غور و غواصی در اقیانوس کرانه ناپدید کلمه و کلام برای فراچنگ آوردن مرواریدهای غلطان شعر. و لازمه این اجتهاد، خطر کردن برای رسیدن به درکی نو از حقیقت زبان بود.
شکارسری براستی و درستی دریافته بود شعر موجودی زنده است و به اقتضای زنده بودن، دائم در حال تحول و پوستاندازی. او رسالت خود را به عنوان یک شاعر نواندیش، هموار کردن راه برای پوستاندازی زبان و ترمیم بافتهای فرسوده میدانست. شاعر در عین حال با هوشمندی دریافته بود نوگویی و نوجویی با «جیغ بنفش» کشیدن و همراهی با اصحاب «ادا و ادعا» امکانپذیر نیست. او نمیخواست مانند بعضی شاعران افراطی دهه 70، با فرو افتادن در چاه و چاله آوانگاردگرایی افراطی که در نهایت به فرمالیسم محض منجر میشود، بر اعتبار و آبروی ادبی خود چوب حراج بزند و با دمیدن در تنور تئوریزدگی، از ترکستان «توهماندیشی» و «زبانپریشی» سر درآورد. خواست او، نوآوری با اتکا به پیشینه و پشتوانه هزار ساله ادب پارسی بود. شعر او بر خلاف شاعرانی که با پشت کردن به سنت، بر این اعتقاد و باورند که تاریخ مصرف بزرگانی چون عطار و مولانا و حافظ و سعدی به پایان رسیده است، ریشه در سیره و سنت سرهنگان و پیشاهنگان ادب پارسی دارد. شکارسری بر آن سر و سوداست که همچون «نیما» و پیروان خلفش، با تکیه بر گذشته درخشان شعر و ادب پارسی، آینده را روشن کند، چرا که خوب میداند غرور و جاهطلبی ادبی که نتیجه محتوم آن پشت کردن به سنتهای ادبی است، او را به شاعری بیریشه و فارغ از اندیشه تبدیل میکند. شاعری تئوریزده، فرمالیست و معناگریز که فارغ از مولفههای اصیل زیباشناختی که بر بنیان هزار ساله تجارب ذیقیمت و گرانسنگ سرآمدان شعر پارسی استوار است، بر توهمات روانپریشانه خود نام شعر مینهد. حال آنکه شکارسری شاعری هوشمند و دقیقهیاب است. شاعری با ذهن و زبانی بالنده و زاینده که از دستاوردهای «باغ هزار درخت» ادب پارسی بخوبی بهره میبرد.
جان کلام آنکه شکارسری همچون «نیما» در وادی شاعری به این درک روشن دست یافته که گذشته چراغ راه آینده است و «هر کار بعدی در عالم هنر، از یک کار قبلی آب میخورد». از همین رو کسی که گذشته را خوب نشناسد، قادر به درک و فهم جدید نیست. بنابراین و بیهیچ شکی برای شاعر معاصر بودن، باید گذشته را نفس کشید و امروز را بر ستونهای استوار و پرصلابت گذشته بنا کرد.
* خوانش شعری از حمید رضا شکارسری
میخواهم نماز بخوانم
اما تو نمیگذاری
مدام میدوی از این سو به آن سو
از آشپزخانه به هال
از هال به اتاق خواب
از اتاق خواب به حیاط
از حیاط به اتاق بچهها...
قبله نما را ذله کردهای
میخواهم نماز بخوانم
اما تو نمیگذاری...
(معمای پیراهن تو، حمیدرضا شکارسری، نشر الف، 1394، ص 87 )
«نیما» معمار شعر نوی فارسی در نامهای به «شین. پرتو» گفته بود: «هر کار بعدی در عالم هنر، از یک کار قبلی آب میخورد». و باز در نامهای دیگر با تاکید بر ضرورت خواندن آثار پیشینیان، گفته بود: «آنکه قدیم را درست نفهمد، قادر به فهم جدید نیست».
شعر «نماز» شکارسری مهر تاییدی بر این گفته است، چرا که اگر شاعر این شعر با پیشینه ادبیات پارسی آشنا نبود و غزلهای حافظ را نخوانده بود، هرگز موفق به سرودن چنین شعری نمیشد. در واقع این شعر قرائت مدرن بیتی از غزل حافظ است، آنجا که میگوید:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
شاعر مدرن ناگزیر از انطباق لهجه ادبی خود با لهجه انسان معاصر است. شاعر امروز نمیتواند نسبت به مطالبات و نیازمندیهای انسانی که در عصر «پسامدرن» زندگی میکند بیتفاوت باشد، چون این بیتفاوتی او را به گذشته پرتاب میکند و از درک مناسبات فرهنگی- اجتماعی عصر حاضر غافل. شاعرانی که از درک زمانه خویش عاجزند، چارهای جز همنفسی و همنشینی با شاعرانی چون فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، عنصری یا شاعران دوره «بازگشت» ندارند و این یعنی حرکت در دایره تکرار و تقلید ولی شاعرانی که «فرزند زمان خویشند»، ضمن اینکه به توصیه نیما براى رسیدن به زبانى هر چه کارآیندتر-بیهیچ تعصبی- از مطالعه انتقادى آثار گذشتگان غفلت نمیکنند، همزمان در شعر به دنبال یافتن زبانی مشترک برای تعامل و تفاهم با نسل اکنون هستند.
شعر «نماز»، عاشقانهای کاملا امروزی است. تصویری که شاعر در مقام یک عاشق از محبوب و معشوق خود مقابل دیدگان ما به تماشا میگذارد، تصویری عینی، ملموس و قابل انطباق با روز و روزگار ما است. معشوقه شاعر در این شعر، زنی است معاصر و آپارتماننشین و هیچ نسبتی با معشوقه تا بن دندان مسلح شاعران قرون هفتم و هشتم هجری ندارد. معشوقهای با ادوات جنگی مخوفی همچون کمند زلف، کمان ابرو و ناوک مژگان که میتواند با ابزاری همچون غمزه و عشوه و کرشمه عاشق بیچاره خود را به خاک سیاه بنشاند! نیاز عاشق به معشوق نیز در این شعر- بهرغم عاشقانههای کلاسیک- صرفا یک نیاز جنسی و جسمانی نیست، بلکه ریشه در یک دلبستگی و وابستگی عاطفی و انسانی دارد؛ عشقی متعالی و انسانساز. به خاطر این نگاه فراجنسی و انسانی به معشوق، شاعر در شعر هیچ اشاره مستقیمی به صورت و شکل ظاهری او ندارد و محبوب خود را با صفاتی چون چشم شهلا و غنچه لب و چاه زنخدان و... نمیستاید.
نکته آخر اینکه در فرآیند شکلگیری رفتار ادبی شاعران، از نقش و تأثیر غیرقابل انکار پدیده «گسست ادبی» نباید غافل بود، چرا که بیگمان بسیاری از هنجارگریزیهای بیمبنا و افراطی در عرصه شعر معاصر به خاطر انقطاعی است که بین نسل قدیم و جدید به وجود آمده که رهاورد این گسست چیزی جر «بحران مخاطب» نیست. نداشتن زبانی مشترک برای تعامل و تفاهم، افتراق اصول زیباشناختی، عدم همسنخی دریافتهای شاعرانه از هستی، خروج از مدار تعادل و افتادن در ورطه افراط و تفریط از دیگر نشانههای این گسست ادبی است.
اما حمیدرضا شکارسری از شاعرانی است که به خاطر برخورداری از دانش و بینش ادبی، در ایجاد پیوند میان «گذشته» و «امروز» موفق بوده است. شعر «نماز» نیز گواه خوبی بر این ادعاست؛ حافظانهای مدرن که ضمن تداعی گذشته، ما را به بزرگراه «آینده» هدایت میکند. عرفانی که در جان و جهان این شعر جریان دارد، عرفانی از جنس امروز است. عرفانی که با ذوق و ذائقه انسان معاصر بیگانه نیست. راهکار شکارسری نیز همچون سپهری برای رسیدن به آرامش در عصر«رویش هندسی سیمان» و «سقف بیکبوتر اتوبوس» همان راهکاری است که شاعران بزرگی چون سنایی و عطار و مولانا و سعدی و حافظ ارائه دادهاند؛ «عشق»:
زیباترین توارد
در شعر حافظ، شاملو و من
چشمهای توست.
ارسال به دوستان
نگاهی به شعر و شخصیت بیژن نجدی
شاعر داستانگو
وارش گیلانی: بیژن نجدی شاعری است داستاننویس و داستاننویسی شاعر. یعنی شعرهایش حالتی داستانگونه دارد و داستانهایش حالتی شاعرانه. و این یعنی شعرهایش بر داستانهایش و داستانهایش بر شعرهایش تاثیرگذار بوده است. مضامین و اندیشههای نجدی در ظاهر امر در تبیین یک فکر عمل میکنند اما در باطن، بهانهای هستند برای ابراز احساسات و آرزوهای فردی و بیان عواطف انسانی که آن نیز در شکل اثر استحاله میشود:
«عاشقان گیاهانند/ که ریشههایشان فرو رفته است/ در کف دست من/ در استخوان کتف تو/ در جمجمه شکسته من/ و این خاطرات من و توست/ که توت میشود یک روز/ انار میشود گاهی/ که دیروز انگور شده بود/ که فردا زیتون و تلخ».
دایره واژگانی شعر نجدی طبعا همچون هر شاعر اصیلی تابع نوع زندگی و اندیشههای اوست. شاعری اینچنین، بیشک به ثبات در بیان و لحن و مفهوم دست خواهد یافت، چنانکه نجدی به این مرحله از ثبات رسیده و از آن نیز گذشته است. تعدادی از سرودههای نجدی هم حال و هوا و هم رنگ و بوی شمال، خاصه لاهیجان را دارد؛ مانند: استخر لاهیجان، کوچه میدان رشت/ یک زردپر دودی/ آقا شیخ زاهد گیلانی/ خزر/ میرزا کوچکخان و...
نجدی گاه از شعرای بزرگ همچون خیام و حافظ الهام میگیرد و به خیال و عاطفه شعرش رنگ دیگری میزند. آنجا که در تاثیر پنهان و نهچندان معلوم از خیام که گفت: «این کوزه چو من عاشق زاری بوده است...»، در شعر نجدی «گیاه میشود و خاطراتش توت و انار و انگور...». در واقع این نوع نگاه و تعابیرش گویای نوع معنویشده یا معنویترشده نگاه خیامی است، یا تحت تاثیر معلوم از حافظ، وقتی که او «از شب یلدا و انار و هندوانه و فال...» میگوید، در میدانی که شگردی معمولیتر دارد، و معمولیتر بودنش آن است که حافظ را نه آنگونه معرفی میکند که او خود را، بلکه تنها آنچه را که حافظ در شب یلدا از خود و خلق و خوی خود گفته است، آن را برعکس میکند؛ یعنی تقریبا یک کار معمولی و سطحی:
«شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف/ و نیمرخ حافظ، پشت پنجرهام/ زلف آشفته/ خوی کرده/ مست/ اما نمیخندد/ شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف/ و لحظه بیدریغ فالی از حافظ/ از در صدای مشت میآید/ باز میکنم/ حافظ آمده است/ «خوی کرده... مست...»/ نمیخندد
یعنی تنها با یک شگرد ساده و معمولی و نهچندان خلاقانه، در صورتی که تاثیرش از خیام، کاملا خلاقانه بوده است؛ همانگونه که در ایجاد پارادوکس شاعری خلاق است:
«و هنوز شیر میچکد/ از پستان گاو/ در مغازه قصابی»
بیژن نجدی حسرت بزرگ دهههای اخیر است؛ شاعری با گستره فکری بسیار و عمق اعلا؛ شاعری که هم اغلب روشنفکران دوستش میداشتند و هم اغلب شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب یا انقلابی. او میتوانست آیینه یک جامعه ادبی مسالمتآمیز باشد. نجدی بیهیچ ادعایی حتی از پستمدرنهای روزگار خود نیز جلوتر بود و نیز اما اصیل و بومیتر از آنان مینوشت. یعنی سنتی و کلاسیک نبود. چون به قول معروف هرچه بومیتر، جهانیتر. نه اینکه ادعا داشته باشیم شعر نجدی شعری جهانی است. یعنی به جهانی بودن یا نبودنش فعلا کاری نداریم؛ چون تعریف درستی از جهانی بودن در دسترس نیست و اگر هست، طبعا ابتدا باید تبیین بشود، تا بتوان آثاری از دهههای اخیر را مصداق آن دانست. از روی همین بیهودهگوییها و حرفهای بیاساس است که ادعای منتقدی مبنی بر جهانی بودن شعر نجدی، وقتی تحت تاثیر چند رادیو و خبرگزاری خارجی مایل به گفتوگو با نجدی قرار میگیرد، صدای منتقد دیگری را درمیآورد، تا آنجا که شعر نجدی را در قیاس با غولهایی همچون نیما، شاملو، فروغ و... دلنوشتههایی میداند و او را شاعری درجه دوم یا حتی سوم و نیز میگوید: «شعرهای نجدی بخوبی نشان از تهیدستی شاعر و نازل بودن مضامین و تخیل ادبی سراینده دارد و نمونهای از آن دست شعرهایی است که پس از رکود نهضت نیمایی- شاملویی، شاهد تولید انبوهی از آنها بوده و هستیم. جملهای که به نقل از همسر شادروان نجدی در یادداشت مزبور آمده، بخوبی بیانگر دیدگاه این نگارنده است. ایشان میگویند: «شعر برای ایشان مثل حرف زدن بود. راه میرفتند و شعر میگفتند».(!!!) این سخن آشکارا به معنای شکست شعر و هبوط مضامین به نثری منظوم یا واگویههایی شخصی در زندگی ادبی بیژن نجدی و بسیاری چون اوست.
شعر بیژن نجدی و بخش عمدهای از شعر امروز همانند شعر و ادبیات کهن ما، اساسا با اندیشه و تئوریهای برخاسته از درکی انسانی از زندگی یا با هرگونه ضرورت تئوریک برای سرودن بیگانه است. به عبارت دیگر، شعر ما گویا هیچ نیازی به تفکری نداشته که به جان آدمی تعلق داشته باشد؛ یا نوعی جهانبینی معطوف به زندگی و واقعیتهای آن را بازتاباند. ادبیات فارسی و شعر کلاسیک، اندیشه عقلگرای یونان و روم باستان را یکسره وامینهد و با وام گرفتن از ادبیات تغزلی عصر جاهلیت عرب و برخی رگههای صوفیگرایانه و کلبیمسلکانه از آرای حکیمان شرق، غزلسرایی و قصیدهپردازی را بر دیگر وجوه اندیشیدن ادیبانه ترجیح میدهد! از آن پس، شعر فارسی هیچ ضرورتی در حیات انسان و اجتماع را نمیشناسد. از این رو، بیژن نجدی و شاعرانی از این دست را در تداوم سنت تغزلی فارسی، پدیدههایی شاخص یا تأثیرگذار در شعر و ادبیات معاصر نمیدانم».
شکی نیست که آن نقد افراطی سطحی در تعریف و تمجید نجدی، این تفریط تقریبا بیانصافانه را نیز به دنبال خواهد داشت.
بیژن نجدی 24 آبان 1320 در خاش از پدر و مادر گیلانی به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی خود را در رشت گذراند و دیپلم را در سال 1339 گرفت و وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال 1343 از همان دانشگاه در رشته ریاضی فارغالتحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد.
وی از جمله شاعران متفاوت دهههای اخیر است که به نوعی در نزدیککردن شعر به داستان سهمی درخور داشته است.
پدر نجدی از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت. او در مسیر رفتن به گنبدکاووس به دست تعدادی ژاندارم کشته شد. نجدی به سال 1349 با پروانه محسنیآزاد ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد.
نجدی در واقع از سال 1345 فعالیت ادبی خود را آغاز کرده بود اما پس از یک دوره کمکاری و سپس کنار گذاشتن ادبیات، بار دیگر در اوایل دهههای 60 به صورت جدیتر به دنیای ادبیات قدم گذاشت. نجدی اوایل دهه 60، یک بار هم به عنوان بسیجی لباس رزم پوشید و به جبهههای حق علیه باطل رفت اما آنجا به جای اسلحه، قلم و گچ به دست گرفت تا باز معلمی کند و مشغول درس دادن به رزمندگان شد.
بیژن نجدی 4 شهریورماه 1376 در لاهیجان درگذشت و در همان شهر در جوار بقعه شیخ زاهد گیلانی به خاک سپرده شد.
«دوباره از همان خیابانها» و «داستانهای نیمهتمام» و کتاب داستانی دیگر که گویا باز حاوی داستانهای نیمهتمام نجدی است، و 3 مجموعه شعری که در واقع همهشان گزینه شعرند (چرا که 90 درصد اشعار این ۳ دفتر مشترکند) با نامهای مختلف، پس از وفات نجدی به چاپ رسیدهاند؛ مجموعهشعرهایی با نامهای «خواهران این تابستان»، «واقعیت رؤیای من است» و «پسرعموی سپیدار». چند داستان نجدی نیز به صورت فیلم به نمایش درآمده است.
اگر موقعیت بیژن نجدی و آثارش را از دهه 60 بررسی کنیم، باید بگوییم کسی او را نمیشناخت. او در این زمان، بیش از ۲ دهه از عمرش گذشته بود، تا اینکه بتواند بار دیگر بنویسد و اشعار و داستانهایش را در هفتهنامههای محلی گیلان چاپ کند. کمکم آثار نجدی در ویژهنامههای ادبی گیلان هم که اعتبار کشوری داشتند چاپ شد و اهل قلم نسبت به او شناختی نسبی پیدا کردند؛ اما این شناخت چندان هم به نفع او تمام نشد، زیرا بسیاری با خواندن آثار نجدی، او را به آرتیست بودن متهم و آثارش را آشفته و ضدشعر و ضدداستان معرفی میکردند. در این میان، تنها چند تن از شاعران جوان، سبک و زبان و شیوه او را بسیار میستودند؛ همان شاعران جوانی که نجدی در اوج شهرت خود، با همه انصاف و مهری که در او بود، هرگز از ایشان به این عنوان که «پیش از همه، آنان بودند که وی را شناختند» یاد نکرد!
نام نجدی پس از چاپ نخستین مجموعه داستانهای کوتاهش «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»، به عنوان داستاننویس در اذهان ثبت شد اما پس از برنده شدن این کتاب از سوی «جایزه زرین گردون»، به عنوان چهرهای شناختهشده در سطح کشور و پس از آن، تا حدی در سطح بینالمللی شهرت یافت و حتی چند شبکه خارجی مشهور حاضر به گفتوگو با او شدند. اگر چه نجدی بیمیل به این گفتوگوها نبود اما همواره میگفت دوستتر دارد با رادیو و تلویزیون ایران گفتوگو کند. در این میان علیرضا قزوه در صفحه «بشنو از نی» روزنامه «اطلاعات» به اشعار نجدی بسیار بها داد و حتی متنی مصاحبهگونه از او را به چاپ رساند. در این دوره، نجدی یکییکی دروازههای شهرت را در حال گشودن بود.
نجدی انسانی اهل تعامل بود و در دوستی ساده و صمیمی بود. جذابیت خاص نجدی در گفتار و رفتار و آراستگی، هر شخصی از هر طیفی را مجذوب خود میکرد؛ خواه روشنفکر، خواه روحانی. او بهترین دبیر ریاضی در لاهیجان و حتی شاید در گیلان بود و نزد همشهریانش بسیار قابل احترام. نجدی لاهیجان را بسیار دوست میداشت، هر چند گیلمرد بود اما منشی کاملا امروزی و مدرن داشت. شهرت برای نجدی جز حسرتی بزرگ نبود. او زمانی که دروازههای شهرت به سویش در حال باز شدن بود، از دنیا رفت. او چند سال بعد از شهرتش رفت و حسرت بسیار آثاری که میتوانست چاپ کند یا بنویسد را با خودش برد. چه شعرها و چه داستانهایی که پس از نجدی با او مردند.
سبک نگارش نجدی، چه در شعر و چه در داستان، هم در ردیف، به سبک واقعگرایی و هم به سبک فراواقعگرایی قرار میگیرد. بسیاری نجدی را از جمله داستاننویسان مدرن زمانه خود میدانند و اشعار او را نیز جزو اشعار پیشرو و مدرن. داستانهای نجدی از همذاتپنداری با اشیا برخوردار است و نیز از استعارهها و تشبیهات شعری؛ همانگونه که بسیاری از شعرهای او برخوردار از روایت و بیان و دیگر ویژگیهای داستانی است. با این همه، نوع شعر و داستان نجدی در طول تاریخ ادبیات معاصر ما، استثنایی و منحصربهفرد است؛ مثل آثار همه بزرگان ما در حوزه شعر و داستان مدرن و امروزی.
«درخت
شعرش را روی پاییز مینویسد
پاییز
شعرش روی درخت
من بر پاییز نوشتهام؛
بر درختان افتاده
دریغا من
دریغا پاییز!
دریغا درخت!»
****
«آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنات روی طناب رخت
باران را
اگر که میبارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز میخوانی
من خداپرست شدهام...»
ارسال به دوستان
درباره زندگی و مرگ منوچهر شفیانی
کالبدگشایی یک مرگ در جوار طبع شاملو
رضا شیبانی: منوچهر شفیانی، داستاننویس چپگرای ایرانی است. هر چند گمنام اما به دلیل نوع مرگ پیچیدهاش، روزگاری نقل محافل سیاسی و ادبی بود. پیش از آنی که از پیچیدگیهای مرگ وی بگوییم معرفی مختصری از او داشته باشیم.
شفیانی اهل ایل بختیاری و متولد 1319 بود. چپگرایی از آغاز نوجوانی او را درگیر خود کرد و با وجود مخالفت خانواده به دلیل ترس از مواضع تند سیاسیاش به تهران آمد، البته سفر تحصیلی ناتمامی هم به آلمان داشت.
در هر صورت در تهران با انتشار داستانهای تند و تیز و شعاری با مایههای چپگرایانه و برابریجویانه به شهرتی نصفه و نیمه رسید. وی در زمره رفقای احمد شاملو درآمد و از این راه سردبیری چندین مجله ادبی را با وجود سن و سال کم تجربه کرد. شاملو در توصیف تواناییهای متوسط شفیانی اغراق میکرد و او را مستعد دریافت جایزه نوبل میخواند. بر همین منوال مجلات خوشه و ترقی که تحت سردبیری شفیانی منتشر میشدند، شاملو را با عناوین مطمئن خطاب میکردند که دکتر شفیعی کدکنی در مقاله مفصل خود درباره شاملو به آنها اشاره کرده است.
عناوینی از قبیل شاعر بزرگ و آزادیخواه قرن، روشنفکر بزرگ تاریخ ایران و... .
محافل ادبی چپگرا، شفیانی را گاه بنیانگذار رئالیسم کارگری و گاه پیشقراول داستاننویسی مدرن روستایی میدانند.
پیداست که این هر دو مفاهیمی برساخته ذهن ژورنالیسم چپ و بیمار دهههای 40 و 50 است و هیچ تعریف علمی از آنها وجود ندارد. کمااینکه واقعا داستاننویسی مدرن روستایی یعنی چه؟
و اگر شفیانی بنیانگذار آن است، ادامهدهندگان راهش چه کسانی بودند و به کجا رسید. بگذریم که از این دست مکتبسازیها و تئوریزاسیونهای فاقد اسلوب علمی در ادبیات چپ روشنفکری فراوان بوده است.
شفیانی چند کتاب داستان منتشر کرده بود که با استقبال نسبی محافل ادبی روبهرو شده بود اما هرگز این استقبال از مرز محافل روشنفکری فراتر نرفت.
گواه اینکه سالها بعد در سال 57 تعدادی از داستانهایش در کتابی توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شد که هرگز تجدید چاپ نشد.
اما مرگ پر حرف و حدیث مرحوم منوچهر شفیانی؛
منوچهر شفیانی در تاریخ 19 مهر 1346 در منزل احمد شاملو در حالی که تنها 27 سال سن داشت، به دلیل ایست قلبی ناشی از مصرف هروئین درگذشت!
به گواهی کسانی که شفیانی را میشناختند، وی هیچ سابقهای از اعتیاد و لاابالیگری نداشت و از این رو انگشت اتهامی تاریخی در این ماجرا به سمت احمد شاملو نشانه رفته است. اگرچه عدم پیگیری قضایی و پلیسی ماجرا نیز خود راز بزرگی است. داراب، برادر منوچهر میگوید: «او در ۱۹ مهر ماه ۱۳۴۶ برای دیدن احمد شاملو به مجله خوشه میرود و شب را با او میگذراند و آخر شب همراه شاملو به خانهاش میروند. شاملو که معتاد بود، مقداری از موادمخدر خود را در اختیار شفیانی میگذارد و منوچهر به دلیل مصرف هروئین دچار ایست قلب شده و میمیرد. با مرگ شفیانی، مأموران شهربانی احمد شاملو را به کلانتری میبرند تا برای انجام تحقیق به دادگستری اعزام شود. هنوز تشریفات اولیه تشکیل پرونده مربوط انجام نشده بود که شاملو آزاد شد و تحقیقات پیرامون مرگ منوچهر شفیانی به محاق تعطیل و فراموشی افتاد و پرونده آن مختومه اعلام شد». در این روزها که دستور امیر عباس هویدا به سفیر ایران در پاریس منتشر شده است که به او دستور میدهد تمام هزینههای عمل جراحی احمد شاملو توسط سفارت ایران پرداخت شود، ذکر داستان منوچهر شفیانی نیز بایسته است، زیرا میزان اخلاص طیفی از شاعران روشنفکر که دم از مستقل بودن میزنند و از ادبیات برای ادبیات و مردم و... در گوش مردم سنبه میکنند و البته یکی از قهرمانانشان مرحوم احمد شاملوست، روشن میشود. قصد نگارنده نه تخریب شاملو است و نه حتی تخریب این دوستان. قصد من ایجاد پرسشی است در ذهنهای آنها که اگر واقعا شاعران انقلاب خلافی فراتر از رفتن به چند کنگره شعر دولتی و افطاری و... داشتند، حضرات روشنفکر با چه بوق و کرنایی شاعران انقلاب را رسوا میکردند؟
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|